جدول جو
جدول جو

معنی تال - جستجوی لغت در جدول جو

تال
تار، تاریک، تیره
تالاب
طبق فلزی، نوعی زنگ پیاله مانند که رقاصان بر سر دو انگشت می بندند و هنگام رقص بر هم می زنند
تصویری از تال
تصویر تال
فرهنگ فارسی عمید
تال
(لِنْ)
از تلو به معنی خواندن و قرائت کردن قاری. تلاوت کننده. و در حدیث است تال للقرآن والقرآن یلعنه
لغت نامه دهخدا
تال
آبگیر باشد و آن را تالاب نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری)، آبگیر و تالاب و استخر و برکۀ بزرگ را نیز گفته اند، (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا)، و بعضی گویند به این معنی هندی است، (برهان)، بعضی از اهل لغت ’تال’ را بمعنی آبگیر هم نوشته اند چه تاکنون آبگیر و استخر را در هند تالاب گوینداما فارسی بودن این لفظ ثابت نیست، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تال
طبق مس و برنج و نقره و طلا و امثال آن، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا)، مأخوذ از هندی، طبق مس و نقره و طلا و جزآن، (ناظم الاطباء)، سینی فلزی، (فرهنگ نظام)، این لفظ مفرس از ’تهال’ هندی است و حرف ’ها’ در آن نیم تلفظ است که در زبان فارسی نیست از این جهت به ’تال’ مفرس گشته، لفظ مذکور را فقط شعرای فارسی که در هند بودند یا هند را دیدند استعمال کردند و در واقع هندی است نه فارسی و من برای این ضبط کردم که در شعر امیرخسرو و نثر ظهوری آمده است، (فرهنگ نظام) :
ز سیری بس که هندو سیرخور شد
همه تال برنجش تال زر شد،
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری)،
، نام سازی است در هند که از روی سازند، (آنندراج)، دو پیالۀ کوچک کم عمق باشد از برنج که خنیاگران هندوستان بهنگام خوانندگی آنها را برهم زنند و بصدای آن اصول نگاه دارند و رقص کنند، (از برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، در میان ایرانیان زنگ نام دارد، (انجمن آرا)، واکنون ما آنها را زنگ می گوئیم، (ناظم الاطباء)، زنگی که رقاصان به انگشتان خود بسته وقت رقص برهم زنند، (فرهنگ نظام)، این لفظ هندی است، (غیاث اللغات) (آنندراج)، در این معنی هم هندی است و شعرای فارسی هند آن را استعمال کرده اند، (فرهنگ نظام) :
دگر ساز برنجین نام آن تال
بر انگشت پریرویان قتّال
گرفته چون پیاله تال در دست
نه از می از سرود خویشتن مست،
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری)،
فرورفته در مغز ارباب حال
شراب خم مندل از جام تال،
ظهوری (از آنندراج)،
، روی که بعربی صفر خوانند، (برهان)، برهان و مقلدانش روی را که فلزی است، از معانی این لفظ قرار دادند که به هیچ وجه ثابت نیست، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تال
تل، دهی است جزء دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود، در 13هزارگزی جنوب باختری شاهرود و 6هزارگزی جنوب شوسۀ شاهرود به دامغان واقع است، جلگه ای است معتدل و 70 تن سکنه دارد، دو رشته قنات یکی شور و دیگری شیرین آن را مشروب سازد، محصول آن پنبه و صیفی است، راه مالرو دارد و از راه اسدآباد و قلعه نو اتومبیل می توان برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تال
خرمابنان ریزه و نهالهای آن که بریده یا کنده بجای دیگر نشانند، جمع واژۀ تاله، (منتهی الارب)، و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
تال
بزبان هنود فاصله میان سر انگشت میانۀ دست تا سر انگشت شصت، رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی چ لایپزیک ص 79 شود، هندوان قسمت زیرین خط افق رانامند، در مقابل ’اپر’ که قسمت برین آن است، رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ایضاً ص 145 شود، به هندی نام طبقۀ نخستین از هفت طبقۀ زیر زمین است، رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ایضاً ص 113 شود
لغت نامه دهخدا
تال
(ل ل)
از اتباع ضال است: رجال ضال تال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تال
هندی تبیرک تبیره کوچک دو پیاله مانند کوچک که هنگام پایکوبی برهم زنند و باآوای آن آهنگ سرود را نگاه دارند طبق فلزی
فرهنگ لغت هوشیار
تال
رشته، نخ، یکی از سازهای ایرانی با یک کاسه، پنج تار و دسته ای بلند، تار
تصویری از تال
تصویر تال
فرهنگ فارسی معین
تال
طبق فلزی
تصویری از تال
تصویر تال
فرهنگ فارسی معین
تال
طبق
تصویری از تال
تصویر تال
فرهنگ واژه فارسی سره
تال
زنگ بزرگ که بر گردن گاو بندند، ظرف مسین که روکش قلع آن از
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تالف
تصویر تالف
الفت یافتن، دوست شدن، دمساز شدن، دلجویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاله
تصویر تاله
خدا را پرستش کردن، خداپرستی، پارسایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالک
تصویر تالک
طلق، جسم معدنی سفید شفاف و قابل تورق، تلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالم
تصویر تالم
دردمند شدن، آزرده شدن، دردناک شدن، دردمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالی
تصویر تالی
آنکه بعد بیاید، ازپی آینده، تابع، پیرو، تلاوت کننده، در علم منطق جزء مؤخر جملۀ شرطیه
فرهنگ فارسی عمید
درپی رونده، اسم فاعل است از تلو بمعنی پس چیزی رفتن است، (آنندراج) (غیاث اللغات)، پیروی کننده، (فرهنگ نظام)، پس رو، ازپس آینده، تابع، (ناظم الاطباء) : این قدر از فضایل ملک که تالی و تابع دین است تقریر افتاد، (کلیله و دمنه)، تال، تلاوت کننده، قاری، خوانندۀ قرآن و جز آن: رب ّ تال للقرآن و القرآن یلعنه، (از منتهی الارب)، رجوع به تال شود، قائم مقام، (آنندراج) (غیاث اللغات)، (اصطلاح منطق) جزء ثانی قضیۀ شرطیه و جزء اول آن را مقدم گویند چنانکه در قضیۀ حملیه موضوع و محمول گویند در شرطیه مقدم و تالی خوانند چنانکه: ’ان کانت الشمس طالعه فالنهار موجود’، جمله اول را که ’ان کانت الشمس طالعه’ باشد، مقدم گویند و جزء ثانی را که ’فالنهار موجود’ باشد، تالی نامند و این نیز مأخوذاز تلو است، (آنندراج) (غیاث اللغات) :
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند ای برادر،
شبستری،
رجوع به اساس الاقتباس چ مدرس رضوی صص 68 - 70 و حاشیۀ ملاعبداﷲ و شرح شمسه و کتب دیگر علم منطق شود، (اصطلاح هندسی) مقدم آن بود که از دو چیز بنسبت نخستین یاد کنی و تالی آن بود که از پس یاد کنی و مقدم را بدو منسوب کنی، (التفهیم چ جلال همائی ص 19)
لغت نامه دهخدا
یکی از ارباب انواع نه گانه افسانه های یونان قدیم و خدای ضیافت و اعیاد شراب روستاها بود و سپس خدای مضحکه شد و وی را بشکل دختر زیبائی نقش کنند که در دستی عصای روستایی و در دستی دیگر ماسکی دارد
لغت نامه دهخدا
اسب چهارم رهان، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، نام اسب چهارم از ده اسب که عربهای قدیم در اسب دوانی خود بکار می بردند، (از فرهنگ نظام)، مؤلف آنندراج در ذیل مجلی آرد: ’ ... و معمول سواران عرب چنان بود که در میدان معارضه آمده گروها بسته، بجهت امتحان، همه اسبان را برابر ایستاده کرده یکبارگی بهم می تاختند، هر اسبی که از همه اسبان پیش شود آن را مجلی گویند و هرکه عقب او باشد آن را مصلّی نامند از تصلیه که بمعنی سرین گرفتن ...، و هرکه پس از مصلی باشد آن را مسلّی خوانند و از این ترتیب چهارم را تالی و پنجم را مرتاح ... ’ - انتهی:
ده اسبند در تاختن هریکی را
بترتیب نامیست روشن نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاح و عادلف و خطی و مؤمل
لطیم و سکیت و ارب حاجت عرق خوی
فؤاد است قلب و جنان و حشا دل ...
(نصاب الصبیان در نامهای اسبان در میدان مسابقت)، نظیر، همانند، مشابه بعینه: این کار تالی فلان کار است، تختۀ کاغذ، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایه، شهرستان قزوین و در 16 هزارگزی خاور معلم کلایه، واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 27 تن سکنه دارد. رود خانه ’اتانرود’ آن را مشروب سازد و محصول آن غله و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
یکی از آبادیهای زیارت خواسته رود، در استراباد رستاق، رجوع به سفرنامۀ مازندران بخش انگلیسی ص 128 و ترجمه وحید مازندرانی ص 171 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ هْ)
بیخود. سرگشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خرمابن ریزه و نهال آن که بریده یا کنده بجای دیگر نشانند. ج: تال. (منتهی الارب). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
درخشیدن، زینت دادن درخشیدن درخش زدن، بلند کردن سر، آمادن برای بدی، دامن بر چیدن برای دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالب
تصویر تالب
گرد آمدن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالد
تصویر تالد
مال کهنه و قدیمی موروثی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالس
تصویر تالس
دردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالف
تصویر تالف
دل بدست آوردن، دوست شدن تلف شونده، تباه، نابود
فرهنگ لغت هوشیار
دردناک شدن دردیافت ویدا درد یافتن اندوهگین شدن دردمندی نمودن، اندوهناکی اندوهگنی، جمع تالمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاله
تصویر تاله
پارسائی، خداپرستی بیخود، سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالی
تصویر تالی
پیرو، تابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالی
تصویر تالی
از پی رونده، دنبال، دوّم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تالم
تصویر تالم
دردناک، اندوه
فرهنگ واژه فارسی سره