جدول جو
جدول جو

معنی تباغر - جستجوی لغت در جدول جو

تباغر
نام رودی است که از تبت رود و در ماوراءالنهر از شهر اوزکند گذرد. (از حدود العالم چ طهران ص 69)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تباشر
تصویر تباشر
یکدیگر را بشارت دادن، به هم مژده دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبادر
تصویر تبادر
پیشی گرفتن، خطور کردن به ذهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تباغض
تصویر تباغض
دشمنی کردن با یکدیگر، با هم بغض و عداوت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصاغر
تصویر تصاغر
خود را به خردی و کوچکی نمایاندن، خود را به حقارت، خواری و پستی زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبار
تصویر تبار
اصل و نسب، نژاد، خاندان، دودمان، برای مثال چو اندر تبارش بزرگی نبود / نیارست نام بزرگان شنود (فردوسی - لغت نامه - تبار)
هلاک، دمار
فرهنگ فارسی عمید
(اَ هََ)
خرد نمودن بخویشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). خویشتن را خوار نمودن. (ناظم الاطباء). تحاقر. (اقرب الموارد) ، حقیر آمدن بچشم کسی. (زوزنی). خوار شدن و حقیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکدیگر را نیکی کردن: تباروا، تفاعلوا من البر. (اقرب الموارد). نبارّوا، با هم برّ کردند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند. (برهان). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات). اولاد و طایفه و آل. (انجمن آرا) (آنندراج). خاندان و دودمان. (شرفنامۀ منیری). دودمان و خویشاوندان. (فرهنگ رشیدی). نسل و دودمان. لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان و اقربا استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آل و دودمان و خویشاوندان و طایفه و اهل. (ناظم الاطباء) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جز این نیست اندر تبار.
فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سر بسر
نبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی.
ز من ایمنی، ترس بر دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار.
فردوسی.
به پسند دل خویش او را درخواست زنی
ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر.
فرخی.
ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
منوچهری.
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش همه از روزگار اوست.
منوچهری.
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.
طیان.
نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیرکس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است.
ناصرخسرو.
و امروز بمن همی کند فخر
هم اهل زمین و هم تبارم.
ناصرخسرو.
تبار و آل من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری.
ناصرخسرو.
چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی
که بنده زادۀ این دولتم به هفت تبار.
مسعودسعد.
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا.
سوزنی.
فرزند سعد دولت فرزند سعدملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم. (کتاب النقض ص 417). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. (کتاب النقض ص 418).
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم را
شکوه و فر و بزرگی که در تبار بود.
رفیع الدین لنبانی.
آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی ؟ (کتاب المعارف).
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه.
نظامی.
چون بزائید آنگهانش برکنار
برگرفت و برد تا پیش تبار.
مولوی.
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصدهزار.
مولوی.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد
کز آن پس که بر وی بگریند زار
بهم بازگویند خویش و تبار...
(بوستان).
وگر باشد اندر تبارش کسان
بدیشان ببخشای و راحت رسان.
(بوستان).
نسل فساد اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخ تبار ایشان برآوردن. (گلستان چ فروغی ص 18).
، بمعنی اصل و نژاد هم هست. (برهان). اصل و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل مردم باشد. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج). اجداد. پدران:
چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود.
فردوسی.
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی.
بسروری و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد.
سوزنی.
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرّات آفتاب فلک را شمار کرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 153).
- بی تبار:
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
فردوسی.
- پرمایه تبار:
آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایۀ پرمایه تبار.
فرخی.
- عالی تبار:
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار.
سعدی.
- فرخ تبار:
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی.
- والاتبار
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ابن عیاض، یکی از دو کس که عثمان بن عفان را بقتل رساندند. دیگری ’سوران بن حمران’ بود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هلاک. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و این اسمی است از ’تبر’ و صاحب مصباح گوید: ’فعال بفتح اکثر از فعّل آید مانند کلّم، کلاماً و سلّم، سلاماً و ودّع، وداعاً’ و از این معنی است: ’و لاتزد الظالمین الا تباراً’، ای هلاکاً. (اقرب الموارد). هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). هلاک. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). هلاکت. (فرهنگ نظام). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) :
از دوده و تبار وی افکند دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش وی تبار.
سوزنی.
هرکه او خویش و تبار آل پیغمبربود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار.
سوزنی.
خزینه بخش و ولایت ستان و ملک ستان
تبار جان بداندیش و آفتاب تبار.
قطران (از فرهنگ شاهنامه ص 85)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
آماس. ورم. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
غلام ترک متوکل خلیفۀ عباسی. او در قتل متوکل شرکت داشت و به دست مستعین کشته شد: در شب چهارم شوال سنۀ سبع و اربعین و مأتین که خلیفه در مجلس بزم نشسته بود و مست گشته، بوقاءالصغیر و موسی بن بوقاءالکبیر و باغر و بلغور و غیرهم از اتراک عربده ناک با شمشیرهای برهنه به دارالخلافه در آمدند. باغر باشخصی دیگر مهمش را تمام کردند. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 272). بعداً ابوالعباس المستعین باللّه باغر ترکی را که به قتل متوکل اقدام کرده بود تبعید کرد. (ازتاریخ الخلفاء سیوطی ص 238). در مجمل التواریخ و القصص سال قتل متوکل دویست و چهل و هشت ذکر شده و گوید:آن شب به سامره غلامان شمشیر کشیده از راه آب در آمدند از پس تخت متوکل... و شمشیر اندر بستند، و فتح بن خاقان وزیر آنجا بود خود را بروی افکند و هر دو کشته شدند، شب چهارشنبه رابع شوال سال دویست و چهل و هشت، و باغر وصیف با ایشان بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص 361). ابن اثیر این واقعه را ذیل سال 247 هجری قمری ثبت کرده و گوید باغر با سایر ترکان در قتل متوکل شرکت داشت. رجوع شود به الکامل ابن اثیر ج 7 ص 37
لغت نامه دهخدا
(تُ خو خَ)
ناشناخته آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تناکر. (اقرب الموارد). رجوع به تناکر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بهم بشتافتن. (زوزنی). پیشی گرفتن او را بشتافتن سوی آن. (منتهی الارب). با هم شتافتن و پیشی گرفتن در کاری. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مژده دادن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (از دهار) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از زوزنی) (آنندراج). مژده دادن و بشارت دادن مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِظْ)
دیدن بعض ایشان مر بعض را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ ذَ)
یکدیگر را دشمن داشتن. (زوزنی). ضد دوستی کردن با یکدیگر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مباغضه. (منتهی الارب). دشمنی کردن با یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با هم بغض و عداوت داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
ظلم و ستم کردن بعضی مر بعض را. (از اقرب الموارد). بغاوه کردن با هم. (منتهی الارب). بغاوه و عصیان کردن باهم. (ناظم الاطباء). با هم بغاوت کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبادر
تصویر تبادر
بهم بشتافتن، در کاری پیشی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناغر
تصویر تناغر
ناشناختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباغی
تصویر تباغی
ظلم و ستم کردن، عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبار
تصویر تبار
دودمان و خویشاوندان و بمعنای هلاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصاغر
تصویر تصاغر
خویشتن را خوار نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباغض
تصویر تباغض
با هم بغض و عداوت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباشر
تصویر تباشر
مژده دادن یکدیگر را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبار
تصویر تبار
((تَ))
اصل، نژاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبادر
تصویر تبادر
((تَ دُ))
پیشی گرفتن، شتافتن، بدون اندیشیدن، معنی را از لفظ فهمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبار
تصویر تبار
هلاک، هلاکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبار
تصویر تبار
آل، نسب
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشی، تعجیل، سبقت، شتاب، پیشدستی کردن، شتافتن، عجله کردن، پیشی گرفتن، سبقت گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آل، خاندان، خانواده، دودمان، نسب، نسل، اصل، گوهر، نژاد، نابودی، هلاک، هلاکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد