حوض کوچک ویران شده بر اثر پای شتران. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (اقرب الموارد). ج، خبط، ماست که بر آن شیر تازه ریزند هم زنند تا مخلوط شود. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس). ج، خبط، آب اندک باقی مانده در حوض. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط). ج، خبط، اندازۀ کمی ازآب در حدود نصف یا ثلث آن. (از متن اللغه). خبیطه. - فرس خبیط، اسب که پای برزمین زند. (از منتهی الارب)
حوض کوچک ویران شده بر اثر پای شتران. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (اقرب الموارد). ج، خُبُط، ماست که بر آن شیر تازه ریزند هم زنند تا مخلوط شود. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس). ج، خُبُط، آب اندک باقی مانده در حوض. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط). ج، خُبُط، اندازۀ کمی ازآب در حدود نصف یا ثلث آن. (از متن اللغه). خبیطه. - فرس خبیط، اسب که پای برزمین زند. (از منتهی الارب)
باطل کردن ناقه آبستنی خود را و بچه افکندن میش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچۀ ناتمام افکندن ناقه و میش. (از متن اللغه). افکندن ناقه و میش بچه را پیش از آنکه (خلقت آن) تمام شود و یا پیش از آنکه خلقت بچه آشکار شده باشد. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تسبیغ شود
باطل کردن ناقه آبستنی خود را و بچه افکندن میش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچۀ ناتمام افکندن ناقه و میش. (از متن اللغه). افکندن ناقه و میش بچه را پیش از آنکه (خلقت آن) تمام شود و یا پیش از آنکه خلقت بچه آشکار شده باشد. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تسبیغ شود
برآمیختن. (دهار). آمیخته کردن. (زوزنی) (آنندراج). آمیختن. (غیاث اللغات). آمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) ، آمیختن بعض کار را با بعض و فساد افکندن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افساد. (از المنجد) : همان که داشت برادرت را بر آن تخلیط همو ببست برادرت را به صد مسمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 276). چنین تخلیطها کرد به اول که به درگاه آمد، اورا متربدگونه باز باید گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). چون مقرر گشت... که بوسهل خیانتی کرده است... تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنین تخلیطها کرد... (تاریخ بیهقی). و سبب وهن کار دارا تخلیط آن وزیر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). سال سی ویک، یزدجرد شهریار کشته شد، به مرو اندر بر دست آسیابانی، بعد از غدر کردن ماهوی، سپاهسالارش و تخلیط او. (مجمل التواریخ). و سلطان محمود از خواجه منتها داشت، اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند. (چهارمقاله چ معین ص 78). پیش از آنک تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد. (سندبادنامه ص 73). کرا زهره ز حمالان راهش که تخلیطی کند در بارگاهش. نظامی. گفت دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب. (تذکرهالاولیاء عطار). خانه معمور و سقفش بس بلند معتدل ارکان و بی تخلیط و بند. مولوی. ، آمیزش کردن باطل در کلام. (غیاث اللغات). هذیان گفتن. (اقرب الموارد) (المنجد). بهم آمیختن حکم وسخن و پریشان گویی: چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است پس گناه من در این تخلیط چیست. مولوی. باز گفتی دور از آن خوی و خصال اینچنین تخلیط ژاژ است و خیال. مولوی. ، خوردن مریض چیزهایی که وی را زیان دارد. (اقرب الموارد) (از المنجد). جمع میان اطعمه مختلفه. (یادداشت بخط مؤلف). و منه قول الاطباء: الحمیه للصحیح کالتخلیط للمریض. (اقرب الموارد)
برآمیختن. (دهار). آمیخته کردن. (زوزنی) (آنندراج). آمیختن. (غیاث اللغات). آمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) ، آمیختن بعض کار را با بعض و فساد افکندن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افساد. (از المنجد) : همان که داشت برادَرْت را بر آن تخلیط همو ببست برادَرْت را به صد مسمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 276). چنین تخلیطها کرد به اول که به درگاه آمد، اورا متربدگونه باز باید گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). چون مقرر گشت... که بوسهل خیانتی کرده است... تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنین تخلیطها کرد... (تاریخ بیهقی). و سبب وهن کار دارا تخلیط آن وزیر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). سال سی ویک، یزدجرد شهریار کشته شد، به مرو اندر بر دست آسیابانی، بعد از غدر کردن ماهوی، سپاهسالارش و تخلیط او. (مجمل التواریخ). و سلطان محمود از خواجه منتها داشت، اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند. (چهارمقاله چ معین ص 78). پیش از آنک تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد. (سندبادنامه ص 73). کرا زهره ز حمالان راهش که تخلیطی کند در بارگاهش. نظامی. گفت دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب. (تذکرهالاولیاء عطار). خانه معمور و سقفش بس بلند معتدل ارکان و بی تخلیط و بند. مولوی. ، آمیزش کردن باطل در کلام. (غیاث اللغات). هذیان گفتن. (اقرب الموارد) (المنجد). بهم آمیختن حکم وسخن و پریشان گویی: چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است پس گناه من در این تخلیط چیست. مولوی. باز گفتی دور از آن خوی و خصال اینچنین تخلیط ژاژ است و خیال. مولوی. ، خوردن مریض چیزهایی که وی را زیان دارد. (اقرب الموارد) (از المنجد). جمع میان اطعمه مختلفه. (یادداشت بخط مؤلف). و منه قول الاطباء: الحِمْیه للصحیح کالتخلیط للمریض. (اقرب الموارد)
درنگی کردن. (ترجمان عادل بن علی). بازداشتن کسی را از کاری و بر تأخیر و درنگ داشتن او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : مشغول کردن و بازداشتن کسی را از کاری و بر تأخیر و درنگ داشتن او را. (از قطر المحیط) (آنندراج)
درنگی کردن. (ترجمان عادل بن علی). بازداشتن کسی را از کاری و بر تأخیر و درنگ داشتن او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : مشغول کردن و بازداشتن کسی را از کاری و بر تأخیر و درنگ داشتن او را. (از قطر المحیط) (آنندراج)
آرزومند گردانیدن کسی را و منه الحدیث: انه جاء و هم یصلون فجعل یغبطهم او یحملهم علی الغبط و یجعل هذا الفعل عندهم مما یغبط علیه هکذا روی وان روی التخفیف فیکون قد غبطهم بسبقهم الی الصلوه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آرزومند گردانیدن کسی را و منه ُ الحدیث: انه جاء و هم یصلون فجعل یغبطهم او یحملهم علی الغبط و یجعل هذا الفعل عندهم مما یغبط علیه هکذا روی وان روی التخفیف فیکون قد غبطهم بسبقهم الی الصلوه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فریفتن کسی را و خیانت کردن و گربزی نمودن با وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فریفتن کسی راو خیانت کردن و افساد با وی. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط). بندۀ کسی را تباه کردن. (آنندراج)
فریفتن کسی را و خیانت کردن و گربزی نمودن با وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فریفتن کسی راو خیانت کردن و افساد با وی. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط). بندۀ کسی را تباه کردن. (آنندراج)