جدول جو
جدول جو

معنی تداق - جستجوی لغت در جدول جو

تداق(اِمْ)
با همدیگر دقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). تعارض در دقت. (اقرب الموارد). تعارض و تغالب دو مرد در دقت. (المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلاق
تصویر تلاق
تلاقی، به هم رسیدن، رسیدن دو شخص یا دو چیز به هم، یکدیگر را دیدن، دیدار کردن با هم برای مثال عشق صورت ها بسازد در فراق / نامصور سر کند وقت تلاق (مولوی - ۸۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صداق
تصویر صداق
مهر، پول یا چیز دیگر که هنگام عقد نکاح بر ذمۀ مرد مقرر می شود، کابین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
تداک ّ بر چیزی، ازدحام بر آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و در مستدرک تاج العروس آمده است: فی حدیث علی رضی اﷲ عنه: ثم تداککتم علی ّ تداکک الابل الهیم علی حیاضها، ای ازدحمتم. (تاج العروس ج 7 ص 130)
لغت نامه دهخدا
برادرقیصر روم که با سپاه اسلام در دوران خلافت ابوبکر محاربه نمود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 460 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تراغ. رجوع به تراغ و ترغ و تراقی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ریخته شدن آب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (المنجد) (اقرب الموارد). ریخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به شتاب رفتن چارپا. (المنجد) (از اقرب الموارد). یقال: فلان یتدفق فی الباطل، اذا کان یسارع. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شکار شدن بر سریشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکار شدن مرغ با دبق. (اقرب الموارد) (المنجد) ، تدبق چیزی، تلزج آن. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در شاهد ذیل ظاهراًتدنیق و بمعنی دقت نظر در معاملات و نفقات آمده است: با غلامان ترک و معارف لشکر در مواجب و جامگیات و اقطاعات طریق شطط و مناقشت و تدنق پیش گرفت لاجرم روزی بر دست دو سه غلام کشته شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 199). رجوع به تدنیق و مدنق شود
لغت نامه دهخدا
(تَوْ وا)
نعت است از توق بمعنی آرزومند کسی شدن، شدد للمبالغه، قال (ع) : المرء تواق الی ما لم ینل. (منتهی الارب). سخت آرزومند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (آنندراج). بسیار آرزومند. (ناظم الاطباء). مشتاق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیکبار رسیدن سیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بناگاه رسیدن سیل. (از المنجد) (از اقرب الموارد) : تدلق السیل علیه، اندفع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ)
کابین زن. ج، صدق. صدق. (منتهی الارب). کابین و مهر زن. (غیاث اللغات). کاوین. (مهذب الاسماء) (ربنجنی). مهر. (صراح). کابین. (دهار) (ربنجنی). صدقه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). دست پیمان. (منتهی الارب). نحله. شیربها. بضع:
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.
خاقانی.
بیش احتمال جور و جفا بردنم نماند
بیزاریم بده که نمیخواهمت صداق.
سعدی.
، دیوان صداق، دیوانی که مخارج دربار را در دفاتر آن ثبت می کردند: چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صداق و نفقه بمن داد، در روزگار هارون الرشید یک روز... جریدۀ کهن تر من بازمی نگریستم در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیراالمؤمنین بنزدیک... جعفر بن یحیی...لامعۀ برده آمد از زر چندین و از سیم چندین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190)
لغت نامه دهخدا
(مَ داق ق)
جمع واژۀ مدق ّ. (متن اللغه). رجوع به مدق شود، جمع واژۀ مدقّه. (متن اللغه). رجوع به مدقه شود، جمع واژۀ مدق ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به مدق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مداق الحیه، جای گرد نشستن مار یا جولانگاه آن. (منتهی الارب) ، عرصه و میدان جنگ. رزمگاه. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
آزمندی گشن. یقال: بها وداق. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وداق شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خواهش گشن کردن ستور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ودق. ودقان. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
بر یکدیگر نشستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آن گوشت زیادتی را گویند که در میان فرج زنان است. (برهان) (آنندراج). ریشی که در میان فرج بود. (شرفنامۀ منیری). بظر و گوشت پاره مانندی در بالای کس زنان که در ختنه بریده می شود. (ناظم الاطباء). وذره. وذقه. عنبله. عنبل. عنتل. قنب. (منتهی الارب). چوچوله. دلاق، بمعنی پاچۀ تنبان و شلوارهم آمده است. (برهان) (آنندراج). ازار پایچه. (شرفنامۀ منیری). پاچۀ تنبان و شلوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صحبت و مجلس و انجمن و ملاقات. (ناظم الاطباء). تلاقی: لینذر یوم التلاق. (قرآن 40 / 15).
عشق صورتها بسازد در فراق
تا مصور سرکشد وقت تلاق.
مولوی.
رجوع به تلاقی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). با هم دشمنی کردن. (آنندراج) ، ترافع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حدقه. (منتهی الارب). سیاهه های چشم. دیده های چشم
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پاچۀ تنبان و ازار و شلوار. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ داق ق)
همدیگر را دقت کننده. (آنندراج). دقیق و هوشیار در شماره. (ناظم الاطباء). و رجوع به تداق شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
همدیگر را دقت کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تداق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حداق
تصویر حداق
سیاهه های چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متداق
تصویر متداق
همنگرنده
فرهنگ لغت هوشیار
پایچه دست اندر زیرکرد و ازار بند استوار کرد و پایچه های ازار راببست بداغ پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است تلاغ گوشت افزون میان شلفینه (فرج زن)، دیدار کردن فراهم رسیدن بهم رسیدن هم را دیدن، دیدار. یا یوم تلاقی (یوم التلاقی)، روز قیامت. صحبت و مجلس و انجمن و ملاقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداف
تصویر تداف
بر یکدیگر نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدفق
تصویر تدفق
جهیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صداق
تصویر صداق
کابین زن، مهریه، شیر بها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدفق
تصویر تدفق
((تَ دَ فُّ))
جهیدن آب، روان گشتن آب با سرعت و فشار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صداق
تصویر صداق
((صَ))
کابین، مهرزن
فرهنگ فارسی معین
کابین، مهر، مهریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تپق
فرهنگ گویش مازندرانی