جدول جو
جدول جو

معنی تازانتر - جستجوی لغت در جدول جو

تازانتر
(تَ)
باسرعت تر. باعجله تر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازانتا
تصویر نازانتا
(دخترانه)
عشوه گر، طناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تازاندن
تصویر تازاندن
دواندن اسب و سایر چهارپایان، دوانیدن، به تاخت درآوردن، دواندن
فرهنگ فارسی عمید
قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبۀ مرکزی ایالت ’لوقریده’ (لوکرید) است که در مشرق یونان و صدهزارگزی شمال غربی آتن، در بغاز تالانتی واقع است، و 6000 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ تاز، بمعنی محبوبان و امردان، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده:
ابا جوشن و ترک و رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه،
فردوسی،
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن
یکی غرم تازان ز دم ّ سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)،
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد،
فردوسی،
بهر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای،
فردوسی،
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی و از تخم نوذر بدند
برفتند یکسر ز پیش سپاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه،
فردوسی،
بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه،
فردوسی،
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان زبهر شکار،
فردوسی،
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاه کردن بر شاه تفت،
فردوسی،
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان ...
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه،
فردوسی،
شب و روز تازان چو باد دمان
نه پروای آب و نه اندوه نان،
فردوسی،
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید،
فردوسی،
فرستاده با نامه تازان ز جای
بیک هفته آمد سوی سوفرای،
فردوسی،
فرستاده ای خواست از در جوان
فرستاد تازان بر پهلوان،
فردوسی،
فرستاده تازان بکابل رسید
وزو شاه کابل سخنها شنید،
فردوسی،
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه،
فردوسی،
هجیر آمد از پیش خسرو دمان
گرازان و تازان و دل شادمان،
فردوسی،
همی رفت تازان بکردار دود
چنان چون سپهبدش فرموده بود،
فردوسی،
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال،
فرخی،
خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها،
منوچهری،
آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)،
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری بخم ّ کمند،
(گرشاسبنامه)،
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر،
ناصرخسرو،
کناره گیر ازو کاین سوار تازانست
کسی کنار نگیرد سوار تازان را،
ناصرخسرو،
گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام،
خاقانی،
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور ترکی مکن تازان مشو،
خاقانی،
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان،
نظامی،
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان،
سعدی
لغت نامه دهخدا
شهری است در جنوب ایتالیا بر کنار خلیجی بهمین نام، از شهرهای باستانی است، در 1940 میلادی نیروی هوایی و دریایی انگلستان در آنجا فاتح شد، 120000 تن سکنه دارد، مؤلف تاریخ ایران باستان آرد: ... بعد این هیئت بشهر تارانت واقع در جنوب ایطالیا در کنار خلیجی بهمان اسم رفت، در اینجا مدیر یا کلانتر شهر ’آریس توفیلد’ از محبتی که نسبت به ’دموک دس’ داشت امر کرد سکان ها را از کشتی های مادی (یعنی پارسی) برداشتند و پارسی ها را مانند جاسوسان در محبس انداخت ... پس از آن آریس توفیلد پارسی ها را رها ... کرد، کشتی های پارسی ها در مراجعت دوچار طوفان شده در ’یاپی گیوس’بساحل افتاد و پارسی ها اسیر شدند، شخصی گیل نام از اهالی تارانت آنها را نجات داده نزد داریوش آورد، شاه به او گفت در ازای این خدمت هرچه خواهی بخواه، او گفت که بشهر تارانت برگردم و از ترس آنکه مبادا داریوش برای رسانیدن او به این شهر قوای بحری بفرستد و این اقدام باعث اذیت هموطنان یونانی او بشود، گیل گفت برای بازگشت به تارانت کافی است که اهالی کنید با من همراهی کنند، چه مناسبات آنها با تارانتی ها خوب است، داریوش مأموری به کنیدفرستاد تا چنان کنند و آن ها حاضر شدند امر شاه را بجا آرند ولی اهالی تارانت راضی نشدند و چون اهالی کنید نمی توانستند تارانتی ها را با قوه مجبور بپذیرفتن گیل کنند این امر دیگر تعقیب نشد ... (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 562- 563)، تارانتوم از بلاد قدیمی ایطالیاست که در جنوب شبه جزیره مزبور در کنار خلیجی بنام تارانتوم واقع شده است و مورخین معتقدند که این شهر را نخست مردم جزیره ’کرتا’ بنا نهاده اند، (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 469)، رجوع به تارنته شود
یکی از خلیج های بحر روم است دراروپا، (فرهنگ نظام)، خلیجی است در جنوب ایتالیا که بوسیلۀ دریای ’ایونیه’ تشکیل شده است و شهر تارانت در کنار آن قرار دارد، نام آن در لاتین تارانتوم است، رجوع بمادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مخفف تازیانه است که قمچی باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف تازیانه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا). تازیانه. (شرفنامۀ منیری). شلاق. محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: از تازان + ه (آلت) ، پهلوی تاچانک:
گر ایدونکه تازانه بازآورم
مگر سر بکوشش (فراز) آورم.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم.
فردوسی.
شوم زود تازانه بازآورم
اگرچند رنج دراز آورم.
فردوسی.
یکی بنده تازانۀ شاه را
ببرد و بیاراست درگاه را
سپه را ز سالار و گردنکشان
جز آن تازیانه نبودی نشان.
فردوسی.
پرستنده تازانۀ شهریار
بیاویخت از درگه ماهیار.
فردوسی.
بزد بر سر مرد تازانه چند
فکندن همی خواست دم ّ سمند.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
سر تازانه خسرو اندرآخت
خرقه زآن جایگه برون انداخت.
سنائی.
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانۀ قهرم بزنی شیطانم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بُ)
آلت آهنین شبیه انبردست که میخ از تخته بدان بیرون کشند. کلبتین. رجوع به گاز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ تَ)
خرم تر. نوتر:
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179).
رجوع به تازه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ شُ دَ)
دواندن. تازانیدن
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبختر. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازانه
تصویر تازانه
شلاق قمچی تازیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزنتر
تصویر تزنتر
خرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
در حال تاختن، بتاخت با سرعت (آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت) (بیهقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تازاندتازاند خواهد تازاند بتازان تازاننده تازانده) دواندن تاختن تازانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانده
تصویر تازانده
دوانیده دوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گازانبر
تصویر گازانبر
((اَ بُ))
قیچی، مقراض، یک نوع ابزاری است که در کارهای آهنگری و زرگری و غیره به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازانه
تصویر تازانه
((نِ))
شلاق، تازیانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازاندن
تصویر تازاندن
((دَ))
دواندن، تاختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازانده
تصویر تازانده
((دِ))
دوانیده، دوانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازان
تصویر تازان
در حال تاختن، به تاخت، باسرعت
فرهنگ فارسی معین
تاختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد