جدول جو
جدول جو

معنی تبع - جستجوی لغت در جدول جو

تبع
پیروی، کنایه از نتیجه، جمع تابع، تابع
تصویری از تبع
تصویر تبع
فرهنگ فارسی عمید
تبع
(تُ بَ)
کسی که در سخن دو لفظ پی یکدیگر آورد چون حسن بسن و قبیح شقیح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبع
(تُبْ بَ)
نام وی حارث بن قیس بن صیفی بن سباء الاصغر بن حمیربن سبا. خواندمیر در شرح احوال وی آرد: چون حمیربن سبا بعالم دیگر انتقال فرمود اختلاف در قبیلۀ او پیدا شد و یکی از ایشان در مدینۀ سبا و دیگری در بلاد حضرموت پادشاه گشتند و مدتها حال یمنیان بدین منوال گذران بود تا حارث الرایش خروج نموده جمیع اولاد حمیر بر سلطنتش اتفاق کردند و امر و نهی او را تابع شدند. بنابر آن حارث به تبع ملقب گشت. حارث الرایش اول پادشاهی است که او را تبع گفتند... در تاریخ بناکتی مسطور است که او را رایش بجهت آن میگفتند که بسیارعطا بود و عطادهنده را بلقب حمیر رایش گویند. و حارث رایش معاصر منوچهر بود... و حارث سلطنتش بقول اصح صدوبیست سال بود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 263). و چون تمام پادشاهان یمن، از حارث تا تبع اصغر همگان را تبع خوانند و بهمین علت در ترجمه حال آنان جای جای اختلافی پدید می آید، اینک تبابعۀ یمن به ترتیبی که میرخواند آورده است ذکر میشود:
نام
لقب
حارث الرایش
تبع
ابرهه بن حارث
ذوالمنار
افریقش بن ابرهه
-
العبدبن ابرهه
ذوالاذعار
هدهادبن شراحیل
-
بلقیس و سلیمان (بلقیس دختر یا خواهر شراحیل)
-
ناشر بن عمرو بن شراحیل
نعیم
ابوکرب شمر بن افریقش
یرعش
ابومالک بن یرعش
-
اقرن بن ابومالک
تبع ثانی
ذوجیشان بن اقرن
-
مالک بن ابی کرب بن تبع الاقرن
-
ابوکرب اسعد بن مالک بن ابی کرب
تبع اوسط
حسان بن تبع الاوسط
-
عمرو بن تبع الاوسط
-
تبع الاصغر حسان بن تبع الاوسط
-
(از حبیب السیر چ خیام ج 1 صص 263- 266). در تاریخ یعقوبی این سلسله بدین شرح آمده است: 1- حارث بن شداد رائش. 2- ابرهه بن الرائش. 3- افریقیس بن ابرهه. 4- عبدبن ابرهه. 5- هدهادبن شرحبیل. 6- زید (و هو تبع الاول). 7- بلقیس و سلیمان. 8- رحبعم بن سلیمان. 9- یاسر ینعم بن عمرو بن یعفربن عمرو بن شرحبیل. 10- شمر بن افریقیس بن ابرهه. 11- تبع الاقرن بن شمر بن عمید. 12- ملکیکرب بن تبع. 13 -حسان بن تبع. 14- عمرو بن تبع (برادر حسان). 15- تبعبن حسان بن بحیله بن کلیکرب بن تبع الاقرن و هو اسعد ابوکرب... ثم تفرقت ملوک قحطان و ملکوا اقواماً متفرقین... (تاریخ یعقوبی ج 1 چ نجف صص 158- 161)
لغت نامه دهخدا
تبع
(تُبْ بَ)
ج، تبابعه. یکی از ملوک یمن و بدین لقب ملقب نگردد مادام که حضرموت و سبا و حمیر در تصرف وی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقب پادشاه یمن. (آنندراج) (مهذب الاسماء). لقب عام ملوک یمن. (آثار الباقیه). ملوک تبع، ملوک یمن که به غلبۀ حبشیان بر آنان منقرض شدند و آنان بنابر روایت عرب نوزده تن بودند و چون نام چند تن از آنان تبع بوده این سلسله را تبابعه نامند. پادشاهان سلسلۀ حمیریان یمن را تبع میگفتند چنانکه پادشاهان ایران را کسری (معرب خسرو فارسی) و روم را قیصر (معرب سزار) و ترک را خاقان و حبشه را نجاشی (معرب انکاش بزبان حبشی، با کافی که اشمام جیم میشود). (از اعلام زرکلی ج 1 ص 218 از کتاب العبر ابن خلدون). رجوع به تبابعه شود
لغت نامه دهخدا
تبع
(تُبْ بَ)
سایه، زیرا که تابع آفتاب است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سایه. (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، ج، تبایع، نوعی از زنبوران عسل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوعی از کوژ (؟) انگبین. (سه نسخۀ خطی مهذب الاسماء متعلق بکتاب خانه سازمان لغت نامه) ، مرغی است. (آنندراج). یک نوع مرغی. (ناظم الاطباء) ، ما ادری، ای تبع هو، یعنی کیست آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبع
(تِ)
تبع المراءه، عاشق زن، پس رو آن (زن) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبع
پیروی کردن، تبعیت
تصویری از تبع
تصویر تبع
فرهنگ لغت هوشیار
تبع
((تُ بَّ))
عنوان پادشاهان یمن، جمع تبابعه
تصویری از تبع
تصویر تبع
فرهنگ فارسی معین
تبع
((تَ بَ))
جمع تابع، پیروان، چاکران
تصویری از تبع
تصویر تبع
فرهنگ فارسی معین
تبع
((اِمص. اِ.))
پیروی، پس روی
تصویری از تبع
تصویر تبع
فرهنگ فارسی معین
تبع
پیروی، پیروان، تابعان، چاکران
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبعت
تصویر تبعت
عاقبت بد، نتیجۀ ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
اتباع، جمع تابع، تابع
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَ عَ)
تابعان و پیروان. این جمع تابع است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذاز تازی، پیروان و تابعین. (ناظم الاطباء). جمع تابعاست. تابعها و پیروی کننده ها. و در زبان عربی لفظ تبع واحد و جمع هر دو استعمال میشود و جمع مشهور لفظ تابع، اتباع است لیکن تابع را قیاس به طالب کرده مثل طلبه، تبعه، جمع بستند که در عربی غلط اما در فارسی که جزء زبان شده صحیح است. (فرهنگ نظام) ، لوازم و لواحق چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تبعه و لحقه از اتباع است، تابع. کسی که تابعیت کشوری را داشته باشد. رجوع به تابعیت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عا)
بقره تبعی: ماده گاو گشن خواه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
تابع و جانشین. (ناظم الاطباء) ، مقابل اصلی. وجود تبعی. مقابل وجود اصلی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
احمد بن محمد بن سعید بن ابان بن صالح بن قیس قرشی مولی عثمان بن عفان. سمعانی آرد: وی از مردم همدان است و به بغداد شد و بدانجا از اصرم بن حرشب و قسم بن حکم و جز او حدیث کرد. ازوی محمد بن عبدالله بن سلیمان و محمد بن اسحاق بن خزیمه وجز آنان حدیث کنند. (انساب سمعانی ج 1 ورق 103 ب)
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ عَ)
تباعه. (منتهی الارب) (آنندراج). عاقبت بد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) : و حسن نیز بالتبع از تبعه آن خائف گشت واز پدر هراسان شد. (جهانگشای جوینی). تبعت. رجوع به تباعه و تبعات و تبعت شود، گناه. (فرهنگ نظام). کار بد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، سیاست، شکنجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عَ)
پشته ای است در حلذان طائف، در آن پشته نقبها است. هر نقب بمسافت یک ساعت راه و در آن نقب شمشیرهای عادی و مهره ها یافت میشود و چنان پندارند که آنجا گورهای مردم عاد است و آن موضع را بزرگ شمارند و ساکنان آن از بنونصر بن معاویه اند. زمخشری گوید: تبعه موضعی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دور رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
و تلک فضیله فیها تأس
تبعد عنک تعییرالعدات.
محمد بن عمر انباری.
رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 195 شود.
- تبعد نتیجه، نزد بلغاء آن است که میان مقدمه و نتیجه بسیار الفاظ معترض افتد. مثاله:
گفتمش ای ماهروی دلربای راستین
کز لطافت بهتری از صد هزاران حور عین
سروقد خد همچو مه شکرلب کبک خرام (کذا)
از وفور مکرمت آخر بسوی من ببین.
(جامعالصنایع از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص 130)
لغت نامه دهخدا
(تُبْ بَ)
منسوب به تبع. (انساب سمعانی). رجوع به تبّع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبعق المزن، سخت فروریختن ابر باران را، تبعق در کلام، ناگاه بسخن درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ناگاه فرود آمدن چیزی بر کسی. (صراح اللغه) (آنندراج) ، ریخته شدن آب. (زوزنی) ، دفع کردن شتران نشخوار خود را: تبعقت الابل بجرتها، دفع کرد آن را. (از منتهی الارب). دفع کردن شتران نشخوار خود را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاره پاره شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بعض بعض شدن. (زوزنی). بهره بهره گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حصه حصه شدن. (آنندراج). جزٔجزء شدن. (از قطر المحیط) ، (اصطلاح فقهی) خیار تبعض صفقه، و آن چنان است که عقد بیع نسبت بقسمتی از مبیع بعللی از قبیل اینکه بعض از مبیع مستحق للغیر درآید باطل شود، در این صورت خریدار مخیر است معامله را برهم زند یا آن را نسبت بمقداری از مبیع که عقد بر آن صحیح است بپذیرد و این را خیار تبعض صفقه نامند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اضطراب کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خدمت کردن شوهر را. (تاج المصادر بیهقی). فرمان برداری شوهر کردن و یا خود را برای وی آراستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شوهری. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبعث
تصویر تبعث
روان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعص
تصویر تبعص
تلواسگی (اضطراب برهان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعض
تصویر تبعض
پاره پاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعق
تصویر تبعق
باران تند، بناگاه سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعل
تصویر تبعل
شوهر داری کتخدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
تابعات و پیروان عاقبت بد، شکنجه عاقبت بد، شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعت
تصویر تبعت
عاقبت بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعض
تصویر تبعض
((تَ بَ عُّ))
پاره پاره شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبعت
تصویر تبعت
((تَ بِ عَ))
نتیجه ناگوار، نتیجه بد، رنج، سختی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
((تَ بَ عِ))
جمع تابع، پیروان، اهالی یک مملکت
فرهنگ فارسی معین