جدول جو
جدول جو

معنی تترح - جستجوی لغت در جدول جو

تترح
(اِ تِ)
اندوهگین شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تترح
اندوهگین شدن
تصویری از تترح
تصویر تترح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تارح
تصویر تارح
(پسرانه)
نام پدر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تتری
تصویر تتری
سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشابه، ترشاوه، تمتم، تتم، تتریک، ترفان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تتره
تصویر تتره
تتربو، مسخرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تتری
تصویر تتری
تاتاری، از مردم تاتار، تهیه شده به وسیلۀ قوم تاتار
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). بشتافتن. (زوزنی). ببدی شتافتن بکسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در قاموس بمعنی نزاع آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تنعم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بناز و نعمت زیستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ)
بمعنی مسخرگی و لاغ باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظرافت و لاغ و مسخرگی که الفاظ دیگرش تتربو و تتربوه هم هست. (فرهنگ نظام) :
لیکن کنم بار دگر کدبانوئیها بیشتر
گه زیر باشم گه زبر بی ریشخند و تتره ای.
سوزنی (از فرهنگ نظام).
رجوع به تتربو و تتربوه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ)
سماق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 521). سماق باشدکه از آن آش پزند. (صحاح الفرس). سماق. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (دهار) (زمخشری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (الفاظالادویه ص 72). سماق باشد. (فرهنگ جهانگیری). سماق را گویند و آن چیزی باشد ترش که در آشها و طعامها کنند و بعضی به این معنی بجای حرف ثانی بای ابجد نوشته اند. (برهان). سماق که ثمر ترش است. (فرهنگ نظام) :
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فگار
کز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید.
ناصرخسرو.
در بساتین ز لطف لهجۀ او
شاید ار قند آید از تتری.
شمس فخری.
رجوع به سماق شود، خشخاش را نیز گفته اند. (برهان). خشخاش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
تتر. چاپار. (دزی ج 1 ص 141)
لغت نامه دهخدا
(تَ را)
پیاپی. (ترجمان علامۀ جرجانی). متواتر و متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و مذکور است در ’وت ر’. (منتهی الارب). اصل آن ’وتری’ و معنی آن آمدن یکی پس دیگری است. (المنجد). یک یک پس یکدیگر. در اصل وتری بود مأخوذ از ’وتر’ است. (آنندراج) : ثم ارسلنا رسلنا تتری. (قرآن 23 / 44). و منه الحدیث: لابأس بقضاء رمضان تتری. (منتهی الارب). جأوا تتری، یک یک پس یکدیگر آمدند یا متفرق و پریشان آمدند. (ناظم الاطباء). و تتری ً نیز آمده است. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
اندوهگین کردن. (تاج المصادر بیهقی). اندوهگین کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بمعنی تنبل. (قاموس کتاب مقدس). ابن ماخور از اجداد حضرت رسول علیه السلام. (انساب سمعانی ص 4 پ). در تورات این نام به آزر پدر حضرت ابراهیم اطلاق شده است. (قاموس الاعلام ترکی). پدر ابراهیم خلیل علیه السلام. (منتهی الارب). پدر ابراهیم است که با وی تا حاران مرافقت نموده در آنجا در سن دویست وپنجسالگی وفات نمود در حالیکه ابراهیم پنجاه وهفت ساله بود. (سفر پیدایش 11:31 و 32) (قاموس کتاب مقدس). این کلمه در غالب فرهنگ ها ’تارخ’ ضبط شده است. مؤلف فرهنگ نظام آرد: پدر ابراهیم خلیل است. این لفظ را جهانگیری با ضم و خاء منقوطه ضبط کرده و آن را لفظ پهلوی قرار داده لیکن لفظ مذکور از عبرانی به عربی آمده و در تورات عبرانی ’تارح’ با فتح راء مهمله است مثل عربی، و ایرانیهای قبل از اسلام از ابراهیم و پدرش خبر نداشتند که نامشان در پهلوی باشد، و خود حضرت ابراهیم اهل کلدان بود که زبانش آرامی برادر زبان عربی بوده. در بعضی از کتب تاریخ هم لفظ مذکور مثل ضبط جهانگیری است که باید گفت غلط یا مفرس است. حمداﷲ مستوفی آرد: دمشق از اقلیم چهارم است... در اول ارم بن سام بن نوح بر آن زمین باغی ساخت آنراباغ ارم خواندند پس شدادبن عاد بر آن موضع عمارت فراوان افزود چنانکه بهشت و دوزخ ساخت... پس تارح و هوآزر که پدر ابراهیم خلیل اﷲ بود و وزیر نمرود بود درآن حدود شهر دمشق بساخت. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ص 249). جوالیقی در المعرب آرد: آزر، اسم ابی ابراهیم، قال ابواسحاق: لیس بین الناس خلاف ان اسم ابی ابراهیم ’تارح’ و الذی فی القرآن یدل علی ان اسمه ’آزر’... (المعرب چ قاهره صص 28- 29). ابراهیم پیغمبر که نام اصلی او ’اب رام’ و بعدها ’ابراهام’ بوده اصلاً از نژاد سامی بوده. وی را پسر ’تارح’ و نبیرۀ دهم سام پسر ارشد نوح دانسته اند. (مزدیسنا تألیف محمد معین ص 96). محمد معین، مصحح برهان قاطع در ذیل لغت ’آزر’ آرد: آزر در قرآن سورۀ ’6’ (الانعام) آیۀ 74نام پدر ابراهیم خلیل است، در هیچیک از مدارک قدیمه این نام برای پدر ابراهیم نیامده و نام حقیقی او ’تارح’ یا ’تارخ’ است. فرنکل بدلایلی ’عازر’ و ’آزر’ را مأخوذ از کلمه عبری دانسته گوید آن نام خادم وفادار ابراهیم بود. و نیز نویسندۀ مزبور در برهان قاطع ذیل لغت ’ابرهام’ آرد:... پدرش (ابرهام) تارح از نسل سام بن نوح بود، در هفتادسالگی مبعوث گردید و با زوجه خود ساره و پدر و برادر و برادرزادۀ خویش لوط بحران در ملک جزیره منتقل شد و پس از مرگ پدر به ارض موعود رفت و چندی در شکیم توقف کرد و از آنجا بکنعان بازگشت و وادی حاصلخیز اردن را به لوط داد و خود در مکانی چادر زد. ساره چون عقیم بود کنیز خود هاجر مصریه را بدو تزویج کرد و اسماعیل از او متولد گردید... رجوع به تارخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَتَ)
