جدول جو
جدول جو

معنی تبشیط - جستجوی لغت در جدول جو

تبشیط(اِ)
ابشاط. شتابی کردن و شتابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعجیل کردن. (از قطر المحیط). لغت عراقیۀ مستهجنه. (قطر المحیط) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تبشیط
شتابیدن، شتاباندن
تصویری از تبشیط
تصویر تبشیط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبشیر
تصویر تبشیر
بشارت دادن، مژده دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنشیط
تصویر تنشیط
به نشاط آوردن، شادمان کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سوخته شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). احتراق. (اقرب الموارد) ، لاغر و نزار گردیدن از بسیاری جماع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
طبقی باشد که از مس و ارزیز و نقره و امثال آن بسازند و لب آن را باریک و برگشته بکنند. (فرهنگ جهانگیری). طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا هم سازند. (برهان) (ناظم الاطباء). طبقی باشد آب گردان از مس و غیره. (انجمن آرا) (آنندراج). طبقی که از مس و نقره و جز آن سازند و لبش باریک و برگشته کنند. (فرهنگ رشیدی). طبقی است لب برگشته از فلز. (فرهنگ نظام). و طبشی معرب آن است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). گیلکی تبجه. رجوع به تبنگ شود. (حاشیۀ برهان چ معین). طبق از مس یا برنج و سیم و مانند آن. و امروز در بلاد عثمانی آن را تبسی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
باز در طرف چمن ساقی سرمست نهاد
بر سر تبشی سیمین قدح زرّ عیار.
ابن یمین (فرهنگ جهانگیری).
غمزۀ سرمست او عربده آغاز کرد
نرگس مخمور او تبشی و ساغر شکست.
ابن یمین (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَدَلْ لُ)
فا نشاط آوردن. (زوزنی) به نشاط آوردن و شادمانی نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). شادمان گردانیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به تنشط شود، فربه کردن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتر ممنوع از چراگاه را به چراگاه روان کردن. (از اقرب الموارد) ، گره آسان بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گره زدن ریسمان یا گره آسان زدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
شانه وار پیدا شدن پیه در پهلوی اشتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تسریح و تخلیص بعض موی از بعض دیگر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشر. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خبری دادن که در آن شادمانی بود. (تعریفات جرجانی). مژدگان دادن. (تاج المصادر بیهقی). مژدگانی دادن. (زوزنی). مژده دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گل گازران، گچ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ج، تباشیر. (ناظم الاطباء). رجوع به تباشیر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تجارت مرغابی کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مانده و عاجز شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبطیح. (قطر المحیط). رجوع به تبطیح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآمدن بر کوه. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن در سخن و در راه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). شتابی کردن در گفتار و رفتار. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلبه کردن کسی را به حجت. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جدا و پراکنده کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- امثال:
بقطیه بطبک، ای فرقیه برفقک لایقطن له، یضرب لمن یؤمر باحکام العمل بعلمه و معرفته والاحتیال فیه مترفّقا. (اقرب الموارد). یعنی جدا و دور کن آن را بتدبیری که کسی را معلوم نشود. و اصل مثل آن است که مردی احمق ب خانه معشوقۀ خود آمد، ناگه شکمش پیچید و پلید کرد خانه را پس بمعشوقۀ خویش گفت بقطیه بطبک. و این مثل را در حق کسی گویند که از وی استواری کار و حیله و تدبیر طلب نمایند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به تاج العروس ج 5 ص 110 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انگشت سبابه بر گوش کسی زدن تا درد بگیرد. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خشت یا سنگ در سرای افکندن. (زوزنی). بلاط گستردن خانه را. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اسفالت کردن (در تداول امروز ممالک عربی) ، مانده شدن در رفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبشیر
تصویر تبشیر
مژده دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبقیط
تصویر تبقیط
بر آمدن کوه، شتابیدن، پیروزی در گواه آوردن، پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبسیط
تصویر تبسیط
نشر، گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشیط
تصویر تشیط
نزاری از بسیارگایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبشی
تصویر تبشی
طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنشیط
تصویر تنشیط
شاداند ن شادمان کردن شادی انگیختن شاد کردن شادمان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنشیط
تصویر تنشیط
((تَ))
شادی کردن، شادمان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبشیر
تصویر تبشیر
((تَ))
بشارت دادن، مژده آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبشی
تصویر تبشی
((تَ))
سینی، طبق فلزی
فرهنگ فارسی معین
بشارت، خبر خوش، مژده، بشارت دادن، خبرخوش آوردن، مژده دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد