تجاوب. (زوزنی). یکدیگر را جواب دادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). با یکدیگر سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با همدیگر گفتگو کردن و جواب گفتن. (آنندراج). تحاور قوم، تجاوب و رد و بدل شدن سخن میان ایشان. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
تجاوب. (زوزنی). یکدیگر را جواب دادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). با یکدیگر سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با همدیگر گفتگو کردن و جواب گفتن. (آنندراج). تحاور قوم، تجاوب و رد و بدل شدن سخن میان ایشان. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
بمعنی اسب تیزرو و این مرکب است از تگ که بمعنی دویدن باشد و از لفظ آور که صیغۀ امر است. (غیاث اللغات). معنی ترکیبی آن منسوب به تگ است از عالم دلاور و تناور و معهذا اطلاق آن بر مرکب آمده و بعضی گویند اسب رهوار خصوصاً گوئیا صاحب تگ است که قدم باشد و قدم عبارت از رهواری است به یای مصدر و غیر رهوار عموماً. (آنندراج). تگاوره، اسب دوندۀ خوشرفتار. (ناظم الاطباء). تکاور: و زانسو هیونی تگاور دوان طلایه برافگند زی پهلوان. فردوسی. عنان تگاور همیداشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. ز لشکر ز خویشان دو تن را بخواند سبکشان بر اسب تگاور نشاند. فردوسی. به گور تگاور سمند افکنیم به شمشیر برشیر بند افکنیم. فردوسی. چو وحشی گور در صحرا تگاور چو مرغ آب در دریا شناور. جامی
بمعنی اسب تیزرو و این مرکب است از تگ که بمعنی دویدن باشد و از لفظ آور که صیغۀ امر است. (غیاث اللغات). معنی ترکیبی آن منسوب به تگ است از عالم دلاور و تناور و معهذا اطلاق آن بر مرکب آمده و بعضی گویند اسب رهوار خصوصاً گوئیا صاحب تگ است که قدم باشد و قدم عبارت از رهواری است به یای مصدر و غیر رهوار عموماً. (آنندراج). تَگاوَرِه، اسب دوندۀ خوشرفتار. (ناظم الاطباء). تکاور: و زانسو هیونی تگاور دوان طلایه برافگند زی پهلوان. فردوسی. عنان تگاور همیداشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. ز لشکر ز خویشان دو تن را بخواند سبکشان بر اسب تگاور نشاند. فردوسی. به گور تگاور سمند افکنیم به شمشیر برشیر بند افکنیم. فردوسی. چو وحشی گور در صحرا تگاور چو مرغ آب در دریا شناور. جامی
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری
به کرانه شدن دو گروه از یکدیگر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تحاوز دو فریق، عدول کردن آنان از یکدیگر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
به کرانه شدن دو گروه از یکدیگر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تحاوز دو فریق، عدول کردن آنان از یکدیگر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
مشورت کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کنکاش کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تداول رأی و مشورت. (از متن اللغه). با یکدیگر مشاورت کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) :... فان ارادا فصالا عن تراض منهما و تشاور فلا جناح علیهما... (قرآن 233/2)
مشورت کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کنکاش کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تداول رأی و مشورت. (از متن اللغه). با یکدیگر مشاورت کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) :... فان ارادا فصالا عن تراض منهما و تَشاوُر فلا جناح علیهما... (قرآن 233/2)