جدول جو
جدول جو

معنی تاز - جستجوی لغت در جدول جو

تاز
پسوند متصل به واژه به معنای تازنده مثلاً اسب تاز، پیشتاز
مخنث
تصویری از تاز
تصویر تاز
فرهنگ فارسی عمید
تاز
معشوق و محبوب را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). محبوب. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام) :
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟
فردوسی.
با این همه در علم فروگفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
، فرومایه و سفله. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامۀ منیری) ، امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان). مکیاز. بی ریش. مخنث. بغا. کنده. پشت پای:
عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسایی.
مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید
دلم ز شلّۀ صابوته و ز هرّۀ تاز.
قریع.
ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق
در جستن تاز من نبودت توفیق.
سوزنی.
هریکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده.
سوزنی.
بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق
بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار.
سوزنی.
دریغ مرد حکیمی که تازرا پس پشت
هماره چون در دروازه، پشت بان بلند.
سوزنی.
کرد بکابین زن و مزد تاز
گردن من در گرو وام...ر.
سوزنی.
تاز مسافر چو درآیدز راه
پیش برم تا دم دروازه...ر.
سوزنی.
تاز چو دیدم زمانش ندهم یک دم
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم.
سوزنی.
عاجز بیچاره من گشته تاز
کرد مرا عاجز و بیچاره...ر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره...ر.
سوزنی.
نرم کنم تاز را گهی بدرشتی
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم.
سوزنی.
دعوت تازان همی کنم بشب عید
زآنکه ندانم بروز عید کجایم.
سوزنی.
چه وفا خیزدت ز تاز و جلب
یاری از روشنان چرخ طلب.
اوحدی (از آنندراج).
، مخفف تازه، از لطائف. (غیاث اللغات) :
بوستان از ابر و خورشید است تاز.
مولوی.
، کلمه تاجیک شاید در اصل همان تازیک [تاز، اسم + یک، پساوند نسبت و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیۀ برهان ذیل کلمه تازی آرد: در پهلوی تاژیک. ایرانیان قبیلۀ طی، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمرۀ ایران شد) ’تاژ’ و منسوب بدان را ’تاژیک’ می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمه عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا (پارس) و عرب فرس را بهمه ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان ’یونان’ را - بنام قبیلۀ ’یون’ در آسیای صغیر - بهمه قوم هلاس اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود، سگ تازی را هم میگویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تاز
تاختن، (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، با ’با’بمعنی تاختن، (غیاث اللغات)،
تازنده، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ رشیدی)، و آنرا تازنده گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تازنده نیز آمده است، (برهان)، اسم فاعل از تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز، (فرهنگ نظام)،
- تندتاز، تیزتاز، تندتازنده، تنددونده:
نشست از بر بارۀ تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 861)،
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز،
(شاهنامه ایضاً ج 4 ص 1053)،
- تیزتاز، تیزتازنده، تنددونده:
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 18)،
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایۀ تیزتاز
یکی زآن بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبند و هر دو شتابنده اند
همان یکدگر را نیابنده اند،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 208)،
یکی کاروان جمله شاهین و باز
بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز،
نظامی،
رجوع به تیزتاز شود،
- دیرتاز، دیرتازنده، کندرو:
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کرۀ دیرتازش،
ناصرخسرو (دیوان ص 229)،
رجوع به تندتاز شود،
و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است: پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز:
جریده بهر سو عنان تاز کن،
نظامی،
،
امر) امر به تاختن نیز هست، (آنندراج) (انجمن آرا)، و امر به تاختن، (فرهنگ رشیدی)، و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز، (برهان قاطع)، فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافۀ ’به ’’بتاز’ استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، ’متاز’ نهی ’تاز’ است:
گر این غرم دریابد او را، متاز
که این کار گردد بر ما دراز،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1935)،
،
بمعنی تاخت که مرادف تاز است، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تاخت، (فرهنگ رشیدی)، اسم مصدر ازتاختن مثل تاخت و تاز و غیره، (فرهنگ نظام) :
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111)،
شیرگام وپیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز،
منوچهری (ایضاً ص 42)،
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تاز
نیای بزرگ ’ضحاک’: و نسابۀ پارسیان در نسب او (ضحاک چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث، و این تاز که ازجملۀ اجداد اوست پدر جملۀ عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب با او میرود و این سبب که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز. هرچه عجم اند با هوشهنگ میروند و عرب با این تاز میرود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 11)
لغت نامه دهخدا
تاز
تاختن، تازنده
تصویری از تاز
تصویر تاز
فرهنگ لغت هوشیار
تاز
در ترکیب معنای «تازنده» می دهد، پیشتاز، اسب تاز
تصویری از تاز
تصویر تاز
فرهنگ فارسی معین
تاز
سفله، فرومایه، امرد، مخنث، تاختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازه
تصویر تازه
مقابل کهنه، نو، جدید، مقابل پژمرده، کنایه از شاداب، باطراوت، اخیراً، کنایه از بارونق، باجلوه، کنایه از خرم، خوش، شادمان
تازه به تازه: چیزهای تازه که یکی پس از دیگری پدید آید، نوبه نو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازش
تصویر تازش
تاخت و تاز، اسب دوانیدن، اسب تاختن، حمله، هجوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازی
تصویر تازی
عرب، عربی، اسبی از نژاد عربی
نوعی سگ شکاری بسیار دونده و تیزرو با بدن لاغر و پاهای دراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازق
تصویر تازق
تنگ شدن سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازش
تصویر تازش
تاختن تک و بوی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازف
تصویر تازف
کوتاه شدن و نزدیک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازک
تصویر تازک
تازیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازی
تصویر تازی
کسی که در عربستان میماند، عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه
تصویر تازه
نو باشد، مقابل کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازی
تصویر تازی
سگ شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازی
تصویر تازی
عرب، عربی، زبان عربی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازه
تصویر تازه
((زِ))
نو، جدید، مجازاً خرم، شاداب، بدیع، اخیر، اخیراً
تازه به دوران رسیده: کنایه از کسی که تازه به مقامی رسیده و خود را گم کرده، ندید بدید، نوکیسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازش
تصویر تازش
حمله، هجوم، تجاوز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازه
تصویر تازه
جدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازه
تصویر تازه
Fresh, Freshly, Newly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تازه
تصویر تازه
frais, fraîchement, nouvellement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تازه
تصویر تازه
fresco, frescamente, recientemente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تازه
تصویر تازه
segar, baru saja
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تازه
تصویر تازه
สด , ใหม่
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تازه
تصویر تازه
vers, nieuw
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تازه
تصویر تازه
frisch, neu
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تازه
تصویر تازه
fresco, frescamente, recentemente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تازه
تصویر تازه
fresco, frescamente, recentemente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تازه
تصویر تازه
新鲜的 , 新鲜地 , 新近地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تازه
تصویر تازه
świeży, świeżo, niedawno
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تازه
تصویر تازه
свіжий , свіжо , нещодавно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تازه
تصویر تازه
свежий , свежо , недавно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تازه
تصویر تازه
ताजा , ताजगी से , हाल ही में
دیکشنری فارسی به هندی