بلابه و بدکار. بلاده. بلایه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلاده و بلایه شود، شمشیر بسیارجوهر. (برهان) (هفت قلزم). شمشیر هندی. (هفت قلزم). نوعی است از شمشیر. (اوبهی). شمشیر هندی که از بلارک سازند: هر آن تیرباران که آمد فرود بلارک همی گشت وجان می درود. فردوسی. چه چیز است آن رونده تیر پران چه چیز است آن بلارک تیغ بران یکی اندر دهان حق زبان است یکی اندر دهان مرگ دندان. عنصری. روضۀ آتشین بلارک تست باد جودی شکاف ناوک تست. خاقانی. گویی سرشک شور است از چشم چرخ دریا کز هیبت بلارک شه نیست صبرو هالش. خاقانی. در نفس مبارکش سفتۀ رازاحمدی در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری. خاقانی. گیرد به بلارک روانه بخشد به جناح تازیانه. نظامی. آن زین زمان آن رکن امان آن امام شریعت و طریقت آن ذوالجهادین بحقیقت آن امیر قلم و بلارک، عبداﷲ مبارک رحمهاﷲ علیه او را شهنشاه علماء گویند. (تذکرهالاولیاء عطار). سلجوقیان قومی بسیار و لشکری بیشمارند... و اکنون خودچهار پسر دررسیده اند در معرکه داری زبان بلارک هندی را چون لب شاهدان کشمیر و ماهرویان بی نظیر به دندان می گزند. (العراضه). چو ابر اسب تازی برانگیختم چو باران بلارک فروریختم. سعدی. بلارک نام یاقوتی است آن الماس در مینا که دیده زمردین شاخی که باشد میوه مرجانش. عثمان مختاری (از آنندراج). ، جوهر شمشیر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) : بلارک چنان تافت از روی تیغ که در شب ستاره ز تاریک میغ. نظامی. درخشان یکی تیغ چون چشم کور بلارک برو رفته چون پای مور. نظامی
بلابه و بدکار. بلاده. بلایه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلاده و بلایه شود، شمشیر بسیارجوهر. (برهان) (هفت قلزم). شمشیر هندی. (هفت قلزم). نوعی است از شمشیر. (اوبهی). شمشیر هندی که از بلارک سازند: هر آن تیرباران که آمد فرود بلارک همی گشت وجان می درود. فردوسی. چه چیز است آن رونده تیر پران چه چیز است آن بلارک تیغ بران یکی اندر دهان حق زبان است یکی اندر دهان مرگ دندان. عنصری. روضۀ آتشین بلارک تست باد جودی شکاف ناوک تست. خاقانی. گویی سرشک شور است از چشم چرخ دریا کز هیبت بلارک شه نیست صبرو هالش. خاقانی. در نفس مبارکش سفتۀ رازاحمدی در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری. خاقانی. گیرد به بلارک روانه بخشد به جناح تازیانه. نظامی. آن زین زمان آن رکن امان آن امام شریعت و طریقت آن ذوالجهادین بحقیقت آن امیر قلم و بلارک، عبداﷲ مبارک رحمهاﷲ علیه او را شهنشاه علماء گویند. (تذکرهالاولیاء عطار). سلجوقیان قومی بسیار و لشکری بیشمارند... و اکنون خودچهار پسر دررسیده اند در معرکه داری زبان بلارک هندی را چون لب شاهدان کشمیر و ماهرویان بی نظیر به دندان می گزند. (العراضه). چو ابر اسب تازی برانگیختم چو باران بلارک فروریختم. سعدی. بلارک نام یاقوتی است آن الماس در مینا که دیده زمردین شاخی که باشد میوه مرجانش. عثمان مختاری (از آنندراج). ، جوهر شمشیر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) : بلارک چنان تافت از روی تیغ که در شب ستاره ز تاریک میغ. نظامی. درخشان یکی تیغ چون چشم کور بلارک برو رفته چون پای مور. نظامی
جمع واژۀ بلده. (منتهی الارب). جمع واژۀ بلد و بلده. (از اقرب الموارد). شهرها. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : از برای... ترتیب بلاد... انبیا را بعثت کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). منابر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد. (سندبادنامه ص 10). برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او به در رفت. (گلستان). أقوس، بلاد دور. (منتهی الارب) ، کودک سطبر سخت. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، شیطان. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد از قاموس). ابلیس. عزازیل. شیخ نجدی. ابومره. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. ابوالعیزار. دیو
جَمعِ واژۀ بَلده. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ بَلد و بلده. (از اقرب الموارد). شهرها. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : از برای... ترتیب بلاد... انبیا را بعثت کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). منابر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد. (سندبادنامه ص 10). برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او به در رفت. (گلستان). أقوس، بلاد دور. (منتهی الارب) ، کودک سطبر سخت. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، شیطان. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد از قاموس). ابلیس. عزازیل. شیخ نجدی. ابومره. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. ابوالعیزار. دیو
