جدول جو
جدول جو

معنی تبلاد - جستجوی لغت در جدول جو

تبلاد
(تَ)
کنارۀچوبی دیوار. (ناظم الاطباء). چوبی که برای استحکام دیوار گذارند. (لسان العجم شعوری ج 1 ص 274 ورق الف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلاد
تصویر بلاد
بلدها، شهرها، سرزمین ها، جمع واژۀ بلد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاد
تصویر بلاد
فاسق، نابکار، بدکار، تبهکار، بلاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبلد
تصویر تبلد
شک و تردید
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
مال کهنه و قدیمی و موروثی، ستوری که نزد صاحبش زاده یا نتاج داده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
از ’ب دد’، حریف و همتای خویش را در حرب گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِصْ)
مبالده. با چوب و یا شمشیر یکدیگر را زدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مبالده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلابه و بدکار. بلاده. بلایه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلاده و بلایه شود، شمشیر بسیارجوهر. (برهان) (هفت قلزم). شمشیر هندی. (هفت قلزم). نوعی است از شمشیر. (اوبهی). شمشیر هندی که از بلارک سازند:
هر آن تیرباران که آمد فرود
بلارک همی گشت وجان می درود.
فردوسی.
چه چیز است آن رونده تیر پران
چه چیز است آن بلارک تیغ بران
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
روضۀ آتشین بلارک تست
باد جودی شکاف ناوک تست.
خاقانی.
گویی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
کز هیبت بلارک شه نیست صبرو هالش.
خاقانی.
در نفس مبارکش سفتۀ رازاحمدی
در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری.
خاقانی.
گیرد به بلارک روانه
بخشد به جناح تازیانه.
نظامی.
آن زین زمان آن رکن امان آن امام شریعت و طریقت آن ذوالجهادین بحقیقت آن امیر قلم و بلارک، عبداﷲ مبارک رحمهاﷲ علیه او را شهنشاه علماء گویند. (تذکرهالاولیاء عطار). سلجوقیان قومی بسیار و لشکری بیشمارند... و اکنون خودچهار پسر دررسیده اند در معرکه داری زبان بلارک هندی را چون لب شاهدان کشمیر و ماهرویان بی نظیر به دندان می گزند. (العراضه).
چو ابر اسب تازی برانگیختم
چو باران بلارک فروریختم.
سعدی.
بلارک نام یاقوتی است آن الماس در مینا
که دیده زمردین شاخی که باشد میوه مرجانش.
عثمان مختاری (از آنندراج).
، جوهر شمشیر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) :
بلارک چنان تافت از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ.
نظامی.
درخشان یکی تیغ چون چشم کور
بلارک برو رفته چون پای مور.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
شهری است نزدیک حجرالیمامه، وآنجا مانند یثرب به تیرهای نیکو شهرت دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بلده. (منتهی الارب). جمع واژۀ بلد و بلده. (از اقرب الموارد). شهرها. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : از برای... ترتیب بلاد... انبیا را بعثت کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). منابر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد. (سندبادنامه ص 10). برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او به در رفت. (گلستان). أقوس، بلاد دور. (منتهی الارب) ، کودک سطبر سخت. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، شیطان. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد از قاموس). ابلیس. عزازیل. شیخ نجدی. ابومره. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. ابوالعیزار. دیو
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضدتجلد (در مرد و جنبنده). (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تردد مرد و جنبنده در حال تحیر. (اقرب الموارد). تردد مرد در حال تحیر. (قطر المحیط). متحیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
علهت تبلد فی نهاء صعائد.
لبید (از اقرب الموارد).
، به تکلف بلادت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کندی ذهن. (غیاث اللغات) ، تلهف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). دریغ خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسوس خوردن. (فرهنگ نظام) : ساءکسب مالاً او تقوم نوائح علی بلیل مبدیات التبلد. (اقرب الموارد) ، برگردانیدن دو کف دست از اندوه. (قطر المحیط). برگردانیدن هر دو کف دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دست بر دست زدن مرد از غم و درد. (از قطر المحیط). دست بر دست زدن چنانکه آواز کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) ، تسلط امیر بر شهر دیگری. (قطر المحیط). مسلط شدن بر شهر دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فروکش شدن بزمینی که کسی در آن نباشد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، از ضعف بزمین افتادن. (اقرب الموارد). بزمین افتادن. (قطر المحیط). افتادن بسوی زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افتادن بر زمین. (فرهنگ نظام) ، خود را بلند نشان دادن. (فرهنگ نظام). ظاهراً در این معنی تصحیفی رخ داده و صحیح ’خود را بلید نشان دادن’ است
لغت نامه دهخدا
وفات 530 ه. ق.، ابن مبارک بن رحمون بن موسی. پزشکی دانشمند و یهودی و از اهل مصر بود. او بر کتاب جالینوس تسلط و اطلاع کافی داشت. در منطق و علوم حکمی سرگرم بود. او راست تصنیفاتی از جمله: نظام الموجودات و مقاله ای در ’علم الهی’ و مقاله ای در (خصب ابدان النساء بمصر عند تناهی شباب). (اعلام زرکلی ج 1 ص 377 از طبقات الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است به اندلس. (از معجم البلدان)
قریه ای به اندلس (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بلد، درویش گردانیدن، بلاط گستردن، مبالغه در چیز خواستن. الحاح کردن بر کسی در سؤال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ پَرْ وَ)
چسباندن. دوسانیدن. ملازم گردانیدن کسی را بجائی، ناامید شدن. نومید شدن. مأیوس گشتن، آواز نکردن ناقه از غایت خواهش گشن، متحیر و اندوهگین و شکسته خاطر گردیدن. شکسته و اندوهگین شدن. غمگین شدن، خاموش ماندن از اندوه، بریده حجت شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غلاف خوشۀ خرما را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
متوجه نشدن بچیزی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بخل کردن و ندادن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خویشتن بر زمین زدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سست و ناتوان شدن در کار: تدارکه اعراق سوء فبلدا. (از اقرب الموارد) ، نباریدن ابر. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سبقت نکردن اسب در دویدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبلد
تصویر تبلد
متحیر شدن، کندی ذهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلید
تصویر تبلید
در نیافتن، زفتیدن زفتی کردن، خود را بر زمین زدن، نباریدن ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاد
تصویر بلاد
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلاب
تصویر تبلاب
غلاف خوشه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاد
تصویر بلاد
((بِ))
جمع بلده، شهرها، نواحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبلد
تصویر تبلد
((تَ بَ لُّ))
کاهلی کردن، دریغ خوردن، کندذهنی نشان دادن
فرهنگ فارسی معین
بلدان، بلدها، دیارها، شهرها، مداین، مدینه ها، ولایات، ولایت ها، قراء، سرزمین ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد