جدول جو
جدول جو

معنی تاراجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

تاراجیدن(گِ گُ دَ)
چپو کردن. تاراج کردن. چپاول کردن. رجوع به تاراج شود
لغت نامه دهخدا
تاراجیدن
تاراج کردن
تصویری از تاراجیدن
تصویر تاراجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تاراجیدن((دَ))
غارت، چپاول، یغما کردن، تاراج
تصویری از تاراجیدن
تصویر تاراجیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
بی تاب ساختن، خفه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گِ کَ دَ)
دواندن. دوانیدن. تازاندن
لغت نامه دهخدا
(مُ)
چپاول و غارت کردن. کلمه تاراج در قدیم گاهی با زدن صرف میشده است: و مالهای ایشان جمله تاراج زد. (فارسنامۀ ابن بلخی). اگر مزدک خزانۀ تو تاراج زند منع نتوانی کردن چون متابع رای او شدی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). رجوع به تاراج شود
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ اُ دَ)
خبه ساختن. (آنندراج). خفه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فشردن گلو:
گه بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
گه بتاسانید او را ظالمی
بر بهانۀ مسجد او بد سالمی
تا بهانۀ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 3 ص 233).
چون به آق شهر رسید در خلوتی درآورده زه کمان در گردنش کردند، در آن حالت که وقتش تنگ شد، ومی تاسانیدند، فریاد میکرد و مولانا مولانا می گفت. (مناقب احمد افلاکی). رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ زَ دَ)
غلطانیدن. غلتانیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
خاراندن. صاحب فرهنگ آنندراج آن را مصدر دو مفعولی گرفته و چنین معنی کرده است: خاریدن فرمودن کسی را. ناظم الاطباء نیز چنین معنی کرده است: خاریدن کنانیدن و فرمودن. این دومعنی بهیچوجه در زبان فارسی کنونی استعمال ندارد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از تارانیدن. پراکنده شده. ازهم پاشیده. فراری شده. رجوع به تاراندن و تارانده و تارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تاراج رفتن. به غارت رفتن. به چپو رفتن. به چپاول رفتن:
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی برناگرفته کام را.
سعدی.
رجوع به تاراج رفتن و تاراج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
تاراج دهنده. بغارت دهنده.
- در به تاراج ده:
وگرنه من در به تاراج ده
کمردزد را دانم از تاج ده.
نظامی.
رجوع به تاراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شاجْ جَ)
باراندن. امطار. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فروریختن باران و چون باران. (منتهی الارب). ریختن و ریزانیدن باران. بارانیدن باران. (ترجمان القرآن). سبب باریدن شدن. (ناظم الاطباء) :
ز ابر تیره بارانی بهر جائی همی لؤلؤ
بباغ و راغ از آن لؤلؤ یمانی لاله حمرائی.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ کَ گِ رِ تَ)
تاب دادن. پیچ دادن، به تابش داشتن. به تافتن داشتن، گرم کردن تنور و غیره
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ نِ تَ)
به کار فرمودن کسی را. (آنندراج). جهد و سعی کردن فرمودن و کوشش کنانیدن، کاشتن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ناآرامیدن. نیارامیدن. آرام نگرفتن. استراحت نکردن. مقابل آرامیدن. رجوع به آرامیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ)
تاراندن. پراکندن. فراری ساختن. دور کردن. با حرکتی یا عملی یا گفتاری کسی یا حیوانی را ترساندن و به رفتن واداشتن. چیزی را از هم پاشیدن. رجوع به تاراندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تراویدن
تصویر تراویدن
تراوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراکیدن
تصویر تراکیدن
صدا کردن در شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
خراشیدن و پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارانیدن
تصویر کارانیدن
جهد و سعی کردن، بکار فرمودن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراج ده
تصویر تاراج ده
تاراج دهنده بغارت دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراج زدن
تصویر تاراج زدن
تاراج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراج شدن
تصویر تاراج شدن
تاراج رفتن بغارت رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارانیده
تصویر تارانیده
تارانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانیدن
تصویر تازانیدن
دواندن دوانیدن تازاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
خفه کردن، فشردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
بتابش داشتن بتافتن داشتن، گرم کردن تنور و غیره، تاب دادن پیچ دادن
فرهنگ لغت هوشیار
(خاراند خاراند خواهد خاراند خاراندن بخاران خاراننده خارانیده) با سر ناخن روی پوست بدن (خود یا دیگری) کشیدن خارش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانیدن
تصویر بارانیدن
فرو ریختن باران، سبب باریدن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تاراند تاراند خواهد تاراند بتاران تاراننده تارانده) پراکندن متفرق ساختن، دور کردن، زجر کردن ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانیدن
تصویر تازانیدن
((دَ))
دواندن، دوانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
((دَ))
خفه کردن، بی تابی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارانیدن
تصویر تارانیدن
((دَ))
دور کردن، ترسانیدن، تاراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابانیدن
تصویر تابانیدن
((دَ))
روشن ساختن، برافروختن، تاب دادن، پیچ و خم دادن، گرم کردن، تافتن، اعراض کردن، تاباندن
فرهنگ فارسی معین