جدول جو
جدول جو

معنی تابوه - جستجوی لغت در جدول جو

تابوه
لغه فی التابوت النصاریه، (تاج العروس)، تابوت فی لغه الانصار، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاوه
تصویر تاوه
تابه، ظرفی فلزی و پهن برای تف دادن گوشت، ماهی، کوکو، خاگینه و مانند آن، تاوه، ظرفی که در آن چیزی را برشته کنند یا بو دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابه
تصویر تابه
ظرفی فلزی و پهن برای تف دادن گوشت، ماهی، کوکو، خاگینه و مانند آن، تاوه، ظرفی که در آن چیزی را برشته کنند یا بو دهند، ساج، نوعی غذا
تابۀ زر: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابوت
تصویر تابوت
صندوق چوبی دراز که مرده را در آن می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
رسمی متداول میان مغولان که در آن متداول بوده و شخص گناهکار با سر برهنه یک گوش خود را به دست می گرفت و نزد سلطان یا امیر خم می شد و عذر تقصیر می خواست و گاه این عمل را جهت ادای احترام به جا می آورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابوک
تصویر تابوک
بالاخانۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابعه
تصویر تابعه
تابع، خادمه، در باور قدما، پری یا جنی که همزاد و همراه انسان است
فرهنگ فارسی عمید
مخارجۀ عمارت را گویند، (برهان) (فرهنگ جهانگیری)، بالا خانه کوچک که در بالا واقع شود و آن را مخارجه گویند، فرالاوی گفته:
هوشم ز ذوق لطف سخنهای جان فزاش
از حجرۀ دلم سوی تابوک گوش شد،
(انجمن آرا) (آنندراج)،
بیرون داشت عمارتها، (شرفنامۀ منیری)، بالاخانه، غرفه، خانه کوچک
، مخارجۀ عمارت که در تحت آن ستونی نباشد، (بالکن)، مجازاً لالۀ گوش را گفته اند و شعر فرالاوی هم همین معنی را افاده کند
لغت نامه دهخدا
(اِْط طِ)
آوخ کردن. (زوزنی). آه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آه کشیدن. (آنندراج). شکایت کردن و نالیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / سِ)
چراگاه پر آب و علف را گویند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). چراگاه سبز و خرم، مرتع. رجوع به چراگاه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
ابن ابراهیم یحصبی اندلسی. محدث. اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
مؤنث تابع، جنی که عاشق انسان و همراه او باشد. (منتهی الارب) ، خادمه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
صندوق چوبی، صندوق مرده، (غیاث اللغات)، ظرف صندوق مانند که میت را در آن گذاشته به قبرستان برند، (فرهنگ نظام)، صندوق جنازه و آنچه در تربت میدارند، (آنندراج)، صندوق چوبی برای مرده (از المنجد)، صندوق، اصله تابو سکنت الواد فانقلبت هاء التانیث تاء ولغه الانصار التابوه بالهاء (منتهی الارب)، صندوقی که مرده را در آن نهند، ظرفی چوبین که مرده را با آن به گورستان برند، صندوق چوبی یا فلزی که جسد مرده را در آن گذارند و سپس روی آنرا می پوشانند، ج، توابیت، (مهذب الاسماء) :
تراشید تابوتش ازعود خام
برو بر زده بند زرین ستام،
فردوسی،
بپوشید بازش بدیبای زرد
سرتنگ تابوت را سخت کرد،
فردوسی،
ز تیماراو بد دلش بر دو نیم
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم،
فردوسی،
بتابوت زرینش اندر نهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد،
فردوسی،
تراتنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس،
فردوسی،
سقف گفت ما بندگان توایم
نیایش کن پاک جان توایم
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
بگفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند،
فردوسی،
روانت گر از آز فرتوت نیست
نشست تو جز تنگ تابوت نیست،
فردوسی،
نخست آنکه تابوت زرین کنید
کفن بر تنم عنبر آگین کنید،
فردوسی،
برومش فرستاد شاپور شاه
بتابوت و از مشک بر سر کلاه،
فردوسی،
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پرکشته افتاده بود
بسی کوفته زیر نعل اندرون
کفن سینۀ شیر و تابوت خون،
فردوسی،
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی زانجمن،
فردوسی،
پشوتن همی رفت گریان براه
پس و پشت تابوت و اسپ سیاه،
فردوسی،
خروشان بزاری و دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار،
فردوسی،
خروشی بزاری و دل سوگوار
یکی سیم تابوتش اندر کنار،
فردوسی،
بتابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندرمیان،
