جدول جو
جدول جو

معنی تبقیط - جستجوی لغت در جدول جو

تبقیط
(اِ)
برآمدن بر کوه. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن در سخن و در راه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). شتابی کردن در گفتار و رفتار. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلبه کردن کسی را به حجت. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جدا و پراکنده کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- امثال:
بقطیه بطبک، ای فرقیه برفقک لایقطن له، یضرب لمن یؤمر باحکام العمل بعلمه و معرفته والاحتیال فیه مترفّقا. (اقرب الموارد). یعنی جدا و دور کن آن را بتدبیری که کسی را معلوم نشود. و اصل مثل آن است که مردی احمق ب خانه معشوقۀ خود آمد، ناگه شکمش پیچید و پلید کرد خانه را پس بمعشوقۀ خویش گفت بقطیه بطبک. و این مثل را در حق کسی گویند که از وی استواری کار و حیله و تدبیر طلب نمایند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به تاج العروس ج 5 ص 110 شود
لغت نامه دهخدا
تبقیط
بر آمدن کوه، شتابیدن، پیروزی در گواه آوردن، پراکندن
تصویری از تبقیط
تصویر تبقیط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ)
تبقط خبر، گرفتن آن را اندک اندک. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندک اندک گرفتن. (آنندراج) ، تبقط طعام، تناول آن اندک اندک. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زنده و باقی گذاشتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگه داشتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به تبقیهشود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خجک زدن حرف را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقطه گذاری و نقطه زدن حرف را، به مداد و زعفران خجک آمیخته زدن جامه را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
روی ترش و آژنگناک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقلوب تقطیب است یعنی آژنگ افکندن دو ابرو. (از اقرب الموارد). و رجوع به تقطیب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَوْ وُ)
مغاک کردن باران زمین را، آب که از بالا چکد. مغاک شدن سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حفره گردیدن میان صخره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بر زمین زدن کسی را. یقال: مقط القرن تمقیطاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به ریسمان کشیدن شتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثِ)
آب پاشیدن بر جامه، چنانکه نقطه ها از آب بر آن پدید آید. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح بدیع) صاحب نفائس الفنون در فصاحت لفظی آرد:... هفدهم، ترقیط، و این عبارت است از آنکه کلماتی بیارندکه یک حرف از آن منقوط باشد و یکی عاطل، و آن کلمات را رقطا خوانند چنانکه حریری گفته... و از پارسی:
غمزۀشوخ آن صنم خسته بهزل جان من.
(مقالۀ اولی در علوم ادبی ص 46)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشر. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابشاط. شتابی کردن و شتابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعجیل کردن. (از قطر المحیط). لغت عراقیۀ مستهجنه. (قطر المحیط) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تجارت مرغابی کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مانده و عاجز شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبطیح. (قطر المحیط). رجوع به تبطیح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کوهامور بازیدن. (تاج المصادر بیهقی). بازی بقیری بازیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب). بازی بقیری بازیدن و بقیری بازی ایست که به فارسی آن را کوهاموی گویند. (آنندراج). بازی کردن بازی بقیری که بازی کوهاموی باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوهاموی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بمعنی بقع است. به بلادی رفتن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). قولهم: ما ادری این بقع،ای این ذهب، کانه قال الی ای بقعه من البقاع ذهب. (تاج العروس). و رجوع به منتهی الارب شود، بدون رنگ گذاشتن رنگرز جاهایی را از جامه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). جابجا بی رنگ گذاشتن رنگرز جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه حدیث ابی هریره: انه رأی رجلا مبقعالرجلین و قد توضاء یرید به مواضع فی رجله لم یصبها الماء فخالف لونها لون ما اصابه الماء. (منتهی الارب) ، تر کردن ساقی مواضعی از جامۀ خود را، به آب پاشیدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، نرسیدن باران جاهایی را از زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده و متفرق ساختن چیزی را. (از قطر المحیط) ، پراکنده ساختن مال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، فراوان شدن پشه در مکانی، یا رفتن پشه بدانجا. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
درآمدن موی از صورت غلام. (از قطر المحیط). ریش برآوردن کودک. (منتهی الارب) ، سیاست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاست کردن فلان دابه را. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
باقی داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (غیاث اللغات). تبقی. (قطر المحیط). زنده و باقی گذاشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و نگاه داشتن آنرا.
- امثال:
بق نعلیک و ابذل قدمیک، یضرب عندالحفظ للمال و بذل النفس فی صونه. (ناظم الاطباء). رجوع به تبقی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انگشت سبابه بر گوش کسی زدن تا درد بگیرد. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خشت یا سنگ در سرای افکندن. (زوزنی). بلاط گستردن خانه را. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اسفالت کردن (در تداول امروز ممالک عربی) ، مانده شدن در رفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبشیط
تصویر تبشیط
شتابیدن، شتاباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبقیل
تصویر تبقیل
پیش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
زبه جای گذاشتن، زنده بر جای گذاشتن گذاشتن بجا ماندن ماندن باقی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبسیط
تصویر تبسیط
نشر، گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبقی
تصویر تبقی
زنده و باقی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبقط
تصویر تبقط
اندک اندک گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقیط
تصویر تنقیط
پنده گذاری دیل گذاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقیط
تصویر تنقیط
((تَ))
حروف را نقطه دار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبقیه
تصویر تبقیه
((تَ یَ یا یِ))
گذاشتن، بجا ماندن، ماندن، باقی گذاشتن
فرهنگ فارسی معین