جدول جو
جدول جو

معنی تامرلان - جستجوی لغت در جدول جو

تامرلان
(مِ)
نام اروپایی تیمور و آن صورتی از نامی است که ایرانیان بدو داده اند. تیمور لنگ. مؤسس دومین امپراطوری مغول (1336-1405 میلادی). رجوع به تیمور (امیر...) شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترلان
تصویر ترلان
(دخترانه)
پرنده ای از خانواده باز شکاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارلا
تصویر تارلا
(دخترانه)
کشتزار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تامیلا
تصویر تامیلا
(دخترانه)
بخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامران
تصویر کامران
(پسرانه)
آنکه در هر کاری موفق است، چیره، مسلط
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامران
تصویر کامران
عیاش، خوش گذران، خوشبخت، کامکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وامران
تصویر وامران
مامیران، گیاهی خودرو از خانوادۀ خشخاش با تخمی شبیه کنجد و شاخه های بلند که مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد واقع در 22هزارگزی شمال گهواره کنار راه فرعی تفنگچی به سنجابی ناحیه ای است کوهستانی سردسیر دارای 700 تن سکنه میباشد کردی و فارسی زبانند، از چشمه مشروب میشود محصولاتش غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات، جزئی توتون و میوجات، اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند از تیره تفنگچی هستند، در چهار محل نزدیک بهم واقع بنام کامران عزیز کیانی، کامران عزیز کاکاخان، کامران بیک رضا، کامران رحمان مشهورند، زمستان عده قلیلی از گله داران گرمسیر جگیران و دهاب میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
ترجمان را گویند و آن شخصی است که معنی لغتی را بلغت دیگر بفهماند. (برهان) (آنندراج). شخصی را گویند که معنی لغتی بلغتی دیگر بفهماند و آنرا ترجمان نیز گویند. (جهانگیری). کسی که زبانی را بزبان دیگر درآورد، مترجم. کسی که معنی لغتی بلغتی بفهماند و بعربی ترجمان گویند. رجوع به ترجمان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
آنکه چنان راه رود که گویا بر پشت بار دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف نألان است. رجوع به نألان شود
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است به یک فرسنگی نسا در خراسان، (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
در بعضی مآخذ آمده، کنایه از آفتاب و روز است:
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زردۀ گامران برافکند،
خاقانی،
و در بعضی نسخ ’کامران’ آمده و مؤلف برهان در ’زردۀ کامران’ آورده کنایه از آفتاب و روز است و ’زرده’ خود بمعنی ’اسبی است زردرنگ’، (برهان)، و اگر ’گامران’ صحیح باشد نعت فاعلی مرخم است بجای گام راننده (گام زننده) که همان اسب باشد
لغت نامه دهخدا
افغان دهمین از خاندان درانی افغانستان در هرات، (یادداشت مؤلف)، (از 1235 تا 1255 ه، ق،)، (معجم الانساب)، و رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود
لغت نامه دهخدا
(را یَ / یِ بَ)
کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود و کسی که در عشرت است، (فرهنگ نظام)، بهره مند و کامیاب در هر عزم و آرزویی، (ناظم الاطباء)، سعادتمند پیروز و موفق، (ولف) :
که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران،
فردوسی،
بجان تو ای خسرو کامران
کجا بردم این خود بدل در گمان،
فردوسی،
ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران،
فرخی،
شاد بادی بر هواها کامران و کامکار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران،
فرخی،
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران وکامکار،
فرخی،
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران،
فرخی،
پیداست به عقل و ز حس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است،
ناصرخسرو،
هر عقده که روزگاربندد
دست شه کامران گشاید،
خاقانی،
شاه مغرب کامران ملک باد
آفتاب خاندان ملک باد،
خاقانی،
یاروانهای فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده اند،
خاقانی،
خاقانی خاک جرعه چین است
جام زر شاه کامران را،
خاقانی،
سخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته،
خاقانی،
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی،
سعدی،
اگر کشورخدای کامران است
و گر درویش حاجتمند نان است،
سعدی (گلستان)،
و گر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای،
سعدی،
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش،
سعدی،
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت،
حافظ،
برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت،
حافظ،
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران،
حافظ،
، خجسته، (ناظم الاطباء)، پیروز، مسعود:
ترا اندر جهان رستنی خواند
از ارکان کردگار کامرانت،
ناصرخسرو،
جام گیر و جای دار و نام جوی و کام ران
بت فریب و کین گدازو دین پژوه و ره نمای،
منوچهری،
کاندر سنه ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم،
خاقانی،
نایب سلطان هدی، احمشاد
کوست در اقلیم کرم کامران،
خاقانی،
حکم شان باطل تر است از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند،
خاقانی،
هر پنج نماز چون کنی روی
سوی در کامران کعبه،
خاقانی،
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کامکار،
خاقانی،
بس طربناکم ندانند این طربناکی ز چیست
کز سعود چرخ بخت کامران آورده ام،
خاقانی،
مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامکار،
سوزنی،
، بااقبال و نیکبخت و سعادتمند، (ناظم الاطباء)، خوشبخت، خوش اقبال، خوش زندگانی:
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده ست،
خاقانی،
، عیاش، با هوی وهوس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کشتی کوچکی در بحر روم دارای دکلی بزرگ و بادبان ها
لغت نامه دهخدا
(دِ نِ)
نمیرنده. لایموت. باقی:
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تونامران.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گیاهی است که از ملک چین آورند و مامیران هم گویندش، سفیدی ناخن و سفیدی چشم را زایل کند. (برهان قاطع). دوائی است که از چین آرند. (انجمن آرا). ظاهراً مصحف مامیران است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
این کلمه در بحر الجواهر مانند مترادفی برای راسن (سوسن کوهی) آمده است، و در جای دیگر نیافتیم
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
یکی از دهستانهای بخش شیروان در شهرستان قوچان است. این دهستان در شمال شرقی شیروان واقع است و از یازده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و جمعاً 9147 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
ظرفی که در آن برای طنبور و سه تار، تارها نگاه دارند تا عندالحاجه بکار آید، (غیاث اللغات)، ظرفی که در آن تارهای ساز نگه دارند، (آنندراج) :
ازبهر ساز عشرت او می نهد قضا
تار دوائر فلکی را به تاردان،
ملا طغرا (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موضعی است در کنارنهر ’نلن ’ در هند. (ماللهند بیرونی ص 131 س 17)
لغت نامه دهخدا
محلی است در 219 هزارگزی گرمسار میان بنوار و سرخ ده و آنجا ایستگاه قطار است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد با 483 تن سکنه. آب آن از رود خانه کشف رود و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، مجازاً بمعنی این زمان. (از آنندراج). در این وقت. اکنون:
مرا امروز توبه سود دارد
چنانچون دردمندان را شنوسه.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
با نعمت تمام بدرگاه آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخری.
چنان نمود که امروز ناصحتر و مشفق تر بندگانست. (تاریخ بیهقی).
دنیا بجملگی همه امروز است
فردا شمردباید عقبا را.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ج 1 ص 166).
از این آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم.
خاقانی.
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن.
(بوستان).
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار سرپنجه ای.
(بوستان).
پیش از این طایفه ای بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع و امروز طایفه ای بصورت جمع و بمعنی پراکنده. (گلستان). آندم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان).
امروز کسی نیست که در میکدۀ عشق
با شانی خون جگر آشام برآید.
شانی تکلو (از آنندراج).
- امروز را فردا کردن، امروز و فردا کردن. دفع الوقت کردن:
الله الله این جفا با ما مکن
لطف کن امروز را فردا مکن.
مولوی.
- امروز روز، بمعنی امروز است:
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هر که در امروز روز اندیشۀ فردا کند.
ناصرخسرو.
- امروز و فردا، همین روزها. بزودی.
- امروز و فردا کردن، دفعالوقت و تعلل کردن. (آنندراج). بوعده گذرانیدن. سردوانیدن. دول دادن. دیر داشت. مماطله. تسویف. تطویش. (از یادداشت مؤلف) :
بارها گفتم که جان هم می دهم
همچنان امروز و فردا می کند.
انوری.
لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمی داند ز خط چون دشمن کم فرصتی دارد.
صائب.
- امثال:
امروز بدان مصلحت خویش که فردا
دانی و پشیمان شوی و سود ندارد.
؟
امروز بکش چو می توان کشت
کآتش چو بلند شد جهان سوخت.
؟
امروز تخم کار که فردامجال نیست.
امروز توانی و ندانی فرداکه بدانی نتوانی.
؟
امروز در قلمرو دل دست دست تست
خواهی عمارتش کن و خواهی خراب کن.
؟
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت.
حافظ (از امثال و حکم مؤلف).
رجوع به امثال و حکم شود.
امروز نقد فردا نسیه، از این جمله در قدیم همان معنی را می خواسته اند که از مصراع ’از امروز کاری بفردا ممان. ’ یا ’امروز تخم کار که فردا مجال نیست. ’ اراده می شود، ولی امروزه آنرا کسبه و اهل حرف مانند اعلام و اعلانی می نویسند و بردکان نصب می کنند و ازآن بطور مزاح اراده می کنند که هیچ روز کالا بنسیه نفروشیم. (از امثال و حکم مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد با 657 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
زیر و زبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نامیرنده لایموت باقی مقابل مران میران: ترا گویم ای سید مشرقین که مردم مرانند و تو نامران. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که هر چه بخواهد برایش مهیا شود و کسی که در عشرت است، بهره مند، کامیاب در هر عزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاملان
تصویر عاملان
کرتاران کار داران کار گزاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاملات
تصویر تاملات
جمع تامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاردان
تصویر تاردان
ظرفی که در آن تارهای ساز نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تامیلات
تصویر تامیلات
جمع تامیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمران
تصویر تمران
جمع تمر، گونه های خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالان
تصویر تالان
یونانی سنگی برابر با شست منه پارسی مغولی تاراج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامران
تصویر کامران
خوشگذران، عیاش
فرهنگ فارسی معین
خوشگذران، عیاش، کامجو 2، کامروا، کامیاب، خوشبخت، نیکبخت
متضاد: ناکام، نامراد
فرهنگ واژه مترادف متضاد