جدول جو
جدول جو

معنی تبندر - جستجوی لغت در جدول جو

تبندر
(تَ بَ دَ)
چوبی باشد بزرگ که در پس در اندازند تا غیر نگشاید و آن را فدرنگ و پژاوند نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 276 الف). چوبی باشد که آن را در پس در اندازند تا در محکم شود. (برهان) (آنندراج). چوبیکه در پس در نهند تا محکم گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تندر
تصویر تندر
(دخترانه)
تن (فارسی) + در (عربی) آنکه بدنی سفید و درخشان چون در دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تندر
تصویر تندر
رعد، هر چیز غرّنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبادر
تصویر تبادر
پیشی گرفتن، خطور کردن به ذهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندر
تصویر بندر
جایی در کنار دریا که محل توقف، بار انداختن یا بارگیری کشتی ها است، بندرگاه، هر شهری که در کنار دریا باشد
بندر آزاد: بندری در یک کشور که ورود و خروج و باراندازی و بارگیری برای کشتی های سایر کشورها در آن جا آزاد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبند
تصویر تبند
مکر، حیله، محیل، مکار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ زَ دَ)
مرغکی است که او رابه عربی صعوه گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ترند و تژ و صعوه در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام شهری است در غرجه. (فرهنگ اسدی) :
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی بندر و ساربان.
دیباجی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 161)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
محلی باشد که قافله و تجار در آن بسیار آیند و روند. (برهان). کنار دریا که جای بستن کشتی باشد و معنی هر شهری که بر کنارۀ دریای محیط واقع باشد. (از غیاث). محلی باشد که قافله و تجار بسیار بر آن صادر ووارد شود و بیشتر آن بر لب دریاها و رودهای بزرگ باشد چنانکه در فارس زیاده از بیست بندر بر لب دریا است و اصل آن بندر است که بار و بنه در آنجا نهند و اسکله گویند و اسکله ترکی است و بمعنی معبر بحر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). لنگرگاه کشتی از کنارۀ دریا که کاروان و تجار در آن بسیار آیند و روند و کشتی مال التجاره ها بدان جا آرند و از آنجا برند. ج، بنادر. (یادداشت بخط مؤلف). محلی است در ساحل دریا یا رودخانه که محل توقف و بارگیری و باراندازی وسایل نقلیۀ دریایی است، و آن معمولاً شامل انبارها و جرثقیلهاو وسایل فنی دیگر نیز هست. شهر ساحلی، بندرگاه. توضیح: این کلمه بهمین صورت معرب شده جمع آن ’بنادر’ آید. (فرهنگ فارسی معین) : روزی بتماشا بیرون رفته بود نزدیک آن بندر رسید. (قصص الانبیاء ص 177)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ دَ)
بدی، فساد: یقال بینهم طبندر، ای شر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ دَ)
بمعنی ترند است که صعوه باشد. (متمم برهان). صعوه را گویند. (آنندراج). یکنوع گنجشکی که کله اش سرخ است. (ناظم الاطباء). رجوع به ترند و ترندک. و ترترک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
دهی است از دهستان بیزکی که در بخش حومه شهرستان مشهد واقع است و103تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لکلرک این کلمه را بمعنی گلوله شدن آورده: فانه متی لم یفعل بذلک و لا اوجاعاً فی المعده ضعبه و تبندق الثفل و عسر خروجه. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ کَ)
طبلۀ نان. جایی که نان در آن گذارند. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 276 الف) ، طبق چوبی که در آن نان گذارند. (لسان العجم شعوری ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بهم بشتافتن. (زوزنی). پیشی گرفتن او را بشتافتن سوی آن. (منتهی الارب). با هم شتافتن و پیشی گرفتن در کاری. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ دَ / دُ)
رعد بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء) (از معیار جمالی). بمعنی غرنده باشد عموماً و رعد را گویند خصوصاً. (برهان). غرنده که به تازیش رعد خوانند. (شرفنامۀ منیری). بانگ رعد. (اوبهی) (غیاث اللغات). تندور. (حاشیۀ لغت فرس اسدی) (معیار جمالی) (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). ریشه هندی باستان ’تن، تانیتی’ (صدا پیچیدن، صدا، صدا دادن) ، تنیی تو (رعد) ، لاتینی تونار، تونی تروس، انگلیسی ’ثاندر’، افغانی متداول تندر، افغانی محض ’تنا’ (رعد). (حاشیۀ برهان چ معین) :
به دشمن پر از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.
رودکی (از لسان العجم شعوری).
علم ابر و تندر بود کوس او
کمان آدینده شود ژاله تیر.
رودکی.
هست از آهم آتش دوزخ ابیز
ناله ای از من ز تندر صد ازیز.
منجیک.
ستد نیزه از دست آن نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار.
فردوسی.
کجک بر سر پیل زد شاه چین
بغرید چون تندر فرودین.
فردوسی.
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم.
فردوسی.
چو تندر خروشان شده هر دوان
شه جادوان رستم پهلوان.
فردوسی.
نه چرخ است و اجزای او چون ستاره
نه ابر است و آوای او همچو تندر.
فرخی.
خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چوسوزن.
منوچهری.
بغرید چون تندر اندر بهار
به کین روی بنهاد بر هر چهار.
اسدی.
بر اسبان بی زین به تیغ و کمند
خروشان چو تندر بر ابربلند.
اسدی.
چو تندر همه بیشه بانگ هژبر
شده گردشان گردگردان چو ابر.
اسدی.
چه می دارد بدینگونه معلق گوی خاکی را
میان آتش و آب و هوا و تندر و نکبا؟
ناصرخسرو.
قطرۀ باران از او روان شده چون تیر
غران چون مرکب از میانش تندر.
مسعودسعد.
آواز تندر آرد در گوش باد گرز
باران خون چکاند بر تن بخار تیغ.
مسعودسعد.
اطلس به رنگ آتش واصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 190).
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غرتش درخش و ز غرّشن تندرش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 225).
مهری یکی پیر نزار آوا برآورده بزار
چون تندر اندر مرغزار جانی بهر جا ریخته.
خاقانی.
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان.
نظامی.
بیاران گفت چون تندر بپوئید
مگر فرهاد را جائی بجوئید.
نظامی.
گر او تندر آمد تو هستی درخش.
نظامی.
بترقد همی زهرۀ شاخ کوهی
بترسدز آواز تندر شکوفه.
کمال اسماعیل (از شرفنامۀ منیری).
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نائب دوزخ
دهنشان رهگذار برق و غوشان نائب تندر.
قاآنی.
- تندرشیهه، که شیهۀ او مانند تندر مهیب و پرصدا باشد. اسبی که مانند رعد شیهه کند:
وز آن شبدیز تندرشیهۀ او
زمانه پرصدا چون کوهسار است.
مسعودسعد.
رجوع به تندور شود، بلبل را نیز گویند که عربان عندلیب خوانند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). شارح قصاید خاقانی بمعنی بلبل نیز نوشته. (غیاث اللغات). بلبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ دَ)
دهی از دهستان تکاب است که در بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع است و 476 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
محلی است که قافله و تجار در آن جا بسیار آمد و رفت می کنند، شهری که بر کناره دریای محیط واقع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندر
تصویر تندر
بانگ رعد، صدا پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبادر
تصویر تبادر
بهم بشتافتن، در کاری پیشی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندر
تصویر بندر
((بَ دَ))
محلی است در ساحل دریا یا رودخانه که محل توقف و بارگیری است، بندرگاه، لنگرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندر
تصویر تندر
((تُ دَ))
رعد، آسمان غرش، تندور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبادر
تصویر تبادر
((تَ دُ))
پیشی گرفتن، شتافتن، بدون اندیشیدن، معنی را از لفظ فهمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندر
تصویر تندر
رعد
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشی، تعجیل، سبقت، شتاب، پیشدستی کردن، شتافتن، عجله کردن، پیشی گرفتن، سبقت گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دریاکنار، دریابار، شهرساحلی، ساحل، بارانداز، بندرگاه، لنگرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسمان غره، پخنو، رعد، غرش، غرشت، کنور، تندور
متضاد: برق، صاعقه، عاصفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر غریدن تندر با باران باشد، دلیل که مردمان را ترس و بیم کمتر است و نعمت و خیر فراوان. اگر بیند باران سخت و تندر سخت بارید، دلیل کند بر ترس بیننده خواب از دعای پدر و مادر. محمد بن سیرین
دیدن تندر بر پنج وجه است. اول: عذاب. دوم: حکمت. سوم: زحمت. چهارم: صولت. پنجم: خشم پادشاه.
غریدن رعد اندک و باریدن باران اندک، دلیل بر ترس کاری است از دعای زاهدان و صالحان.
فرهنگ جامع تعبیر خواب