جدول جو
جدول جو

معنی تبوراکی - جستجوی لغت در جدول جو

تبوراکی
(تَ)
تبوراک زن. دفاف. رجوع به تبوراک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبوراک
تصویر تبوراک
دف، دایره، برای مثال آن بر سر گورها تبارک خواندی / واین بر در خانه ها تبوراک زدی (رودکی - ۵۱۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تباکی
تصویر تباکی
گریۀ دروغی کردن، خود را به گریه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورانی
تصویر بورانی
غذایی که از اسفناج یا بادمجان، ماست و سیر تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوراکس
تصویر بوراکس
ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بوره، بورک، تنکار، تنگار، بورق، بورات دوسود
فرهنگ فارسی عمید
(بُ وَ)
انتسابی است به پیشۀ حصیربافی. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبراک شتر، فروخفتن شتر. (اقرب الموارد). و حقیقت آن قرار گرفتن شتر بر ’برک’ خود یعنی سینۀ خود است. (اقرب الموارد). و رجوع به قطر المحیط و منتهی الارب شود، تبراک هر چیز به جایی، ثابت شدن آن. (اقرب الموارد) ، پیوسته شدن باران ابر، کوشیدن مرد در کار. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موضعی است مقابل ’تعشار’، و گفته اند آبی است ’بنی عنبر’ را، و در کتاب الخالع آمده است ’تبراک’ از بلاد عمرو بن کلاب بود و در آن باغی است. ابوعبیده از عماره حکایت کند که تبراک از بلاد بنی عمیر است. (معجم البلدان) ، یاقوت گوید: آبی است در بلاد عنبر. از این گفته چنان برمی آید که تبراک محاذی تعشار که در مادۀ قبل ذکر شد موضع جداگانه ای است، نصر گوید: آبی است بنی نمیر را درمنتهای مرّوت پیوسته به ’ورکه’. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ باکیه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خمیر کوچک، چونه، (دزی ج 1 ص 126)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَ)
سمعانی آرد:... ابوسلمه بن موسی بن اسماعیل التبوذکی المنقری از مردم بصره. وی از همام بن یحیی و حمادبن سلمه و بصریان روایت کرده و ابوخلیفه... از وی حدیث کرده است و بسال 223 هجری قمری درگذشت و از پرهیزکاران و ثقات بوده است. (از انساب سمعانی ج 1 ورق 103 ب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَ)
منسوب به تبوذک. سمعانی آرد: منسوب است به کود (سرگین به خاک آمیخته) بخط امام ابوبکر الاودنی به بخارا خواندم که وی از ابوسلیمان حمد بن ابراهیم الحصالی (کذا) شنید که میگفت که از ابن راسه شنیدم که او میگفت: ابوسلمۀ تبوذکی، ای بیاع السماد (فروشندۀ کود) و بصریان گویند فروشندگان سماد باهوشند و از ابوالفضل محمد بن ناصرالسلامی... شنیدم که میگفت:تبوذکی در نزد ما (در بغداد) کسی است که دل و جگر و... آنچه در شکم مرغان است خرید و فروش کند. (انساب سمعانی ج 1 ورق 103ب). رجوع به تبوذک و تبوذکی شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان درب قاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 179 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
منسوب به توران و ترکمان، (ناظم الاطباء)، مردم توران زمین:
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاست
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی،
نجم الدین دایه (از سبک شناسی بهار ج 3 ص 22)،
، زبان مردم توران، زبانهای تورانی، السنۀ اقوام تاتار و ترک و مغول و مانند آنهاست، (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)، رجوع به مزدیسنا و ایران باستان ج 3ص 2225 و 2226، 2269 و 2574 و تورانیان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بورا قریه ای است نزدیک عکبراء. (منتهی الارب) ، نوک هر چیز، ویژه نوک ناخن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، نی شکافته شده، حصیر ساخته شده از آن و بوریا. (ناظم الاطباء). بوریا. (نشوءاللغه) (مهذب الاسماء) ، نی زرگری. منفاخ. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
منسوب به پوراندخت پرویز، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ شَ)
گرستن نمودن. (زوزنی). خود را گریان نمودن. خویشتن چون گریانی ساختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گریۀ دروغ نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خود را بشکل گریه کننده درآوردن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
نان خورشی که از اسفناج و کدوو بادنجان با ماست و کشک سازند، (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، طعامی است در هندوستان که بادنجان در روغن گاو، بریان کرده، در دوغ اندازند، (آنندراج)، و منسوب است به بوران دخت، دختر خسروپرویز یا به بوران دختر حسن، زن مأمون، (ناظم الاطباء) :
ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا،
ابوالعباس،
ای گشته ترا دل و جگر بریان
بر آتش آرزو چو بورانی،
ناصرخسرو،
شخصی با معبری گفت در خواب دیدم که از کشک شتر بورانی میسازم، تعبیر آن چه باشد؟ (منتخب لطایف عبید زاکانی ص 125)، سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند، (منتخب لطایف عبید زاکانی ص 138)،
