مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) : تبنک را چو کژ نهی بی شک ریخته کژ برآید از تبنک. عنصری (از لغت فرس ایضاً). تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) : تبنک را چو کژ نهی بی شک ریخته کژ برآید از تبنک. عنصری (از لغت فرس ایضاً). تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
شهزادۀ جهرم که تابع اردشیر بابکان بود. (از فهرست ولف ص 235) : یکی نامور بود نامش تباک ابا آلت و لشکر و رای پاک که بر شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده باداد و فرمانروا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1939). ولیکن پراندیشه شه از تباک دلش گشت از آن پیر پرترس و باک. فردوسی (ایضاً ص 1940). برفت از میان بزرگان تباک تن اردوان را ز خون کرد پاک. فردوسی (ایضاً ص 1943). معین آرد: ’تباک پادشاه جهرم، این نام در کارنامۀ اردشیر پاپکان به پهلوی ’بواک’ و ’بونک’ خوانده میشود و در هر حال حرف اول آن ’ب’است نه ’ت’ و بنابراین ’بناک’ اصح است. ’ (مزدیسنا وتأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1 ص 229)
شهزادۀ جهرم که تابع اردشیر بابکان بود. (از فهرست ولف ص 235) : یکی نامور بود نامش تباک ابا آلت و لشکر و رای پاک که بر شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده باداد و فرمانروا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1939). ولیکن پراندیشه شه از تباک دلش گشت از آن پیر پرترس و باک. فردوسی (ایضاً ص 1940). برفت از میان بزرگان تباک تن اردوان را ز خون کرد پاک. فردوسی (ایضاً ص 1943). معین آرد: ’تباک پادشاه جهرم، این نام در کارنامۀ اردشیر پاپکان به پهلوی ’بواک’ و ’بونک’ خوانده میشود و در هر حال حرف اول آن ’ب’است نه ’ت’ و بنابراین ’بناک’ اصح است. ’ (مزدیسنا وتأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1 ص 229)
بلغت زند و پازند کاهی که از گندم و جو بهم میرسد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند و پازند کاه گندم و جو و جز آن. (ناظم الاطباء). و به عربی تبن میگویند. (برهان)
بلغت زند و پازند کاهی که از گندم و جو بهم میرسد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند و پازند کاه گندم و جو و جز آن. (ناظم الاطباء). و به عربی تبن میگویند. (برهان)
تابدار و روشن و براق، (آنندراج) مشعشع، نورانی، رخشنده: به پرده درون شد خورتابناک ز جوش سواران و از گرد خاک، فردوسی، ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب، آتش تابناک، فردوسی، همه تن بشستش بدان آب پاک بکردار خورشید شد تابناک، فردوسی، پدید آمد آن خنجر تابناک، بکردار یاقوت شد روی خاک، فردوسی، شده بام از او گوهر تابناک ز تاب رخش سرخ یاقوت، خاک، فردوسی، یکی آتشی برشده تابناک میان باد و آب از بر تیره خاک، فردوسی، که از آتش و آب و از باد و خاک شود تیره روی زمین تابناک، فردوسی، بچگان مان همه مانندۀ شمس و قمرند تابناکند از آن روی که علوی گهرند، منوچهری، تابناکند ازیرا که ز علوی گهرند بچگان آن به نسب تر که ازین باب گرند، منوچهری، مکن تیره شب آتش تابناک وگر چاره نبود فکن در مغاک، اسدی (گرشاسب نامه)، از آن هر بخار اختری تابناک برافروخت ازچرخ یزدان پاک، اسدی (گرشاسب نامه)، جهانی فروزنده و تابناک که جای فرشته ست و جانهای پاک، اسدی (گرشاسب نامه) بشب، هزار پسر جرعه ریخته بسرش بر بروز، مشعلۀ تابناک داده بدستش، خاقانی، هر گوهری ار چه تابناک است منظورترین جمله خاک است، نظامی، توبرافروختی دروغ دماغ خردی تابناکتر ز چراغ، نظامی، از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درخشان پاک، نظامی، ز مهتاب روشن جهان تابناک برون ریخته نامه از ناف خاک، نظامی، من از آب این نقرۀ تابناک جدا کردم آلودگیهای خاک، نظامی، نهفته بدان گوهر تابناک رسانید وحی از خداوند پاک، نظامی، بیا ساقی آن آتش تابناک که زردشت میجویدش زیر خاک، حافظ
