جدول جو
جدول جو

معنی تبردار - جستجوی لغت در جدول جو

تبردار
(اَ دَ)
کسی که شغل او شکستن چوب و درخت باشد با تبر. (ناظم الاطباء). تبردارنده. دارندۀ تبر. هیزم شکن. خارکن:
تبردار مردی همی کند خار
ز لشکر بشد نزد او شهریار.
فردوسی.
، سپاهیی که با تبر بود. (ناظم الاطباء). رجوع به طبردارشود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبردار
تصویر خبردار
کسی که از امری خبر دارد، باخبر، مطلع، بااطلاع، آگاه، فرمان ایستادن به حالت خبردار، راست و منظم ایستاده برای ادای احترام، کنایه از جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
حامل طبر. بردارندۀ طبر
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
مطلع. بااطلاع. بیدار. هشیار. آگاه. (از ناظم الاطباء). خبیر:
بدین چربی زبانی کرده در کار
نه ای از بازی شیرین خبردار.
نظامی.
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و با مال بسیار بود.
نظامی.
گفت چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغول اند. (تذکره الاولیاء عطار ج 2 ص 336).
عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
صائب.
، خبردهنده. مطلعکننده. آگاه کننده. (ناظم الاطباء). مخبر
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
امر) اصطلاحی است مر سربازان و نظامیان را که بدان وسیله آمر زیردستان را آماده برای انجام فرمانی می کند، کلمه ای است امر که در آگاه کردن کسی استعمال کنند یعنی حذر کن و آگاه باش. (ناظم الاطباء). مواظب باش، آگاه باش، برو! بیا! کلمه ای است گفته میشود تا مردمان راه برای حمل چیزی دهند که از تصادم با آن ممکن است زیانی حاصل شود. (یادداشت بخط مؤلف).
- خبردار بودن، بااطلاع بودن. باخبر بودن. آگاه بودن:
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و با مال بسیار بود.
نظامی.
-، مواظب بودن. در انتظار امری بودن. آمادۀ پذیرش امری بودن
لغت نامه دهخدا
(اَکْ یَ)
کسی که تب داشته باشد. (بهار عجم) (آنندراج). محموم. مبتلا به تب:
به رنج نیز نیاسوده ام ز خدمت تو
چو شمع در نظرت ایستاده ام تب دار.
شفیع اثر (از بهار عجم).
این تب عشق است نی آتش که بنشیند ز آب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بسترم.
ابوطالب کلیم (از بهار عجم).
رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
آنکه خبر از امری دارد: مطلع آگاه، فرمانی است که سرباز یا ورزشکار بر اثر آن باید دو کف پاها را بهم چسبانده راست و مستقیم بایستد بطوریکه سنیه پیش و شکم عقب و سر بالا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
باردار میوه دار. (صفت. بردن) در ترکیب آید بمعنی برنده حامل: فرمانبردار نامبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
کسی که تب دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبردار
تصویر طبردار
بردارنده طبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبردار
تصویر خبردار
باخبر، آگاه، وضع یا کیفیت ایستادن به حالت راست، پاها چسبیده به هم و دست ها چسبیده به پهل و و سر در حالت قایم
فرهنگ فارسی معین
صفت آگاه، مستحضر، مطلع، واقف، هشدار، ایستاده، فرمان ادای احترام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
محمومٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
Feverish
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
fiévreux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
توت نر که از برگ هایش برای تغذیه کرم ابریشم استفاده می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
fieberhaft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
ateşli
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
بخار زدہ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
জ্বরযুক্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
mwenye homa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
熱っぽい
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
열이 나는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
гарячковий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
חום גבוה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
बुखारयुक्त
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
demam
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
лихорадочный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
koortsig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
febril
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
febbrile
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
febril
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
发热的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
gorączkowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
มีไข้
دیکشنری فارسی به تایلندی