ضدتجلد (در مرد و جنبنده). (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تردد مرد و جنبنده در حال تحیر. (اقرب الموارد). تردد مرد در حال تحیر. (قطر المحیط). متحیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : علهت تبلد فی نهاء صعائد. لبید (از اقرب الموارد). ، به تکلف بلادت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کندی ذهن. (غیاث اللغات) ، تلهف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). دریغ خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسوس خوردن. (فرهنگ نظام) : ساءکسب مالاً او تقوم نوائح علی بلیل مبدیات التبلد. (اقرب الموارد) ، برگردانیدن دو کف دست از اندوه. (قطر المحیط). برگردانیدن هر دو کف دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دست بر دست زدن مرد از غم و درد. (از قطر المحیط). دست بر دست زدن چنانکه آواز کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) ، تسلط امیر بر شهر دیگری. (قطر المحیط). مسلط شدن بر شهر دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فروکش شدن بزمینی که کسی در آن نباشد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، از ضعف بزمین افتادن. (اقرب الموارد). بزمین افتادن. (قطر المحیط). افتادن بسوی زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افتادن بر زمین. (فرهنگ نظام) ، خود را بلند نشان دادن. (فرهنگ نظام). ظاهراً در این معنی تصحیفی رخ داده و صحیح ’خود را بلید نشان دادن’ است
ضدتجلد (در مرد و جنبنده). (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تردد مرد و جنبنده در حال تحیر. (اقرب الموارد). تردد مرد در حال تحیر. (قطر المحیط). متحیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : علهت تبلد فی نهاء صعائد. لبید (از اقرب الموارد). ، به تکلف بلادت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کندی ذهن. (غیاث اللغات) ، تلهف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). دریغ خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسوس خوردن. (فرهنگ نظام) : ساءَکسب مالاً او تقوم نوائح علی بلیل مبدیات التبلد. (اقرب الموارد) ، برگردانیدن دو کف دست از اندوه. (قطر المحیط). برگردانیدن هر دو کف دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دست بر دست زدن مرد از غم و درد. (از قطر المحیط). دست بر دست زدن چنانکه آواز کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) ، تسلط امیر بر شهر دیگری. (قطر المحیط). مسلط شدن بر شهر دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فروکش شدن بزمینی که کسی در آن نباشد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، از ضعف بزمین افتادن. (اقرب الموارد). بزمین افتادن. (قطر المحیط). افتادن بسوی زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افتادن بر زمین. (فرهنگ نظام) ، خود را بلند نشان دادن. (فرهنگ نظام). ظاهراً در این معنی تصحیفی رخ داده و صحیح ’خود را بلید نشان دادن’ است
وفات 530 ه. ق.، ابن مبارک بن رحمون بن موسی. پزشکی دانشمند و یهودی و از اهل مصر بود. او بر کتاب جالینوس تسلط و اطلاع کافی داشت. در منطق و علوم حکمی سرگرم بود. او راست تصنیفاتی از جمله: نظام الموجودات و مقاله ای در ’علم الهی’ و مقاله ای در (خصب ابدان النساء بمصر عند تناهی شباب). (اعلام زرکلی ج 1 ص 377 از طبقات الاطباء)
وفات 530 هَ. ق.، ابن مبارک بن رحمون بن موسی. پزشکی دانشمند و یهودی و از اهل مصر بود. او بر کتاب جالینوس تسلط و اطلاع کافی داشت. در منطق و علوم حکمی سرگرم بود. او راست تصنیفاتی از جمله: نظام الموجودات و مقاله ای در ’علم الهی’ و مقاله ای در (خصب ابدان النساء بمصر عند تناهی شباب). (اعلام زرکلی ج 1 ص 377 از طبقات الاطباء)
چسباندن. دوسانیدن. ملازم گردانیدن کسی را بجائی، ناامید شدن. نومید شدن. مأیوس گشتن، آواز نکردن ناقه از غایت خواهش گشن، متحیر و اندوهگین و شکسته خاطر گردیدن. شکسته و اندوهگین شدن. غمگین شدن، خاموش ماندن از اندوه، بریده حجت شدن
چسباندن. دوسانیدن. ملازم گردانیدن کسی را بجائی، ناامید شدن. نومید شدن. مأیوس گشتن، آواز نکردن ناقه از غایت خواهش گشن، متحیر و اندوهگین و شکسته خاطر گردیدن. شکسته و اندوهگین شدن. غمگین شدن، خاموش ماندن از اندوه، بریده حجت شدن
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد