جدول جو
جدول جو

معنی تبزیله - جستجوی لغت در جدول جو

تبزیله
(تِ لَ)
تبزله. رجوع به تبزله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبزینه
تصویر سبزینه
(دخترانه)
سبزرنگ، گندمگون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تبسیده
تصویر تبسیده
گرم شده، بی تاب شده از گرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفشیله
تصویر تفشیله
خوراکی که از گوشت، تخم مرغ، عسل، مغز گردو و بعضی چیزهای دیگر تهیه می کردند، تفشله، تفشیره، طفشیر
فرهنگ فارسی عمید
مادۀ تولیدکنندۀ رنگ سبز برگ های درختان و گیاهان که بر اثر نور آفتاب پدید می آید، کلروفیل، (صفت نسبی، منسوب به سبز) کنایه از گندم گون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسیله
تصویر تفسیله
نوعی پارچۀ ابریشمی که از آن قبا و لباده یا لباس دیگر بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
شبانکاره، قریه ای است چهارفرسنگی میانۀ جنوب و مغرب ده کهنه بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ یُ وَ)
بلغت بربر نام گیاهی است. (دزی ج 1 ص 141)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
مرکّب از: تبخال + ’ه’ پسوند زائد، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، تبخال. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، اثر تب گرم باشد که از لب مردم برجهد چون خرد آبله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 493)، اثر تب گرم بود یعنی جوششی که بعد از تب از لب و دهان بیرون آید. (فرهنگ اوبهی)، تبشی باشد که بر لب بیمار پدید آید پس از تب. (صحاح الفرس)، آبله های خرد که از گرمی تب بر اطراف لب پدید آید و این علامت مفارقت تب است. بلفظ افتادن و دمیدن و زدن مستعمل و در این لفظ قلب اضافت است و تبدیل بای فارسی به عربی و زیادت ها، ببای فارسی بدون ها نیز آمده. (غیاث اللغات) :
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439)،
تبخاله مرا نمود دلدار به ناز
بردم به لبان سرخش انگشت فراز
چون کودک شیرخواره از حرص و ز آز
انگشت مزم از این سپس عمر دراز.
قطران (از انجمن آرا)،
نگوئی گاو بحری را چرا تبخاله شد عنبر
گیا در ناف آهو مشک اذفر بیشمر دارد.
ناصرخسرو.
تب لرزه شکست پیکرش را
تبخاله گزید شکرش را.
نظامی.
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده.
جامی.
، مرغی از جنس ترقه. (ناظم الاطباء) ، حباب شراب. (ناظم الاطباء)،
- آتش تبخاله:
زان فروغی کز رخش افتاد در کاشانه ام
آتش تبخاله ام لبریز آب گوهر است.
صائب (از آنندراج)،
- تبخاله نوش:
ببوی صبر مشام آنچنان مباد آن رند
که قدر طالب تبخاله نوش نشناسد.
طالب آملی (از آنندراج)،
- خیمۀ تبخاله:
پردۀ امید باشد ناامیدیهای ما
خیمۀ تبخالۀ ما بر لب کوثر بود.
صائب (از آنندراج)،
- ساغر تبخاله:
در کلبۀ ما تا به کمر موج شراب است
تا ساغر تبخالۀ ما پیری ناب است.
کلیم (از آنندراج)،
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اینجا.
صائب (از آنندراج)،
- شیشۀتبخاله:
بی تو امشب ساغر لب بر شراب ناله بود
پنبه ام از مغز جان بر شیشۀ تبخاله بود.
شوکت (از آنندراج)،
از ره و رهبر نبود آثار کز شوق ازل
خار راهت چون پری در شیشۀ تبخاله بود.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَبْ بَنْ لَهْ)
هلاکی باد اورا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منصوب است به اضمار فعل. (منتهی الارب). تنصبه علی المصدر باضمار فعل. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). الزمه اﷲ خسراناً و هلاکاً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تُ لَ)
شهری به اندلس از اعمال مارده، بین آن و قرطبه شش روز راه است، و بین آن و سمّوره نیز از بلاد فرنگ شش روز است. (معجم البلدان).
شهری به اسپانیا، و نسبت بدان ترجیلی باشد. رجوع به ترجاله و اسپانی و حلل السندسیه ص 53 و 100 و مراصد الاطلاع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
دهی است در بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج که 115تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غله و توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گیاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
ظاهراً نوعی صوف آهاردار است:
صوف سته عشری قبرسی و تفصیلۀ
کستمانی حلبی حبر و غزی ّ بسیار.
(نظام قاری ص 15).
آش بر صوف تفصیله مریزید که آن خود آش خود دارد. (نظام قاری ص 167)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
گوشت و گندنا و گوز مغز و خایه درهم هریک اندر کنند و بپزند و تفشیله خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 244). گوشت و گندنا و گشنیز و مغز گوز و انگبین به دیگ اندرکنند و بپزند و تفشیله گویند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تفشله. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). قلیه ای که باگوشت و تخم مرغ و زردک و عسل باشد و بعضی گندم و مویز و کردکان و گشنیز هم داخل کرده اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری) (از اوبهی) (از انجمن آرا) (آنندراج) :
غمزی ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه، پخته تفشیله.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 444).
، در کتب طبی، آشی که از سرکه و عدس پزند برای دفع خمار. طفشیل معرب آن. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
سالکان مسالک تحقیق
فارغند از شراب و تفشیله.
فخری (از فرهنگ رشیدی).
، عدس سبز پخته را نیز گویند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به تفشله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
جنسی از پارچۀ ابریشمی باشد که از آن قبا و چیزهای دیگر دوزند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تِ زِ لَ)
تبزلّه. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبیزله. (منتهی الارب). تبزیله. (قطر المحیط). مرد کوتاه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ بَ زِ لَ)
تبزله. (منتهی الارب). تبزلّه. مرد کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
اسم مفعول از تبسیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی گرم شده باشد. (برهان). گرم شده و آن را تفسیده نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ترکیده لب از گرما. (ناظم الاطباء). رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
پس مانده، مزه، تلخی لاتینی تازی شده تلک گرکی از گیاهان لوبیا گرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
تفاله کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیزله
تصویر تبیزله
مددکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسیله
تصویر تفسیله
قسمی پارچه ابریشمی که از آن قبا و ازار و غیره دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفشیله
تصویر تفشیله
قلیه ای که با گوشت و تخم مرغ و زردک و عسل تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفصیله
تصویر تفصیله
پاره ای از پارچه، برشی از جامه قطعه ای پارچه، برشی از جامه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به سبز سبز رنگ سبز گون، ماده سبز رنگی که در حفره های خاصی در داخل سیتوپلاسم سلولهای گیاهان موجود است و موجب سبزی اندام های سبز گیاهان میشود دانه های سبزینه موادی هستند 5 تایی یعنی از 5 عنصر ترکیب شده اند و فرمول آنها شباهت زیادی به فرمول هموگلوبین خون دارد با این تفاوت که به جای آهن در ترکیب دانه های سبزینه منیزیم وجود دارد که در این صورت به آن کلرفیل) آ (گویند و اگر از تعداد ئیدروژنها یک مولکول کاسته و در عوض یک اتم اکسیژن جای آن قرار گیرد کلرفیل) بی (بدست اید: خضره الورق کلروفیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبزینه
تصویر سبزینه
((سَ نِ))
منسوب به سبز، سبزرن گ، سبزگون، ماده سبزرنگی که در حفره های گیاهان موجود است و موجب سبزی اندام های گیاهان می شود، کلرفیل، خضره الورق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفسیله
تصویر تفسیله
((تَ لِ))
نوعی پارچه ابریشمی که از آن جامه و غیره دوزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفصیله
تصویر تفصیله
((تَ لِ یا لَ))
قطعه ای پارچه، برشی از جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبدیل
تصویر تبدیل
دگرگونی
فرهنگ واژه فارسی سره
سبزرنگ، سبزگون، گندمگون، کلروفیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تبخال
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی توهین به معنی فردی که دارای سری بزرگ و پهن است
فرهنگ گویش مازندرانی
تغییر، تغییر دهید، جابجایی، تغییرات، جایگزینی
دیکشنری اردو به فارسی