جدول جو
جدول جو

معنی تبارنامه - جستجوی لغت در جدول جو

تبارنامه
شجره نامه، نسب نامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

سیاهه ای که بنگاه ها در آخر سال می نویسند و دارایی و بدهی خود را در آن معین می کنند، بیلان
فرهنگ فارسی عمید
سندی که بانک برای تایید اعتبار مشتری خود نزد بانک های دیگر به وی می دهد، در علوم سیاسی معرفی نامه و حکم انتصاب سفیر یا وزیرمختار که از طرف دولت صادر می شود تا در کشور دیگر به رئیس آن کشور ارائه دهد، استوارنامه
فرهنگ فارسی عمید
ورقه یا دفترچه ای که در آن شرح کارکرد کارگر یا نمرات دانش آموز یا دانشجو نوشته می شود، تاریخ و شرح حال شخص، کتابی شامل سرگذشت و شرح اعمال فرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارجامه
تصویر بارجامه
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند و در آن خاک، شن، آهک یا چیزهای دیگر می ریزند، تاچه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، برای مثال بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن / ز شور عشق شده ست این دلم مسخر او ی نه بر مجاز است این شور عشق در دل من / نه بر محال است این بارنامه بر سر او (امیرمعزی - ۵۹۲)، اسباب تجمل و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرارنامه
تصویر قرارنامه
عهدنامه، در علم حقوق قرارداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارنامچه
تصویر بارنامچه
بارنامه، کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، اسباب تجمل و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
لقب. (ناظم الاطباء). رجوع به لقب شود، اگر چه ولف کلمه را تنها بمعنی قدیم آورده ولی از این بیت شاهنامه چنین استنباط میشود که باستان بمعنی هرگز و همیشه است. (یادداشت مؤلف) :
بچین و بهند و ختن باستان
نرانند جز نام من بر زبان.
فردوسی.
و شاید هم دراین بیت تحریفی در کلمه روی داده و محرف کلمه دیگری است، بزبان دری تاریخ را گویند که احوال گذشتگان در او جمع باشد و باستان نامه کتابی است از تواریخ فارسیان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (هفت قلزم). در زند و پازند بمعنی تاریخ و نوعاً تاریخ قدیم را گویند. (ناظم الاطباء). حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که به زبان پارسی و دری باستان تاریخ را می گویند و دهگان مورخ را و معرب آن دهقان است. (فرهنگ جهانگیری) :
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده ام.
خاقانی.
باستان نامه به معنی تاریخ تواند بود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
- باستان یهود، تاریخ یهود. (ناظم الاطباء).
، کنایه از دنیا و عالم و دهر و گردون هم هست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) ، بمعنی مجرد هم بنظر آمده که از ترک و تجرید باشد. (برهان قاطع). شخص مجرد. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
اسباب تجمل. (آنندراج) (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ / مِ)
رجوع به گذرنامه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ / مِ)
کتاب تفسیر، کتاب تعبیر خواب. (برهان) (انجمن آرا). و رجوع به گزارشنامه و گزاره نامه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ / مِ)
نامۀعمل. نامۀ اعمال. نامۀ اعمال که ملکین نویسند از کارهای خیر و شر آدمی. (یادداشت مؤلف) :
به کف چه دارم از این پنج شمرده تمام
شمارنامه با صدهزار گونه وبال.
کیانی.
، دوسیه. (یادداشت مؤلف). پرونده
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ / مِ)
عهدنامه، شرطنامه، نامه ای که در قرار و مدار چیزی نویسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ / مِ)
صورتی که خلاصۀ دارایی و بدهی در آن نوشته شده باشد. فرهنگستان ایران این کلمه را بجای بیلان اختلاف دارایی و بدهی قبول کرده است
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ / مِ)
کتابی که در آن تعبیر خوابها را نوشته اند، گزارش نامه و گزارنامه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعبیر شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
بارنامچه. بارنامه باشد. (مهذب الاسماء). ج، بارنامجات. و رجوع به بارنامه و بارنامچه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بارنامجه. بارنامه باشد. رجوع به بارنامه و بارنامجه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ مَ / مِ)
نامه ای که در آن جمعی از مردمان مشهور براستی و درستی و تدین و قدر و منزلت کسی گواهی داده باشند. (ناظم الاطباء). در اصطلاح، ورقه ای که اعضای انجمن نظار امضاء کنند ووکالت کسی را به اطلاع وزارت کشور و مجلس برسانند. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب شود:
ز بارنامۀ دولت بزرگی آمده سود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود.
مسعودسعد.
گوئی از بهر حرمت علم است
این همه طمطراق و خنگ و سمند
علم ازین بارنامه مستغنیست
تو برو، بر بروت خویش مخند
چند ازین لاف و بارنامۀ تو
در چنین منزل کثیف و نژند
نارنامه گزین که درگذرد
این همه بارنامه روزی چند.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
ز ابتدا کاندر آمدی بعمل
بیش از این بود بارنامۀ جاه.
انوری.
بخدا ار بملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور...
نشود هوش تو سلیمان وار
بچنان بارنامه ها مغرور.
انوری.
بارنامه بکار آب کنید
کارنامۀ خرد به آب دهید.
خاقانی.
درکشیده نقاب زلف به روی
سر کشیده ز بارنامۀ شوی.
نظامی.
گفت کسانی که پیش از شما بودند قدر این نامه بدانستند که از حق با ایشان رسید بشب تأمل کردندی و بروز بدان کار کردندی و شما در این نامه تأمل کردید و عمل بر آن ترک گفتید و اعراب و حروف درست کردید و بر آن بارنامۀ دنیا می سازید. (تذکره الاولیاء عطار).
ضمیر آینه کردار شمس چندین لاف
ببارنامۀ این چند بیت غرا زد.
شمس طبسی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرارنامه
تصویر قرارنامه
شرط نامه، عهد نامه
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذی که در آن وزن و نوع کالاهائی که از شهر بشهر دیگر حمل میشود مینویسند که گیرنده بموجب آن تحویل بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه ای که اعضای انجمن نظار امضا کنند و وکالت کسی را باطلاع وزارت کشور و مجلس رسانند. یا اعتبارنامه سیاسی. ورقه معرفی سفرای کبار و وزرای مختار استوار نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنامه
تصویر بازنامه
اسباب تجمل، تفاخر، منت، عفونامه
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه ای بزرگ و ستبر که بر پشت چارپایان بارکش افکنند و در آن خاک شن آهک و جز آن ریزند جوال
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمه کار تحصیلی است، جنگ نامه و تاریخ، سالنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازنامه
تصویر ترازنامه
((~. مِ یا مَ))
بیلان، نوشته ای که در آن میزان درآمد، دارایی، بدهی و بستانکاری یک مؤسسه در یک دوره معین در آن ثبت شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
((مِ))
اجازه حضور به درگاه شاهان، برگه ای که در آن نوع کالا، وزن و مشخصات گیرنده و فرستنده کالا در آن نوشته شود، تجمل، تفاخر، غرور
فرهنگ فارسی معین
((~. مِ))
ورقه ای که اعضای انجمن نظار امضا کنند و وکالت کسی را به اطلاع وزارت کشور و مجلس برسانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارنامه
تصویر کارنامه
((مِ))
ورقه ای که در آن نتایج آزمون های تحصیلی نوشته شده است، شرح حال، سرگذشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگارنامه
تصویر نگارنامه
آلبوم عکس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جارنامه
تصویر جارنامه
اعلامیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تبار نامه
تصویر تبار نامه
شجره نامه
فرهنگ واژه فارسی سره
پروتکل، عهدنامه، مقاوله نامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیلان، عملکرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد