جدول جو
جدول جو

معنی تاکلی - جستجوی لغت در جدول جو

تاکلی
ظرفی چوبی با حجمی در حدود چهار لیتر که هنگام دوشیدن شیر مورد.، نگاه دزدانه، نوعی بازی کودکانه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

اتومبیل کرایه ای که در داخل شهر کار می کند و مردم را از محلی به محل دیگر می برد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالی
تصویر تالی
آنکه بعد بیاید، ازپی آینده، تابع، پیرو، تلاوت کننده، در علم منطق جزء مؤخر جملۀ شرطیه
فرهنگ فارسی عمید
پرندۀ کوچکی از نوع جل که بر روی سر چند پر به شکل کاکل دارد و ازحشرات تغذیه می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالکی
تصویر تالکی
گشنیز کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاتلی
تصویر تاتلی
سفره، دستارخوان، برای مثال چو خوردم تاتلی برداشت از پیش / دعا و شکر نعمت کرد درویش (شیخ جنید - لغتنامه - تاتلی)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ لی ی)
منسوب به تادله. رجوع بهمین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
یکی از ارباب انواع نه گانه افسانه های یونان قدیم و خدای ضیافت و اعیاد شراب روستاها بود و سپس خدای مضحکه شد و وی را بشکل دختر زیبائی نقش کنند که در دستی عصای روستایی و در دستی دیگر ماسکی دارد
لغت نامه دهخدا
اسب چهارم رهان، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، نام اسب چهارم از ده اسب که عربهای قدیم در اسب دوانی خود بکار می بردند، (از فرهنگ نظام)، مؤلف آنندراج در ذیل مجلی آرد: ’ ... و معمول سواران عرب چنان بود که در میدان معارضه آمده گروها بسته، بجهت امتحان، همه اسبان را برابر ایستاده کرده یکبارگی بهم می تاختند، هر اسبی که از همه اسبان پیش شود آن را مجلی گویند و هرکه عقب او باشد آن را مصلّی نامند از تصلیه که بمعنی سرین گرفتن ...، و هرکه پس از مصلی باشد آن را مسلّی خوانند و از این ترتیب چهارم را تالی و پنجم را مرتاح ... ’ - انتهی:
ده اسبند در تاختن هریکی را
بترتیب نامیست روشن نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاح و عادلف و خطی و مؤمل
لطیم و سکیت و ارب حاجت عرق خوی
فؤاد است قلب و جنان و حشا دل ...
(نصاب الصبیان در نامهای اسبان در میدان مسابقت)، نظیر، همانند، مشابه بعینه: این کار تالی فلان کار است، تختۀ کاغذ، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ مُ)
به آخر صفوف بایستادن در حرب. (تاج المصادر بیهقی). در صف پسین جنگ ایستادن و گویند این مقلوب تکیل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تکیل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان قوشخانه بخش باجگیران شهرستان قوچان در 68هزارگزی شمال باختری باجگیران و 6هزارگزی شمال مالرو عمومی اوغاز به اوزمان واقع است. زمینش کوهستانی و سردسیر است و 236 تن سکنه دارد آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصولاتش عبارت از غلات و میوه است. شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. از صنایع دستی قالیچه، گلیم، و جوراب بافی معمول و راههای آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’أل و’، سوگند خوردن. (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوگند یاد کردن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یوسف بن یحیی المغربی اللغوی، معروف به تادلی. متوفی بسال 540 هجری قمری او راست: نهایه المقامات فی درایه المقامات للحریری. (اسماء المؤلفین ج 2 ص 552)
لغت نامه دهخدا
(دَ لی ی)
ابوعبداﷲ محمد بن محمد بن احمد انصاری قرطبی تادلی، از تادله (رجوع بهمین کلمه شود). وی شاعر و ادیب بود و ابوالقاسم زمخشری را مدح گفت. (از معجم البلدان: تادله)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
سفره و دستار خوان را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دستار خوان باشد. (فرهنگ جهانگیری). دستر خوان. ساروق:
چو خوردم تاتلی برداشت از پیش
دعا و شکر نعمت کرد درویش.
شیخ جنید خلخالی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
محلی در ولایت قسطمونی، تابع ناحیه قضای استفان که مرکب از 20 قریه است، (قاموس الاعلام ترکی ص 1865)