تابدار و روشن و براق، (آنندراج) مشعشع، نورانی، رخشنده: به پرده درون شد خورتابناک ز جوش سواران و از گرد خاک، فردوسی، ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب، آتش تابناک، فردوسی، همه تن بشستش بدان آب پاک بکردار خورشید شد تابناک، فردوسی، پدید آمد آن خنجر تابناک، بکردار یاقوت شد روی خاک، فردوسی، شده بام از او گوهر تابناک ز تاب رخش سرخ یاقوت، خاک، فردوسی، یکی آتشی برشده تابناک میان باد و آب از بر تیره خاک، فردوسی، که از آتش و آب و از باد و خاک شود تیره روی زمین تابناک، فردوسی، بچگان مان همه مانندۀ شمس و قمرند تابناکند از آن روی که علوی گهرند، منوچهری، تابناکند ازیرا که ز علوی گهرند بچگان آن به نسب تر که ازین باب گرند، منوچهری، مکن تیره شب آتش تابناک وگر چاره نبود فکن در مغاک، اسدی (گرشاسب نامه)، از آن هر بخار اختری تابناک برافروخت ازچرخ یزدان پاک، اسدی (گرشاسب نامه)، جهانی فروزنده و تابناک که جای فرشته ست و جانهای پاک، اسدی (گرشاسب نامه) بشب، هزار پسر جرعه ریخته بسرش بر بروز، مشعلۀ تابناک داده بدستش، خاقانی، هر گوهری ار چه تابناک است منظورترین جمله خاک است، نظامی، توبرافروختی دروغ دماغ خردی تابناکتر ز چراغ، نظامی، از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درخشان پاک، نظامی، ز مهتاب روشن جهان تابناک برون ریخته نامه از ناف خاک، نظامی، من از آب این نقرۀ تابناک جدا کردم آلودگیهای خاک، نظامی، نهفته بدان گوهر تابناک رسانید وحی از خداوند پاک، نظامی، بیا ساقی آن آتش تابناک که زردشت میجویدش زیر خاک، حافظ
برآمدن دو دختر از قبیلۀ خود و بعد آن بهمدیگر خبر اهل خود دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، حاجت روا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : اذهبی فبنکی حاجتنا، ای اقضیها. (منتهی الارب)
برآمدن دو دختر از قبیلۀ خود و بعد آن بهمدیگر خبر اهل خود دادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، حاجت روا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : اذهبی فبنکی حاجتنا، ای اقضیها. (منتهی الارب)
ریگزار تعناک، صحیفۀ یوشع12:21و 21:25. یکی از شهرهای منسی است که اصلاً مال یساکار بود و پس از آن به منسی و بعد از آن به لاوبان انتقال یافت و صحیفۀ یوشع 17:11 سفر داوران 1:27 و در ضمن مکانهایی بود که معاش سلیمان ملک از آنها مهیا شود و دور نیست که همان عاتیر باشد اول تواریخ ایام 6:70. (قاموس کتاب مقدس)
ریگزار تعناک، صحیفۀ یوشع12:21و 21:25. یکی از شهرهای منسی است که اصلاً مال یساکار بود و پس از آن به منسی و بعد از آن به لاوبان انتقال یافت و صحیفۀ یوشع 17:11 سفر داوران 1:27 و در ضمن مکانهایی بود که معاش سلیمان ملک از آنها مهیا شود و دور نیست که همان عاتیر باشد اول تواریخ ایام 6:70. (قاموس کتاب مقدس)
کسی که در وقت تکلم بیشتر حرف ’ت’ را تکلم کند، (ناظم الاطباء)، گوینده ای که در سخن گفتن ’تا’ بسیار آرد: تمتمه، سخن ’تاناک’ یا ’میم ناک’ گفتن، (منتهی الارب)، تمتام، گویندۀ سخن ’تاناک’، (منتهی الارب)
کسی که در وقت تکلم بیشتر حرف ’ت’ را تکلم کند، (ناظم الاطباء)، گوینده ای که در سخن گفتن ’تا’ بسیار آرد: تمتمه، سخن ’تاناک’ یا ’میم ناک’ گفتن، (منتهی الارب)، تمتام، گویندۀ سخن ’تاناک’، (منتهی الارب)
تبراک شتر، فروخفتن شتر. (اقرب الموارد). و حقیقت آن قرار گرفتن شتر بر ’برک’ خود یعنی سینۀ خود است. (اقرب الموارد). و رجوع به قطر المحیط و منتهی الارب شود، تبراک هر چیز به جایی، ثابت شدن آن. (اقرب الموارد) ، پیوسته شدن باران ابر، کوشیدن مرد در کار. (قطر المحیط)
تبراک شتر، فروخفتن شتر. (اقرب الموارد). و حقیقت آن قرار گرفتن شتر بر ’برک’ خود یعنی سینۀ خود است. (اقرب الموارد). و رجوع به قطر المحیط و منتهی الارب شود، تبراک هر چیز به جایی، ثابت شدن آن. (اقرب الموارد) ، پیوسته شدن باران ابر، کوشیدن مرد در کار. (قطر المحیط)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موضعی است مقابل ’تعشار’، و گفته اند آبی است ’بنی عنبر’ را، و در کتاب الخالع آمده است ’تبراک’ از بلاد عمرو بن کلاب بود و در آن باغی است. ابوعبیده از عماره حکایت کند که تبراک از بلاد بنی عمیر است. (معجم البلدان) ، یاقوت گوید: آبی است در بلاد عنبر. از این گفته چنان برمی آید که تبراک محاذی تعشار که در مادۀ قبل ذکر شد موضع جداگانه ای است، نصر گوید: آبی است بنی نمیر را درمنتهای مرّوت پیوسته به ’ورکه’. (معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موضعی است مقابل ’تعشار’، و گفته اند آبی است ’بنی عنبر’ را، و در کتاب الخالع آمده است ’تبراک’ از بلاد عمرو بن کلاب بود و در آن باغی است. ابوعبیده از عماره حکایت کند که تبراک از بلاد بنی عمیر است. (معجم البلدان) ، یاقوت گوید: آبی است در بلاد عنبر. از این گفته چنان برمی آید که تبراک محاذی تعشار که در مادۀ قبل ذکر شد موضع جداگانه ای است، نصر گوید: آبی است بنی نمیر را درمنتهای مَرّوت پیوسته به ’ورکه’. (معجم البلدان)