فردوسی،
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خیره پنداشتند،
فردوسی،
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید،
فردوسی،
کنون چون زمان وی اندر گذشت
سرگاه اوچوب تابوت گشت،
فردوسی،
که بهر تو این آمد از رنج تو
یکی تنگ تابوت شد گنج تو،
فردوسی،
خروشی بر آمد از آن سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار،
فردوسی،
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد،
فردوسی،
همی آرزو گاه و شهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش،
فردوسی،
سپه پیش تابوت می راندند
بزرگان بسر خاک بفشاندند،
فردوسی،
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسب زرین لگام،
فردوسی،
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت،
فردوسی،
چون جای دگر نهاد می باید رخت
نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت،
عنصری،
چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن، (تاریخ بیهقی)، گفتند شما بشستن وتابوت ساختن مشغول شوید، (تاریخ بیهقی)،
تنت گور است و پا لحد و دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضۀ خرم مشقت دوزخ یزدان،
ناصرخسرو،
گر رسیدی دست غسلش ز آب حیوان دادمی
بلکه چون اسکندرش تابوت زرفرمودمی،
خاقانی،
سرتابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست،
خاقانی،
بگذاریم زر چهرۀ خاقانی را
حلی آریم و بتابوت پسر بربندیم،
خاقانی،
پای تابوت تو چون تیغ بزر درگیرم
سرخاک تو چو افسر بگهر در گیرم،
خاقانی،
تابوت او چه عکس فکنده ست بر شما
کز اشک رخ چو تختۀ او غرق زیورید،
خاقانی،
تابوت او که چارفلک بر کتف برند
بر چار سوی مهلکه یکره بر آورید،
خاقانی،
آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد
من بزاری بر سر تابوت او بنمودمی،
خاقانی،
این توانید که مادر بفراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید،
خاقانی،
پیش کان گوهر تابنده بتابوت کنید
تاب دیده بدو یاقوت و درر باز دهید،
خاقانی،
سر تابوت مرا باز گشائید همه
خود ببینید و بدشمن بنمائید همه،
خاقانی،
سرتابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
فتاده در یکی کنجی دوپاره استخوان بینی،
خاقانی،
خاک تب آرنده به تابوت بخش
آتش تابنده به یاقوت بخش،
نظامی،
که آن ناجوانمردبرگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت،
سعدی (بوستان)،
اولش مهد و آخرش تابوت
در میان جستجوی خرقه و قوت،
اوحدی،
کفن بیاور و تابوت جامه نیلی کن
که روزگار طبیب است و عافیت بیمار،
عرفی،
- امثال:
تو کی مردی ما تابوت حاضر نکردیم، جایی که در آن بقایای اجساد پاکان و اولیأاﷲرا در آن نگاهداری کنند، (دزی ج 1 ص 138)، گویا ظرفی چوبین که بدان خاک و خشت و جز آن میکشیده اند:
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر،
دقیقی،
، ساختمان کوچک و مستطیل چوبین که برسقف گوری سازند، (دزی ج 1 ص 138)، (عربی مستحدث) نوعی ماشین آبی، (دزی ج 1 ص 138)، صندوقی که موسی علیه السلام چون حرب کردی آنرا پیش داشتی، (ترجمان علامۀ جرجانی)، آنچه یهودان تورات در آن نهند، (السامی فی الاسامی)، آن جای که تورات در آن نهند، رجوع به تابوت عهد شود، صندوقی که حق تعالی به آدم فرستاد و در آن صورت انبیاء علیهم السلام بود
لغت نامه دهخدا
تل بلند، کوهی است که در زمین جلیل واقع و فعلاً آنرا کوه طور می نامند، (قاموس مقدس)،
نام دیگرش جبل الطور و کوه منفردی است در فلسطین، در شش هزارگزی (؟) جنوب شرقی ناصره واقع و 8800 قدم بلندی دارد، دامنه اش مستور از درختان و اتلال و آثاری چند از بناهای قدیم در گرداگرد شهر دیده میشود، حضرت مسیح ازین کوه صعود کرده بود، مسلمین با اهل صلیب در زیر این کوه زد و خورد بسیار کردند، و جبل طور مشهور غیر از این است، (قاموس الاعلام ترکی)، کوه فلسطین در 561 گزی جنوب شرقی (ناصره) در آن مکان حضرت مسیح تجلی کرد (تغییر شکل)، بناپارت در 1799م، بدانجا فتحی کرد، نام کوهی است بر کران سلسلۀ آلپ، در نزدیکی کوه جنوره و سه هزار و سیصد گز ارتفاع دارد، رود خانه دورانسه از بین این دو کوه سرچشمه می گیرد، (قاموس الاعلام ترکی)، بزبان جهستانی هرادیستیه نامیده میشود نام قصبه ای است در چهستان و مرکز قضایی آن ناحیه می باشد، در هفتاد و هفت هزارگزی جنوب شرقی پراگ واقع شده دارای 6700 تن جمعیت است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام قصبه ای است در زنگبار در 5 درجه عرض جنوبی و 820 هزارگزی شمال غربی دارالسلام واقع است. بیشتر ساکنانش عرب مسلمان باشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