پس از سی سال بر بسحاق شد مکشوف این معنی
که بورانی است بادنجان و بادنجان است بورانی،
بسحاق اطعمه،
به یمینت چه بود کشکنه و بورانی
به یسارت چه بود نان و پنیر و ریچار،
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاهی که خرمن در آن کرده و با خاک و خاشاک سرش را بپوشانند. چاهی باشد که غله و امثال آن در آن کنند و خاک بر بالای آن ریزند. (برهان قاطع). و آن را به فارسی گوری نیز گویند زیراکه به گور ماند که قبر باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). محلی که غله نگاه میدارند. (از فرهنگ شعوری). چاهی که غله در آن مدفون کنند. (فرهنگ رشیدی) ، نهالی که از بن درخت برآمده و از آن درخت مستغنی گردیده باشد، جویچه در پایین رودبار. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مسیل در اسفل وادی. (از اقرب الموارد) ، درختی که خوشه هایش آویزان باشد، لقب مریم مادر عیسی علیه السلام. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کمر درهم چسبیدۀ باریک. (از اقرب الموارد). ج، بتل. و رجوع به بتیله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دف بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 307) دف. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). در بعضی از فرهنگها بمعنی دف مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری). دف و دایره را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسدی در فرهنگ خود این لفظ را بمعنی دف ضبط کرده... شعر حکیم غمناک را شاهد آورده. (فرهنگ نظام). و این لغت در اصل تبیره اک بوده یعنی تبیرۀ کوچک. (انجمن آرا) (آنندراج) :
آن خرپدرت بدشت خاشاک زدی
مامات دف دورویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خانه ها تبوراک زدی.
(منسوب به رودکی) (از احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 1046).
یاد نکنی چون همی از روزگار پیشتر
تو تبوراکی بدست و من یکی بربط بچنگ.
حکیم غمناک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 307).
، طبلی باشد کوچک که مزارعان به جهت رمانیدن جانوران از کشتزار نوازند. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از غیاث اللغات) :
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده ست این دیدها.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 203).
پیش او چبود تبوراک تو طفل
که کشد اوطبل سلطان بیست کفل.
مولوی (ایضاً).
، نام دو چوبی است که مزارعان بر یکدیگر زنند که تا مرغان بگریرند. (غیاث اللغات) ، قسمی از نی که درویشان می نواختند. (فرهنگ نظام) ، بمعنی غربال هم آمده است. (برهان) (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آوندی است و قیل بدانچه آرد بیزند. (شرفنامۀ منیری) ، طبقی باشد پهن و بزرگ از چوب ساخته که بقالان اجناس و نانبایان نان در آن نهند. (برهان). تبنگ. (فرهنگ جهانگیری). طبق پهن حلوائیان. (فرهنگ رشیدی). طبق. (انجمن آرا) (آنندراج). طبق چوبین پهن و بزرگ که نان و اجناس بقالی در آن نهند. (ناظم الاطباء). طبق که لفظ دیگرش تبنگ است. (فرهنگ نظام) ، خوان. (غیاث اللغات) ، کفچۀ آهنی. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
تابعی است. او از علی و سدی از وی روایت کند. واژه تابعی به کسانی تعلق می گیرد که بعد از وفات پیامبر (ص) متولد شده اند یا در زمان او زندگی کرده ولی موفق به دیدار ایشان نشده اند. تابعین با صحابه معاشرت داشتند و از آنان علم آموختند. این ارتباط نزدیک با نسل اول مسلمانان، باعث شد که تابعین میراث دار مستقیم آموزه های اصیل اسلامی شوند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتوراک
تصویر بتوراک
گود غله دان، غله دان زیر زمینی، تمک (گویش سیستانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباکی
تصویر تباکی
به دروغ گریه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
طبلی کوچک که زارعان به جهت رمانیدن جانوران از کشت زار نوازند، دف دایره، غربال، طبقی پهن و بزرگ از چوب ساخته که بقالان اجناس و نانوایان نان در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بورانی
تصویر بورانی
نان خورشی که از اسفناج و کدو و بادنجان با ماست و کشک سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوراکس
تصویر بوراکس
فرانسوی تنگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
خوردنی طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباکی
تصویر تباکی
((تَ))
گریه دروغی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بورانی
تصویر بورانی
نان خورشی که از اسفناج و کدو و بادنجان با ماست و کشک درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبوراک
تصویر تبوراک
((تَ))
طبل کوچک، دف، دایره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
اطعمه، ارزاق، توشه، خواربار، خوردنی، غذا، مائده، خوردنی، قابل خوردن، ماکول
متضاد: پوشاکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ماستی که با برخی از سبزی ها به ویژه نعناع و اسفناج مخلوط
فرهنگ گویش مازندرانی
تیزی تبر، لبه ی برنده ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی