جدول جو
جدول جو

معنی تدلک - جستجوی لغت در جدول جو

تدلک
(اِ)
خویشتن بمالیدن. (تاج المصادر بیهقی). خود را مالیدن. (آنندراج). خویشتن مالیدن بوقت شستن اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، دلوک مالیدن بدن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بوی خوش مالیدن بخود. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تدلک
خود مالی خود را مالیدن
تصویری از تدلک
تصویر تدلک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تالک
تصویر تالک
طلق، جسم معدنی سفید شفاف و قابل تورق، تلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملک
تصویر تملک
مالک شدن، دارا شدن، ملکی را گرفتن و به اختیار خود درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تدلی
تصویر تدلی
آویخته شدن، خرامیدن، شتافتن و نزدیک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترلک
تصویر ترلک
جامۀ آستین کوتاه، کفش، دمپایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تولک
تصویر تولک
زیرک، چابک، مرغ پرریخته
تولک رفتن: ریختن پر پرنده تا پرهای تازه به جای آن بروید
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پادشاه شدن. (تاج المصادر بیهقی). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان: تملکه ، ای ملکه قهراً. (از اقرب الموارد) ، خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی). خداوند چیزی شدن. (آنندراج). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مالک شدن. (غیاث اللغات). مالکیت و دارا شدگی و تصرف. (ناظم الاطباء) ، توانا گردیدن بر امری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’دل ی’، نزدیک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : ثم دنی فتدلی. (قرآن 53 / 8) ، فروتنی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تواضع. (اقرب الموارد) (المنجد) ، تدلل، یعنی خرامیدن. بمعنی تدلل است یعنی خرامیدن، مانند تمطی که بمعنی تمطط است. (ناظم الاطباء). معنی آن تدلل است مانند: ثم ذهب الی اهله یتمطی،ای یتمطط. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عرفان) در اصطلاح عرفا، عبارت از نزول وجود مقربین است از مقام بیخودی و فناء در جبروت الهی به مرتبت هوشیاری که بعد از ارتقاء به نهایت مقام و مرتبت خود است و بعبارت دیگر صحو بعد از محو و هشیاری از بیخودی است و این خود نزول است از مقام فناء فی صفات اﷲ و سفر از حق بخلق است و گاه در مقابل نزول تجلیات حق است از مقام قدس ذات خود (که هر کس را بدانجا راهی نیست و لایمسه الا المطهرون) بمراتب نازلۀ وجودی برحسب استعدادات وجود در کسب فیض و تجلی. (از تعریفات جرجانی) ، نزول مقربین است و اطلاق شود در مقابل نزول حق بمقربین در مقام قرب و نزدیکی مقربین به او. (از تعریفات جرجانی) ، درآویختن بدرخت و جز آن. (آنندراج)
از ’دل و’، فروآویخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). فروهشته شدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). آویخته شدن از درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعلق و فروهشته شدن میوه از درخت. (اقرب الموارد) (المنجد) ، سخت نزدیک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). قریب گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، فرودآمدن از بالا به نشیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرودآمدن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تداک ّ بر چیزی، ازدحام بر آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و در مستدرک تاج العروس آمده است: فی حدیث علی رضی اﷲ عنه: ثم تداککتم علی ّ تداکک الابل الهیم علی حیاضها، ای ازدحمتم. (تاج العروس ج 7 ص 130)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مِ)
گرد تابان گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نرم و تابان گردیدن. (المنجد). نرم و تابان و گرد گردیدن. (متن اللغه). مدملک شدن. (اقرب الموارد) ، گرد شدن و برآمدن پستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیخود و دل ربوده و عقل رفته گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از سنگهای معدنی که بشکل ورقه ورقه یافت شود که آن را صلایه کنند و در طب و صنعت بکار برند و طلق معرب آن است، رجوع به کتاب ماللهند بیرونی ص 92 س 13 و طلق و تلک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (آنندراج). ناز کردن بر کسی و گستاخی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) :
افاطم مهلاً بعض هذا التدلل.
امروءالقیس (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیکبار رسیدن سیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بناگاه رسیدن سیل. (از المنجد) (از اقرب الموارد) : تدلق السیل علیه، اندفع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رفتن و نزدیک شدن. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پوشیده داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکتم. (اقرب الموارد) (المنجد). اختفاء. (المنجد) ، اندک اندک گرفتن طعام، لیسیدن شتران بزبان، اندک چیز را درچراگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، در تاریکی فرودآمدن قوم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درآمدن و بر روی افتادن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تقحم. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناز نمودن بر کسی، گستاخی کردن، خود را برداشتن و بزرگ پنداشتن و عزت گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درنگی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
نام صحابیه ای. (منتهی الارب). نام زنی صحابی. (ناظم الاطباء). در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد.
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَلْ لِ)
خود را مالنده به وقت شستن اندام. (آنندراج). آن که بدن خویشتن را در وقت شستن بمالد. (ناظم الاطباء) ، لایق و سزاوار و شایسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که بر بدن خود خوشبوها بمالد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدلک شود
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ)
جامۀ آستین کوتاه پیش واز. (برهان) (ناظم الاطباء). قبا و جامۀ آستین کوتاه را گویند و چون این لغت در فرهنگها نیست و در برهان آورده ظن غالب این است ت که پارسی نباشد و ترکی باشد. اما چند بیت در جهانگیری یافته شد و نگاشته میشود و گفته که باول مکسور است و لام مکسور. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ترک تیلی قبای ترلک پوش
آفتابی است مشتری در گوش.
ابن یمین (از آنندراج).
گشتم چنان ضعیف که خیاط روزگار.
از بند ترلک تو بدوزد قبای ما
(از آنندراج).
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: ترلک یا ترلیک (فارسی) جمع ترالیک. در سوریه جردقه یا لباس زنانۀ کوتاه آستین دار یل، شکم بند آستین دارد، در مصر کفش ساغری، بدون پاشنه. گیوه از پوست و رجوع به ترمیک شود. (دزی ج 1 ص 145)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تولک
تصویر تولک
مرغ پر ریخته زرک چابک، پر ریخته (مرغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهلک
تصویر تهلک
باطل و ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
دارش، دارا بودن دارایی دارا شدن بچنگ آوردن مالک شدن، مالکیت دارایی، جمع تملکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدکل
تصویر تدکل
نازیدن ناز نمایی، گستاخیدن، خود بزرگ بینی، درنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلس
تصویر تدلس
پنهان شدن و پوشیده داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلف
تصویر تدلف
نزدیک شدن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلل
تصویر تدلل
ناز کردن، گستاخی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدله
تصویر تدله
دل ربودگی خرد پریدگی
فرهنگ لغت هوشیار
در آویختن فرو هشته شدن فروتنی فرو آویختن در آویختن فرو هشته شدن، نزدیک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تولک
تصویر تولک
((لَ))
زیرک، چابک، مرغ پر ریخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملک
تصویر تملک
((تَ مَ لُّ))
دارا شدن، مالک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تدلی
تصویر تدلی
((تَ دَ لِّ))
بسیار نزدیک شدن، فروتنی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترلک
تصویر ترلک
((تِ لِ))
ترلیک، قبای پیش باز آستین کوتاه
فرهنگ فارسی معین