آن است که شخصی در برابر سلاطین سربرهنه کند و خم شود و گوش خود را بدست گیرد و عذر تقصیر خود را بخواهد و این قاعده در ماوراءالنهر جاریست، (برهان)، انجمن آرای ناصری پس از ذکر عبارت برهان گوید: در فرهنگها نیافتم الا در برهان رجوع به آنندراج شود کلمه مغولی است و معنی آن سلامی خاص است سلاطین و خوانین را و آن با سر برهنه یک گوش را بدست گرفته رکوع کردن است: باصطلاح اوزبکان تابوغ آن است که در برابر خانی ایستاده کلاه از سر بردارند و یک گوش را بدست نیازمندی گرفته مانند راکعان پشت خم کنند، (حبیب السیر ج 2 ص 247 بنقل از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیّه 8 هزارگزی شمال خاوری نقده، سه هزارگزی شمال شوسۀ محمدیار، جلگه، معتدل مالاریایی با 101 تن سکنه آب آن از رودگدار محصول آنجا غلات، چغندر، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی آنان جاجیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تابه
تصویر تابه
بازگشت از گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابوک
تصویر تابوک
بالا خانه کوچک مخارجه، لاله گوش
فرهنگ لغت هوشیار
سلام خاص که مغولان سلاطین و خوانین را میدادند. بدین طریق که با سر و برهنه یک گوش را بدست گرفته کرنش میکردند. گاه بدین وسیله عذر تقصیر میخواستند
فرهنگ لغت هوشیار
آه گفتن، آه کشیدن، نالیدن و شکایت کردن ظرفی باشد که در آن خاگینه پزند و ماهی بریان کنند، خشت پخته آجر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابسه
تصویر تابسه
چراگاه پر آب و علف، سبز و خرم
فرهنگ لغت هوشیار
پیرو، همزاد پری یار مونث تابع، جنی که عاشق انسان و همراه او باشد، (منتهی الارب) و درفارسی جن و پری و فرشته همراه انسان. (ورچ دو صد تابعه فریشته داری نیز پری باز و هرچ جنی و شیطان) (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابوت
تصویر تابوت
صندوقی دراز که مرده را در آن گذارند و به گورستان برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابیه
تصویر تابیه
در باب تفعیل آگاهاندن، یاد دادن، شاخچه بندی (تهمت زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
زبان پولینزی ابر ماس آنچه اشویی است و بر ماسیدن (لمس کردن) آن روا نیست طبق آیین پولینزیان شخص یا چیزی را که دارای سجیه مقدس و از تماس با دیگران ممنوع باشد تابو گویند. نیز اهالی جزایر واقع در اقیانوس کبیر (تابو) را به معبودی خیالی و موهوم و بتعبیر اصح بمقدسات و اشیا محبوب خویش اطلاق نمایند. همینکه این نام بچیزی ذی روح یا بی روح اطلاق شد همه افراد بتعظیم و احترام بلکه به پرستش و ستایش او مجبور و مجذوب میشوند و هر که در این باره سهل انگاری کند منفور و مظهر تحقیر همگانی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابه
تصویر تابه
((بِ یا بَ))
ظرف فلزی پهن که برای پختن گوشت، ماهی، کوکو و غیره به کار می رود، آلتی است که در آن دانه گندم و حبوب دیگر را بریان کنند، خشت پخته، آجر بزرگ، شیشه تابدان، تابه تا، لنگه به لنگه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابو
تصویر تابو
تحریم اجتماعی یک عمل یا یک کلمه به طور رسمی، شخص، چیزی یا جایی که برای افراد یک قبیله تحریم شود، هر چیز نذری یا مقدسی که نزدیک شدن و دست زدن به آن ممنوع باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابوک
تصویر تابوک
((بُ))
بالاخانه کوچک، غرفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابوغ
تصویر تابوغ
سلام خاص که مغولان سلاطین و خوانین را می دادند، بدین طریق که با سر برهنه یک گوش را به دست گرفته کرنش می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابوت
تصویر تابوت
صندوق فلزی یا چوبی که مرده را در آن گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابعه
تصویر تابعه
((بِ عِ))
به باور قدما جن یا پری که همزاد انسان باشد
فرهنگ فارسی معین
عماری، رونده، جنازه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاخورده، آرایش شده
فرهنگ گویش مازندرانی
درخشان، تابان
فرهنگ گویش مازندرانی