از ’وج ه’، اصل آن وجاه (و / و / و) که واو آن به ’ت’ تبدیل شده و این بیش از اصل مورد استعمال دارد. (قطر المحیط). روباروی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). طرف رو و جانب وجه. (آنندراج). مقابل. روبروی. (ناظم الاطباء) : قعدت تجاهک. (منتهی الارب)
از ’وج هَ’، اصل آن وجاه (وَ / وِ / وُ) که واو آن به ’ت’ تبدیل شده و این بیش از اصل مورد استعمال دارد. (قطر المحیط). روباروی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). طرف رو و جانب وجه. (آنندراج). مقابل. روبروی. (ناظم الاطباء) : قعدت تجاهک. (منتهی الارب)
کره اسب، برای مثال آنکه تدبیر او سواری کرد / بر جهان تجارۀ توسن (فرخی - ۳۰۷)، بعضی این کلمه را تحریف تخاره دانسته اند، منسوب به تخارستان مثلاً اسب تخاری
کره اسب، برای مِثال آنکه تدبیر او سواری کرد / بر جهان تجارۀ توسن (فرخی - ۳۰۷)، بعضی این کلمه را تحریف تخاره دانسته اند، منسوب به تخارستان مثلاً اسب تخاری
پهلوی تپاه. (حاشیۀ برهان چ معین). تبه. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). با لفظ شدن و کردن و نمودن و ساختن (وگردیدن) صرف شود. (فرهنگ نظام). فاسدشده. از حال بگشته. (صحاح الفرس). فاسد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب) (ناظم الاطباء). ضایع. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار). از حالی بحال بدی افتاده. (از فرهنگ شعوری ایضاً). خراب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) : شنیدم که راهی گرفتی تباه بخود روز روشن بکردی سیاه. دقیقی. تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی از راست کرده های جهان به تباه تو. فرخی. امیرطاهر از کرمان بازآمد با گروهی اندک و حالی تباه. (تاریخ سیستان). ز رای تو نیکو نگردد تمام ز جد کار گردد سراسر تباه. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). هامان دانست که کارتباه خواهد شد. (قصص الانبیاء جویری). کاهیست تباه این جهان، ولیکن که پیش خر و گاو زعفرانست. ناصرخسرو. کودکان و زنان و حشر سپاه دل و صف را کنند هر دو تباه. سنائی. متهور تباه دارد ملک وز تهور سیاه دارد ملک. سنائی. گفتم که جانم ازغم تو بس تباه بود لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار. انوری (دیوان چ نفیسی ص 131). آورده اندکه یکی از ستمدیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او نظر کرد. (گلستان). ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان). مکن بد بفرزند مردم نگاه که فرزند خویشت برآید تباه. (بوستان). - وضع بد و تباه، وضع بد و فاسد. (ناظم الاطباء). ، باطل و بکارنیامدنی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آنچه باطل باشد. چیزی که بهیچ کار نیاید. (شرفنامۀ منیری). باطل و بی فایده و بکارنیامدنی. (ناظم الاطباء). بیهوده: واﷲ ار کس ثناش داند گفت هرکه گوید تباه می گوید. خاقانی. ، گندیده و پوسیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب)، منهدم. (فرهنگ نظام). ویران. (ناظم الاطباء)، نابودگردیده. (برهان). نابودشده. (انجمن آرا) (آنندراج). فنا. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب). نابود. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). هیچ. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب) : از سر مکرمت و جود همی نام نیاز خامۀ او کند ازتختۀ تقدیر تباه. سنائی. ، هلاک. (انجمن آرا) (آنندراج)، بد و زبون. (ناظم الاطباء) : براندیش از کار پرویزشاه از آن ناسزاوارکار تباه. فردوسی. ، قسام. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب). قسمت کننده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تقسیم کننده و تقسیم شده. (ناظم الاطباء). جهانگیری یک معنی این لفظ را قسمت کننده نوشته است اما سند نداده است و این معنی هم از این لفظ خیلی بعید است. (فرهنگ نظام). ، تیره و تار: چو آگاهی آمد به کاوس شاه که شد روزگار سیاوش تباه... فردوسی. ، پریشان. گرفته. آشفته: همه پهلوانان ز نزدیک شاه برون آمدند از غمان دل تباه. فردوسی. نشسته بد او پیش فرخنده شاه رخ از کینه زرد و دل ازغم تباه. فردوسی
