جدول جو
جدول جو

معنی تحلاق - جستجوی لغت در جدول جو

تحلاق
(اِ تِ)
ستردن موی سر خود را. (ناظم الاطباء). موی از بیخ سر ستردن با تیغ. (از قطر المحیط). ستردن موی، و جوهری گوید: حلق معزه و لایقال جزّه الا فی الضأن. و ابوزید گوید: عنز محلوقه و شعر حلیق و لحیه حلیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تحلاق
(تَ)
یوم تحلاق اللمم، روز جنگ قبیلۀ تغلب با بکر بن وائل، چه در این روز حلق شعارآنان بود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از ایام بکر و تغلب در جنگ بسوس که جحدر البکری بسبب آن کشته شد. (اقرب الموارد). رجوع به تحالق و یوم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحلق
تصویر تحلق
حلقه حلقه نشستن گروهی از مردم، پره بستن، هاله بستن گرد ماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلاق
تصویر حلاق
آرایشگر، آنکه دیگران را آرایش کند، آرایش کننده، سلمانی، آرایشکار، آنکه جایی را تزئین و آماده می کند، دکوراتور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلاق
تصویر تلاق
تلاقی، به هم رسیدن، رسیدن دو شخص یا دو چیز به هم، یکدیگر را دیدن، دیدار کردن با هم برای مثال عشق صورت ها بسازد در فراق / نامصور سر کند وقت تلاق (مولوی - ۸۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
صحبت و مجلس و انجمن و ملاقات. (ناظم الاطباء). تلاقی: لینذر یوم التلاق. (قرآن 40 / 15).
عشق صورتها بسازد در فراق
تا مصور سرکشد وقت تلاق.
مولوی.
رجوع به تلاقی شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آن گوشت زیادتی را گویند که در میان فرج زنان است. (برهان) (آنندراج). ریشی که در میان فرج بود. (شرفنامۀ منیری). بظر و گوشت پاره مانندی در بالای کس زنان که در ختنه بریده می شود. (ناظم الاطباء). وذره. وذقه. عنبله. عنبل. عنتل. قنب. (منتهی الارب). چوچوله. دلاق، بمعنی پاچۀ تنبان و شلوارهم آمده است. (برهان) (آنندراج). ازار پایچه. (شرفنامۀ منیری). پاچۀ تنبان و شلوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). با هم دشمنی کردن. (آنندراج) ، ترافع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
حلقه بنشستن مردمان. (تاج المصادر بیهقی). حلقه حلقه شدن مردمان. (زوزنی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، هاله نمودن ماه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هاله گرفتن اطراف ماه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حَ قِ)
مرگ. (منتهی الارب) (غیاث). مبنی بر کسر به معنی مرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
سلمانی. گرای. گرا. سرتراش. (منتهی الارب). موی پیرا. سترنده. (منتهی الارب) (غیاث). موی سترنده. آینه دار. موی تراش. (از غیاث) ، حجام. (غیاث). استره. (از ملخص اللغات). موی ستر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
درد حلق. (از منتهی الارب) ، تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
صف. (منتهی الارب). رده، رأس جیدالحلاق، سر نیک سترده موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَرْ رُ)
چاپلوسی کردن. تملق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تودد و تلطف بکسی و نرم گردانیدن کلام و تذلل: و حب ﱡ تملاق و حب ﱡ هو القتل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سر تراشیدن یکی دیگری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
یوم التحالق، و یوم تحلاق اللمم نیز گویندو جنگ مزبور را از این رو بدین نام خوانند که یکی از دو گروه سرهای خویش را تراشیدند تا نشانۀ میان ایشان باشد و آن جنگ میان بکر و تغلب روی داد. (از مجمع الامثال میدانی ص 746). و رجوع به تحلاق و یوم شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بسیار ستردن سر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). موی بستردن. (زوزنی). سر ستردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). نیک ستردن موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، انداختن چیزی بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، به شکل حلقه داغ کردن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قرار دادن چیزی را بشکل حلقه، و در حدیث است: و حلق باصبعه الابهام و التی تلیها و عقد عشراً، ای جعل اصبعیه کالحلقه و عقدالعشره ان یجعل رأس السبابه فی وسطالابهام و هو من مواضعات الحسّاب. (اقرب الموارد) ، دور به هوا برشدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). بلندتر رفتن مرغ در هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور بهوا شدن مرغ و گرد گردیدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
اذاما التقی الجمعان حلق فوقهم
عصائب طیر تهتدی بعصائب.
نابغه (از اقرب الموارد).
، تحلیق بسر، پخته گردیدن دو ثلث غورۀ خرما. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) ، تحلیق ضرع ناقه، بلند شدن شیر پستان ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحلیق عیون ابل، فرورفتن چشمهای شتران به مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گود افتادن چشم شتران. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحلیق قمر، هاله بستن ماه، تحلیق نجم، بلند شدن ستاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) :
رب منهل طاو وردت و قد خوی
نجم و حلق فی السماء نجوم.
(اقرب الموارد).
، نفخ آوردن شکم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : شربت صواحاً فحلق بی، نوشیدم شیر که آب در آن غالب بود، پس نفخ کرد شکم من، برداشتن چشم بسوی آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تحلیق ظرف از آشامیدنی، پر شدن آن از شراب، چنانکه قسمت کمی از آن باقی ماند که گویی آب به حلق ظرف رسیده است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حلق
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ کَ / کِ)
احلاق حوض، پر کردن آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در لهجۀ افغانی شکستۀ کلمه تارک و تار (فرق سر) است
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ فَ)
استحلاق اتان یا مراءه، نه سیر شدن از آرامش نه بارور شدن. (از منتهی الارب) ، استسلام. انقیاد. منقاد شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پارسی است تلاغ گوشت افزون میان شلفینه (فرج زن)، دیدار کردن فراهم رسیدن بهم رسیدن هم را دیدن، دیدار. یا یوم تلاقی (یوم التلاقی)، روز قیامت. صحبت و مجلس و انجمن و ملاقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلق
تصویر تحلق
حلقه حلقه نشستن گروهی از مردم
فرهنگ لغت هوشیار
مویتراش استره سر تراش حلاق: مرگ آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی. سرتراش، سلمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلق
تصویر تحلق
((تَ حَ لُّ))
حلقه حلقه نشستن مردم، گرد درگرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلاق
تصویر حلاق
((حَ لّ))
سلمانی، موتراش
فرهنگ فارسی معین
آرایشگر، سرتراش، سلمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دره ی میان دو تپه
فرهنگ گویش مازندرانی