لغت نامه دهخدا
گشنیز صحرایی باشد، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج)، گشنیز کوهی، (برهان) (آنندراج)، گشنیج دشتی، (شرفنامۀ منیری)، گشنیز بری، (ناظم الاطباء)، تالگی، (ناظم الاطباء)، و رجوع به تالگی شود
لغت نامه دهخدا
کلمه فرانسه متداول در زبان فارسی است و اختصار کلمه ’تاکسی -اتو’ میباشد، اتومبیل کرایه که در داخل شهرها مسافران را از نقطه ای به نقطۀ دیگر برد
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت است. در 150هزارگزی جنوب کهنوج و 15 هزارگزی خاور راه فرعی کهنوج به میناب قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
درپی رونده، اسم فاعل است از تلو بمعنی پس چیزی رفتن است، (آنندراج) (غیاث اللغات)، پیروی کننده، (فرهنگ نظام)، پس رو، ازپس آینده، تابع، (ناظم الاطباء) : این قدر از فضایل ملک که تالی و تابع دین است تقریر افتاد، (کلیله و دمنه)، تال، تلاوت کننده، قاری، خوانندۀ قرآن و جز آن: رب ّ تال للقرآن و القرآن یلعنه، (از منتهی الارب)، رجوع به تال شود، قائم مقام، (آنندراج) (غیاث اللغات)، (اصطلاح منطق) جزء ثانی قضیۀ شرطیه و جزء اول آن را مقدم گویند چنانکه در قضیۀ حملیه موضوع و محمول گویند در شرطیه مقدم و تالی خوانند چنانکه: ’ان کانت الشمس طالعه فالنهار موجود’، جمله اول را که ’ان کانت الشمس طالعه’ باشد، مقدم گویند و جزء ثانی را که ’فالنهار موجود’ باشد، تالی نامند و این نیز مأخوذاز تلو است، (آنندراج) (غیاث اللغات) :
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند ای برادر،
شبستری،
رجوع به اساس الاقتباس چ مدرس رضوی صص 68 - 70 و حاشیۀ ملاعبداﷲ و شرح شمسه و کتب دیگر علم منطق شود، (اصطلاح هندسی) مقدم آن بود که از دو چیز بنسبت نخستین یاد کنی و تالی آن بود که از پس یاد کنی و مقدم را بدو منسوب کنی، (التفهیم چ جلال همائی ص 19)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاکیل
تصویر تاکیل
به خوردن دادن خورانیدن، داو خواهی (داو دعوی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است از پرندگان پرنده ایست از گونه های جل که در روی سر دارای چند پر بشکل کاکل است و در صحاری و مزارع خشک آسیا و اروپا و افریقا میزید. یکی از اقسام آن بنام کاکلی کوهی مشهور است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاتلی
تصویر تاتلی
سفره دستار خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالی
تصویر تالی
پیرو، تابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاکل
تصویر تاکل
خوردگی، درخشندگی
فرهنگ لغت هوشیار
فرنسوی فرابر اتومبیل کرایه یی که مسافران رادر داخل شهر از نقطه ای بنقطه دیگر برد
فرهنگ لغت هوشیار
((کُ))
پرنده ای است از گونه های جل که در روی سر دارای چند پر به شکل کاکل است و در صحاری و مزارع خشک آسیا و اروپا و آفریقا زندگی می کند. یکی از اقسام آن به نام کاکلی کوهی مشهور است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاکسی
تصویر تاکسی
اتومبیل کرایه ای که مسافران را در داخل شهر از نقطه ای به نقطه دیگر برد
تاکسیمتر: دستگاهی که در تاکسی نصب می شود برای نشان دادن مقدار مسافت پیموده شده تا براساس آن نرخ کرایه مسافر تعیین شود
تاکسی تلفنی: نوعی تاکسی که به وسیله تلفن آن را فرامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاتلی
تصویر تاتلی
((تِ لِ))
سفره، خوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تالی
تصویر تالی
از پی رونده، دنبال، دوّم
فرهنگ فارسی معین
جانشین، جایگزین، ثانی، قائم مقام، اثر، حاصل، نتیجه، پیامد، دنباله، تلاوتگر، تلاوت کننده، شبیه، لنگه، مانند، مثل، نظیر، همانند، تابع، پس رو، دنباله رو، پی رو، جزء موخر (جمله شرطی)
متضاد: جزء مقدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جا انداختن دانه در بافتنی، در رشته قرار دادن دانه و مهره، و
فرهنگ گویش مازندرانی
نوک، نوک داس، نوک درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
تکه ای از نخ
فرهنگ گویش مازندرانی
نگاه دزدانه، سرک کشیدن، نوعی بازی کودکانه
فرهنگ گویش مازندرانی