جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بلاد

بلاد

بلاد
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
بلاد
فرهنگ لغت هوشیار

بلاد

بلاد
جَمعِ واژۀ بَلده. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ بَلد و بلده. (از اقرب الموارد). شهرها. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) : از برای... ترتیب بلاد... انبیا را بعثت کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). منابر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد. (سندبادنامه ص 10). برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او به در رفت. (گلستان). أقوس، بلاد دور. (منتهی الارب) ، کودک سطبر سخت. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، شیطان. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد از قاموس). ابلیس. عزازیل. شیخ نجدی. ابومره. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. ابوالعیزار. دیو
لغت نامه دهخدا

بلاد

بلاد
شهری است نزدیک حجرالیمامه، وآنجا مانند یثرب به تیرهای نیکو شهرت دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

بلاد

بلاد
بلابه و بدکار. بلاده. بلایه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلاده و بلایه شود، شمشیر بسیارجوهر. (برهان) (هفت قلزم). شمشیر هندی. (هفت قلزم). نوعی است از شمشیر. (اوبهی). شمشیر هندی که از بلارک سازند:
هر آن تیرباران که آمد فرود
بلارک همی گشت وجان می درود.
فردوسی.
چه چیز است آن رونده تیر پران
چه چیز است آن بلارک تیغ بران
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
روضۀ آتشین بلارک تست
باد جودی شکاف ناوک تست.
خاقانی.
گویی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
کز هیبت بلارک شه نیست صبرو هالش.
خاقانی.
در نفس مبارکش سفتۀ رازاحمدی
در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری.
خاقانی.
گیرد به بلارک روانه
بخشد به جناح تازیانه.
نظامی.
آن زین زمان آن رکن امان آن امام شریعت و طریقت آن ذوالجهادین بحقیقت آن امیر قلم و بلارک، عبداﷲ مبارک رحمهاﷲ علیه او را شهنشاه علماء گویند. (تذکرهالاولیاء عطار). سلجوقیان قومی بسیار و لشکری بیشمارند... و اکنون خودچهار پسر دررسیده اند در معرکه داری زبان بلارک هندی را چون لب شاهدان کشمیر و ماهرویان بی نظیر به دندان می گزند. (العراضه).
چو ابر اسب تازی برانگیختم
چو باران بلارک فروریختم.
سعدی.
بلارک نام یاقوتی است آن الماس در مینا
که دیده زمردین شاخی که باشد میوه مرجانش.
عثمان مختاری (از آنندراج).
، جوهر شمشیر. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) :
بلارک چنان تافت از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ.
نظامی.
درخشان یکی تیغ چون چشم کور
بلارک برو رفته چون پای مور.
نظامی
لغت نامه دهخدا

بلاد

بلاد
مبالده. با چوب و یا شمشیر یکدیگر را زدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مبالده شود
لغت نامه دهخدا