جدول جو
جدول جو

معنی تبخس - جستجوی لغت در جدول جو

تبخس
(اِ تِ)
تبخس مخ، نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخس
تصویر بخس
ناقص، کم، اندک، زمینی که بدون آبیاری حاصل می دهد، زراعت دیم
پژمردن، رنجیدن، گداختن، بخسیدن، پخسیدن، پخس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخس
تصویر تخس
شریر و مردم آزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخس
تصویر تخس
تفس، گرمی، حرارت، تپش دل از غم و رنج
فرهنگ فارسی عمید
(تُ خَ)
دلفین و آن جانوری است دریایی که غریق را به پشت خود یاری دهد تا غرق نشود. (منتهی الارب). دلفین که نوعی از جانوران دریائی باشد. (ناظم الاطباء). جانوری دریایی معروف به دلفین. (اقرب الموارد). دخس. رجوع به دلفین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
شهری به ماد: اسکندر چون شنید که داریوش (سوم) از همدان رفته است راه خود را بماد تغییر داده شتافت تا به داریوش برسد. در آخر ’پاره تاکن’ شهری است تبس نام در آنجا به اسکندر گفتند که داریوش عزیمت باختر کرده. (ایران باستان ج 2 ص 1441)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
تبش. تفسیدگی. ازتبسیدن یا تفسیدن. تفتگی. حرارت. گرمی:
هر که از کین تو دارد دل سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی توش گردد چون عدس
گر سموم قهر تو بر روی دریا بگذرد
از تف او در تک دریا پدید آید تبس.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
کاستن حق کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کاستن. (از اقرب الموارد). نقصان کردن. (غیاث اللغات). بکاستن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پژمرده و فراهم آورده. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده. (ناظم الاطباء). گداخته و پژمرده. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کم و اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناقص. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) : و شروه بثمن بخس. (قرآن 20/12) ، بفروختند او را ببهایی کاسته خست. (کشف الاسرار ج 5 ص 28).
- بثمن بخس فروختن، ببهای اندک فروختن.
- بخس پذیرفتن، کاهش یافتن: انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122).
لغت نامه دهخدا
(تُ)
بچۀ شرور و شیطان. (فرهنگ نظام). در تداول عوام و زنان، صفت کودکان بی آرام و شیطان. سخت مولع به بازی و بهانه گرفتن و اذیت کردن کسان و این صفت را برای کودکان تا چهارده و شانزده سالگی آرند. سخت شریر و شوخ. گمان می کنم این کلمه از تخشا بمعنی کوشنده و سعی کننده مانده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ / تَ)
تافتن دل باشد از غم و الم و به این معنی بجای حرف اول، بای ابجد نیز آورده اند. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تافتن دل از غم و الم. (ناظم الاطباء). بمعنی تحس. از غم و غصه دلگیر و متغیرالاحوال شدن. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 278 ب). بخس. پخس. و رجوع به بخسیدن و پخسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تِ خِ)
کوهی مقدس در ولایت گیم نیاس مشرف بر دریای سیاه: روز پنجم یونانیها به کوه مقدس رسیدند. نام این کوه تخس است. وقتی که یونانیهای دستۀ اول از کوه بالا رفتند به قله ای رسیدند و دریا را مشاهده کردند (مقصود دریای سیاه است) . فریاد برآوردند دریا، دریا! (ایران باستان ج 2 ص 1086)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مشرق وی حدود چگل است و جنوب وی خلخ است و کوهستانهای خلخ، ومغرب وی گروهی از فرخیزیانند و شمال وی چگل است. و این ناحیتی است بسیار بانعمت تر از چگل و از آنجا مشک و مویهای گوناگون خیزد و خواسته شان اسب است و گوسپند و موی و خرگاه و خیمه و گردنده اند به زمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. لازنه و فراخیه، دو قوم اند از تخس و هر یکی را از ایشان ناحیتی خرداست و دو ده است که بدین دو قوم بازخوانند. سویاب، دهیست بزرگ و از او بیست هزار مرد بیرون آید. بیکیلغ، دهیست بزرگ و بزبان سغدی این ده را سمکنا خوانند ودهگان او را ینالبرکین خوانند و با او سه هزار مرد برنشیند. اورکث، میان دو ده است از تخس و اندر او مردم اندک و بانعمت و مردمان توانگر. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
زمین دیم. ج، مباخس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بخس شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کسی است که در زمان سلطنت اردشیر دوم هخامنشی پس از گائو، داماد تیری باذ جانشینش گردید... گائو داماد تیری باذ، پس از توقیف پدرزنش ترسید که مبادا غضب اردشیر متوجه او هم گردد و بر اثر وحشت رؤسای بحریه را با خود همراه کرد که بر ضد اردشیر علم مخالفت بلند کنند. بعد با پادشاه مصر و لاسدمونی ها داخل مذاکره شد که با آنها متحد گردیده بر ایران یاغی شود. لاسدمونیها که از صلح انتالسیداس و واگذاری شهرهای یونانی آسیا به ایران شرمسار و از کوچک شدن لاسدمون در یونان بواسطۀ شکست لکترا ناراضی بودند موقع را مغتنم دانستند که شکستهای خود را تلافی کنند و روی خوش به پیشنهاد گائو نشان دادند ولی دیری نگذشت که او را کشتند... پس از آن تاخس جانشین او گردیده قشونی جمع کرد و شهری در نزدیکی دریا و قرب معبد آپلن بساخت ولی او هم بزودی درگذشت. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1127)
لغت نامه دهخدا
(تِ حِمْ ما)
بسیار جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ ذَ)
غنیمت یافتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اغتنام. (قطر المحیط). گرفتن و غنیمت یافتن. (از اقرب الموارد) : ماتخبست من شی ٔ، غنیمت نیافتم از چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مغبون کردن بعض ایشان مر بعض را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
روان گردیدن آب. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بخور کردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخور کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خوش بوی کردن به بخور. (زوزنی). خویشتن را بوی کردن به بخور. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تیز نگریستن، برگردیدن پلکها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبخس. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (آنندراج). بخس المخ تبخیساً، نماند مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. یقال: ان آخر ما یبقی فیه المخ من البعیر اذا عجف السلامی و العین فاذا ذهب منهما لم یکن له بقیه بعد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبخس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخس
تصویر تخس
بچه شرور و شیطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخبس
تصویر تخبس
غنیمت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبخص
تصویر تبخص
تیز نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخس
تصویر بخس
کم واندک، ناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخس
تصویر بخس
((بَ))
زراعت دیم، ارزان، ناچیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخس
تصویر تخس
((تَ))
گرما، حرارت، تپش قلب از رنج و اندوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخس
تصویر تخس
((تُ))
بچه شیطان و بازیگوش، حرف نشنو، سرکش
فرهنگ فارسی معین
اندک، قلیل، کم، ناقص، کاهش، نقصان، بش، دیم، گداختن، گدازش، اندوه، رنج، غم، پژمرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودسر، سرکش، لجوج، نافرمان، یک دنده
متضاد: حرف شنو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی ماهی آب شیرین
فرهنگ گویش مازندرانی
بخواب
فرهنگ گویش مازندرانی