کوشنده و ساعی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سعی کننده و کوشنده. (برهان) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی (صفت مشبهه) از تخشیدن. پهلوی ’توخشاک’، پازند ’توخشا’. (حاشیۀ برهان چ معین). دیگر اینکه حرف ’ته’ اوستایی... به تاء و سین تغییر می یابد، چنانکه ’تهوخش’ در فارسی تخشا (کوشا) و تهری در فارسی سه شده. (فرهنگ ایران باستان ص 3) : بکو تخشا به کاری گرفه پیوست همی باشید میدارید پیوست. زراتشت بهرام (از فرهنگ جهانگیری)
کوشنده و ساعی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سعی کننده و کوشنده. (برهان) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی (صفت مشبهه) از تخشیدن. پهلوی ’توخشاک’، پازند ’توخشا’. (حاشیۀ برهان چ معین). دیگر اینکه حرف ’تهَ’ اوستایی... به تاء و سین تغییر می یابد، چنانکه ’تَهْوَخْش’ در فارسی تخشا (کوشا) و تهری در فارسی سه شده. (فرهنگ ایران باستان ص 3) : بکو تخشا به کاری گرفه پیوست همی باشید میدارید پیوست. زراتشت بهرام (از فرهنگ جهانگیری)
حالتی در معده که به واسطۀ زیاد شدن ترشحات اسیدی در اثر پرخوری یا علت دیگر پیدا می شود و انسان در پشت جناغ سینه احساس سوزش و ترش شدگی می کند و گاه مواد اسیدی از معده به مری برمی گردد، بدی گوارش
حالتی در معده که به واسطۀ زیاد شدن ترشحات اسیدی در اثر پرخوری یا علت دیگر پیدا می شود و انسان در پشت جناغ سینه احساس سوزش و ترش شدگی می کند و گاه مواد اسیدی از معده به مری برمی گردد، بدی گوارش
رخشا. تابان و روشن و درخشنده. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام). رخشان بود. (لغت فرس اسدی). رخشنده و تابنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رخشان و رخشنده و تابان باشد و بضم اول نیز گفته اند. (برهان). رخشنده. (از فرهنگ خطی) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 21). مخفف رخشان. (غیاث اللغات). فروزان. (یادداشت مؤلف) : جمال گوهرآگینت چو زرین قبلۀ ترسا گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا. دقیقی. جهان است رخشا به آیین شاه مرا نیست پروا که مانم به راه. فردوسی. مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان پروین صفت کواکب رخشا برافکند. خاقانی. لوح پیشانیش را از خط نور چون ستاره صبح رخشا دیده ام. خاقانی. زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکۀ زر بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند. خاقانی
رُخْشا. تابان و روشن و درخشنده. (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن. (فرهنگ نظام). رخشان بود. (لغت فرس اسدی). رخشنده و تابنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رخشان و رخشنده و تابان باشد و بضم اول نیز گفته اند. (برهان). رخشنده. (از فرهنگ خطی) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ص 21). مخفف رخشان. (غیاث اللغات). فروزان. (یادداشت مؤلف) : جمال گوهرآگینت چو زرین قبلۀ ترسا گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا. دقیقی. جهان است رخشا به آیین شاه مرا نیست پروا که مانم به راه. فردوسی. مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان پروین صفت کواکب رخشا برافکند. خاقانی. لوح پیشانیش را از خط نور چون ستاره صبح رخشا دیده ام. خاقانی. زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکۀ زر بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند. خاقانی