منسوب به تتر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). منسوب به تتر باشد که ولایت تتار است. (برهان). منسوب به تتر که مخفف تاتار است و آن ملکی است از ترکستان که ساکنان آنجا در سابق کافر بودند. (غیاث اللغات) (آنندراج). تتری منسوب به تتر و تاتار و تتار. (از فرهنگ رشیدی). منسوب به تتر یعنی تاتار. (ناظم الاطباء) :
تتری گر کشد مخنث را
تتری را دگر نباید کشت.
(گلستان).
گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند بصد حیله گری.
سعدی.
رجوع به تاتار و تتار و تتر شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
مأخوذ از ’تسارا’ و ’تتارا’ ی یونانی بمعنی چهار و پیشاوندی است که با بسیاری از کلمات ترکیب میگردد و بیشتر در اصطلاحات علمی و بمعنی چهارتائی متداول است. چنانکه در شیمی برای نامگذاری ترکیبات چهارظرفیتی بکار میرود. مثلاً کربن که عنصری است چهارظرفیتی در ترکیب باکلر بصورت تتراکلرور کربن ظاهر میشود و در کلماتی چون ’تتراکورد’ بمعنی نوعی از چنگ های قدیم که دارای چهار سیم بود و ’تتراداکتیل’ چهارانگشتی و ’تتراادر’ چهاروجهی و ’تتراسیلاب’، چهارسیلابی و ’تتراپود’ چهارپا و غیره آشکار میشود. رجوع به ترکیب های تترا شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خاک آلوده شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد) ، خاک گشتن. خاک شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
خروس کولی، بدنوس. (فرهنگ فرانسه به فارسی سعید نفیسی) نوعی مرغ از خانوداۀ گالی ناسه که آن را بزبان عامیانه خروس کولی گویند. از پرندگان نسبهً بزرگ و قوی است با رنگی سیاه که سینه اش سبز زنگاری و شکمش سفید است. این مرغ در جنگلهای کوهستانی زندگی میکند و گوشت آن بسیار مطبوع است.
رجوع به خروس کولی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلغت زند و پازند تابستان را گویند که در مقابل زمستان است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). هزوارش ’تترا’ پهلوی همین تابستان. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ تِ)
مشی متطرحاً، به رفتار ماندگان رفت. (منتهی الارب). متساقطاً. (از اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
گشاده شدن و فروهشته شدن موی. (ناظم الاطباء) ، خارج شدن و رفتن مرد از مکان. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تسرح کتان، تخلص بعض آن از بعضی دیگر. (از المنجد) ، زدوده شدن اندوه از کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
آن که پیوسته چیزهای نامرغوب بیند و شنود. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرْ رِ)
اندوهگین کننده. (آنندراج). کسی که اندوهگین می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتریح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَرْ رَ)
جامۀ سیررنگ. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زندگانی تنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سیل اندک که زود منقطع گردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَرْ رِ)
اندوهگین. (آنندراج) (از منتهی الارب). اندوهگین و مغموم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تترح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سپردار شدن. (زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تتریس، سپر پیش داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) : تسترت بک من الحدثان و تترست من نبال الزمان. (اقرب الموارد). رجوع به تتریس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تترب
تصویر تترب
خاک آلودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تترس
تصویر تترس
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تترع
تصویر تترع
بد خواهی بد یازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تترف
تصویر تترف
ناز زیست به ناز زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتری
تصویر تتری
پیاپی، متواتر، متفرق و پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتریح
تصویر تتریح
اندوهاندن اندوهگین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقرح
تصویر تقرح
آماده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتری
تصویر تتری
((تُ یا تَ))
سماق
فرهنگ فارسی معین
زراعتی که بوته های آن با فاصله باشد، تنک
فرهنگ گویش مازندرانی