پهلوی تپاه. (حاشیۀ برهان چ معین). تبه. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). با لفظ شدن و کردن و نمودن و ساختن (وگردیدن) صرف شود. (فرهنگ نظام). فاسدشده. از حال بگشته. (صحاح الفرس). فاسد. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب) (ناظم الاطباء). ضایع. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار). از حالی بحال بدی افتاده. (از فرهنگ شعوری ایضاً). خراب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) : شنیدم که راهی گرفتی تباه بخود روز روشن بکردی سیاه. دقیقی. تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی از راست کرده های جهان بِه ْ تباه تو. فرخی. امیرطاهر از کرمان بازآمد با گروهی اندک و حالی تباه. (تاریخ سیستان). ز رای تو نیکو نگردد تمام ز جد کار گردد سراسر تباه. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). هامان دانست که کارتباه خواهد شد. (قصص الانبیاء جویری). کاهیست تباه این جهان، ولیکن کَه ْ پیش خر و گاو زعفرانست. ناصرخسرو. کودکان و زنان و حشر سپاه دل و صف را کنند هر دو تباه. سنائی. متهور تباه دارد ملک وز تهور سیاه دارد ملک. سنائی. گفتم که جانم ازغم تو بس تباه بود لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار. انوری (دیوان چ نفیسی ص 131). آورده اندکه یکی از ستمدیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او نظر کرد. (گلستان). ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان). مکن بد بفرزند مردم نگاه که فرزند خویشت برآید تباه. (بوستان). - وضع بد و تباه، وضع بد و فاسد. (ناظم الاطباء). ، باطل و بکارنیامدنی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آنچه باطل باشد. چیزی که بهیچ کار نیاید. (شرفنامۀ منیری). باطل و بی فایده و بکارنیامدنی. (ناظم الاطباء). بیهوده: واﷲ ار کس ثناش داند گفت هرکه گوید تباه می گوید. خاقانی. ، گندیده و پوسیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب)، منهدم. (فرهنگ نظام). ویران. (ناظم الاطباء)، نابودگردیده. (برهان). نابودشده. (انجمن آرا) (آنندراج). فنا. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب). نابود. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). هیچ. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب) : از سر مکرمت و جود همی نام نیاز خامۀ او کند ازتختۀ تقدیر تباه. سنائی. ، هلاک. (انجمن آرا) (آنندراج)، بد و زبون. (ناظم الاطباء) : براندیش از کار پرویزشاه از آن ناسزاوارکار تباه. فردوسی. ، قسام. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 290 ب). قسمت کننده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تقسیم کننده و تقسیم شده. (ناظم الاطباء). جهانگیری یک معنی این لفظ را قسمت کننده نوشته است اما سند نداده است و این معنی هم از این لفظ خیلی بعید است. (فرهنگ نظام). ، تیره و تار: چو آگاهی آمد به کاوس شاه که شد روزگار سیاوش تباه... فردوسی. ، پریشان. گرفته. آشفته: همه پهلوانان ز نزدیک شاه برون آمدند از غمان دل تباه. فردوسی. نشسته بد او پیش فرخنده شاه رخ از کینه زرد و دل ازغم تباه. فردوسی
بسیار کوشش کردن و قدرت و توانایی را کار بستن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجتهاد. (زوزنی) ، تکلیف در مجهود. (قطر المحیط)
بسیار کوشش کردن و قدرت و توانایی را کار بستن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجتهاد. (زوزنی) ، تکلیف در مجهود. (قطر المحیط)
نادانی نمودن. (زوزنی) (دهار). با وجود دانستن خود را نادان و نادانسته وانمودن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (غیاث اللغات) (آنندراج). خویشتن را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را نادان در امری نشان دادن. (فرهنگ نظام) ، نادانی رابهانه کردن و ساده دلی را وانمودن. (ناظم الاطباء)
نادانی نمودن. (زوزنی) (دهار). با وجود دانستن خود را نادان و نادانسته وانمودن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (غیاث اللغات) (آنندراج). خویشتن را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را نادان در امری نشان دادن. (فرهنگ نظام) ، نادانی رابهانه کردن و ساده دلی را وانمودن. (ناظم الاطباء)
اسبی که در آسیای مرکزی و تخارستان (طخارستان) پرورش یافته اسب تخاری. توضیح این کلمه که در ویس و رامین ترجمه گرجی آمده در چاپهای فارسی منظومه مذکور و نیز در فرهنگها بصورت (تجاره) تحریف شده
اسبی که در آسیای مرکزی و تخارستان (طخارستان) پرورش یافته اسب تخاری. توضیح این کلمه که در ویس و رامین ترجمه گرجی آمده در چاپهای فارسی منظومه مذکور و نیز در فرهنگها بصورت (تجاره) تحریف شده