جدول جو
جدول جو

معنی تحفش - جستجوی لغت در جدول جو

تحفش
(اِ سَ)
پیوسته بودن در خانه کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). ملازم شدن زن خانه خود را. (اقرب الموارد) ، گرد آمدن، تحفش زن مرد را،دوستی ظاهر کردن زن برای مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تحفش زن بر شوی یا اولاد خود، پیوسته مواظب و ملازم بودن آنان را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحفه
تصویر تحفه
(دخترانه)
شخص یا چیز بسیار ارزشمند، هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحفل
تصویر تحفل
بسیار شدن اهل مجلس، پر شدن مجلس از مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحفظ
تصویر تحفظ
خود را حفظ کردن، خودداری کردن، هوشیار و بیدار بودن و پرهیز کردن، خود را نگه داشتن، خویشتن داری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحشف
تصویر تحشف
لباس کهنه و مندرس پوشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تُ فَ)
زنی از اولیات بود. در آغاز کنیزو نوازندۀ عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان درباره وضع خود سرود:
معشرالناس ماجننت ولکن
انا سکرالله و قلبی صاح
اغللتم یدی و لم آت ذنباً
غیر جهدی فی جدی و افتضاحی.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
مبالغت کردن در گرامی کردن و پرسیدن از حال کسی. (تاج المصادر بیهقی). مهربانی نمودن واز حال کسی پرسیدن. (زوزنی). مهربانی نمودن و مبالغه نمودن در اکرام کسی و از حال کسی پرسیدن و فرحت و سرور ظاهر نمودن به کسی. (آنندراج). نوازش فراوان کردن به کسی و فرحت و سرور ظاهر نمودن به وی و بسیار پرسیدن از حال وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلطف و مبالغه نمودن در اکرام: هو حسن التحفی بقومه. (ازاقرب الموارد) ، کوشیدن در کسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحفی در کاری، کوشیدن در آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، اهتبال. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اهتبال شود
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ/ تُ حَ فَ)
ج، تحف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه).
تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن
آب حیات تحفه که آرد بسوی جان.
؟ (از کلیله و دمنه).
نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه).
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست
قول سبکروح راست رطل گران پشت خم.
خاقانی.
خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را
تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب.
خاقانی.
جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم.
خاقانی.
ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94).
منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود
سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو.
عطار.
ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع
تحفه کی نقد سحرگاهت دهند.
عطار.
در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان).
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد.
حافظ.
- تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد:
ای خاطر مسعودسعد
شاید که بجان تحفۀ طرازی.
مسعودسعد.
- تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد.
، برّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
زدوده شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، زینت گرفتن و آراسته شدن. (منتهی الارب). آراسته شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحفل آب و لبن، گرد آمدن آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تحفل آب، تجمع آن. (قطر المحیط). تحفل شیر، جمع شدن آن. (اقرب الموارد) ، تحفل مجلس، پر گردیدن آن از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
شتری که کوهانش ریش شده است. شتر که کوهان او از زیر تا بالا ریش شده لکن هنوز بن کوهان او سالم است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرهیز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احتراز. (اقرب الموارد). احتراز و تصون. (قطر المحیط) : علیک بالتحفظ من الناس، ای بالتوقی. (اقرب الموارد). خود را نگه داشتن. (فرهنگ نظام) : و بدین تحفظ و تیقظ، اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه) ، هشیار و بیدار بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح اللغه) ، عنایت به حفظ چیزی داشتن. (از اقرب الموارد) : راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه) ، یک یک یاد گرفتن. (منتهی الارب) (صراح اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحفظ کتاب، یک یک یاد گرفتن آن. (اقرب الموارد). یاد گرفتن. (فرهنگ نظام) ، نوع ششم از انواع هفت گانه تحت جنس حکمت و آن عبارت از آنکه نفس صوری که عقل یا وهم بقوت تفکر یا تخیل مخلص و مستخلص گردانده باشد نیک نگاه دارد و ضبط کند. (نفائس الفنون، حکمت عملی) ، خلق وسط است میان عنایتی زائد بضبط آنچه ضبطش بی فایدۀ عقلی بود و میان غفلتی از استنباط صور که مؤدی به اعراض از آنچه حفظش مهم باشد. (نفائس الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ)
بر سر پای نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و فی الحدیث: کان یوسع لمن اتاه فاذا لم یجد متسعاً تحفز له تحفزاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جامۀ کهنه پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، افتادن و پریدن پشمهای شتر. (اقرب الموارد). تحسف، خشک و ترنجیده شدن گوش و پستان. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رمیدن و ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گوشه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تنحی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، بیوه گردیدن زن از شوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأیم زن. (اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، شرم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برافروختن از خشم. (منتهی الارب). برافروختن از خشم و غضب. (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. (شرح قاموس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
گردآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). تجمع قوم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، گردآوردن مرد چیزی را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِکْ)
پیوسته بودن در خانه کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ تِ)
پلیدی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفحش
تصویر تفحش
ناسزا گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطفش
تصویر تطفش
پلیدی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوش
تصویر تحوش
بیوگی، شرمزدگی، گوشه گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحیش
تصویر تحیش
رمیدن و ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحشف
تصویر تحشف
کهنه پوشی نیمدار پوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفر
تصویر تحفر
شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفظ
تصویر تحفظ
خودداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفل
تصویر تحفل
زدوده شدن، زینت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
هدیه، ارمغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفی
تصویر تحفی
مهربانی، بزرگداشت، شادی نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحبش
تصویر تحبش
گرد آمدن، تجمع قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفظ
تصویر تحفظ
((تَ حَ فُّ))
هوشیار بودن و پرهیز کردن، خویشتن داری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحفل
تصویر تحفل
((تَ حَ فُّ))
محفل ساختن، دور هم جمع شدن، پر شدن مجلس از مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
((تُ فِ))
هدیه، ارمغان، کمیاب، گران بها، جمع تحف
فرهنگ فارسی معین
امنیّت، حفاظت، تامین
دیکشنری اردو به فارسی