از بوی بد چاه بیهوش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن گاز چاه کسی را، متغیر شدن آب. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بگردیدن آب. (تاج المصادر بیهقی) ، خوی و اخلاق پدر خود گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوی کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، یاد عهدگذشته کردن و تأخیر و درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأسن بر عهد، بیاد آوردن آن. (از قطر المحیط) ، تأسن عهد و دوستی کسی، تغییر یافتن آن. (از اقرب الموارد) ، درنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بهانه جستن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهانه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). بهانه جستن بر کسی و تأخیر درنگ کردن بر وی. (از قطر المحیط)
از بوی بد چاه بیهوش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن گاز چاه کسی را، متغیر شدن آب. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بگردیدن آب. (تاج المصادر بیهقی) ، خوی و اخلاق پدر خود گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوی کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، یاد عهدگذشته کردن و تأخیر و درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأسن بر عهد، بیاد آوردن آن. (از قطر المحیط) ، تأسن عهد و دوستی کسی، تغییر یافتن آن. (از اقرب الموارد) ، درنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بهانه جستن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهانه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). بهانه جستن بر کسی و تأخیر درنگ کردن بر وی. (از قطر المحیط)
در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب، و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند، (غیاث اللغات)، مؤلف فرهنگ نظام آرد: پائین ترین صاحب منصب فوجی، این لفظ نه فارسی است و نه ترکی و نه عربی، اما احتمال این است محرف لفظ تابین مصدر عربی باشد که یک معنیش پیروی کردن است، در تداول عوام، غیر صاحب منصب در نظام، شاید شکستۀ کلمه تابعین جمع تابع عربی باشد لکن تابین را بمعنی افراد نظامی و سربازان استعمال می کنند و آنرا به توابین جمع می بندند، یک فرد نظامی که صاحب منصبی نباشد مانند سرباز، مقابل درجه دار و صاحب منصب
در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب، و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند، (غیاث اللغات)، مؤلف فرهنگ نظام آرد: پائین ترین صاحب منصب فوجی، این لفظ نه فارسی است و نه ترکی و نه عربی، اما احتمال این است محرف لفظ تابین مصدر عربی باشد که یک معنیش پیروی کردن است، در تداول عوام، غیر صاحب منصب در نظام، شاید شکستۀ کلمه تابعین جمع تابع عربی باشد لکن تابین را بمعنی افراد نظامی و سربازان استعمال می کنند و آنرا به توابین جمع می بندند، یک فرد نظامی که صاحب ِ منصبی نباشد مانند سرباز، مقابل درجه دار و صاحب منصب
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طلق الوجه، تابان روی، زهل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) : ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ، منجیک، نگه کرد موبد شبستان شاه یکی لاله رخ بود تابان چو ماه، فردوسی، بقیصر یکی نامه باید نوشت چو خورشید تابان بخرم بهشت، فردوسی، همی باش در پیش پرده سرای چو خورشید تابان برآید ز جای، فردوسی، بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار، فردوسی، ز گرد سواران و جوش سران گرائیدن گرزهای گران دل سنگ خارا همی بردرید کسی روی خورشید تابان ندید، فردوسی، بسان ستونی بسیم آزده رخش رشک خورشید تابان شده، فردوسی، یکی چشمه ای دید تابان زدور یکی سروبالا دلارام پور، فردوسی، چه گویی که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود، فردوسی، چو خورشید تابان ز گنبد بگشت شد آن بارۀ دژ بکردار دشت، فردوسی، سیاوش چو اندر شبستان رسید یکی تخت زرین رخشنده دید بر آن تخت سودابۀ ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعدزلفش شکن برشکن، فردوسی، یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل، فردوسی، همی رفت منزل بمنزل سپاه شده روی خورشید تابان سیاه، فردوسی، یکی نامه ای بر حریر سفید نویسنده بنوشت تابان چو شید، فردوسی، نگار من به دو رخ آفتاب تابان است لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید، اسدی، برخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر، (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، آفتابم شد بمغرب چون بسی بر سرم بگذشت تابان آفتاب، ناصرخسرو، بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را، ناصرخسرو، سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)، هست قد یار من سرو خرامان در چمن بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن، سوزنی، آتش غم در دل تابان خاقانی زدی اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود، خاقانی، چو از فرهاد خالی شد زمانه برست آن ماه تابان از بهانه، نظامی، بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان ازین ماتم سیه پوشید کیوان، نظامی، رخی مانند تابان بدر دارد فزون از هر دو عالم قدر دارد، نظامی، روان کردند آن مه دلنوازان چو مه تابان و چون خورشیدتازان، نظامی، صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)، عظیم است پیش تو دریا به موج بلند است خورشید تابان به اوج، سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)، زهی نادان که او خورشید تابان بنور شمع جوید در بیابان، شبستری، نشین در دلو چون خورشید تابان ز مغرب سوی مشرق شو شتابان، جامی، ، در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان، زن زیبا، معشوق بسیار جمیل: بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان، نظامی
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مُشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سُلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طَلق ُ الوجه، تابان روی، زَهَل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) : ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ، منجیک، نگه کرد موبد شبستان شاه یکی لاله رخ بود تابان چو ماه، فردوسی، بقیصر یکی نامه باید نوشت چو خورشید تابان بخرم بهشت، فردوسی، همی باش در پیش پرده سرای چو خورشید تابان برآید ز جای، فردوسی، بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان بخرم بهار، فردوسی، ز گرد سواران و جوش سران گرائیدن گرزهای گران دل سنگ خارا همی بردرید کسی روی خورشید تابان ندید، فردوسی، بسان ستونی بسیم آزده رُخش رشک خورشید تابان شده، فردوسی، یکی چشمه ای دید تابان زدور یکی سروبالا دلارام پور، فردوسی، چه گویی که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود، فردوسی، چو خورشید تابان ز گنبد بگشت شد آن بارۀ دژ بکردار دشت، فردوسی، سیاوش چو اندر شبستان رسید یکی تخت زرین رخشنده دید بر آن تخت سودابۀ ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعدزلفش شکن برشکن، فردوسی، یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل، فردوسی، همی رفت منزل بمنزل سپاه شده روی خورشید تابان سیاه، فردوسی، یکی نامه ای بر حریر سفید نویسنده بنوشت تابان چو شید، فردوسی، نگار من به دو رُخ آفتاب تابان است لبی چو وُسد و دندانکی چو مروارید، اسدی، برخشش بکردار تابان درخشی که پیچان پدید آید از ابر آذر، (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، آفتابم شد بمغرب چون بسی بر سرم بگذشت تابان آفتاب، ناصرخسرو، بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را، ناصرخسرو، سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)، هست قد یار من سرو خرامان در چمن بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن، سوزنی، آتش غم در دل تابان خاقانی زدی اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود، خاقانی، چو از فرهاد خالی شد زمانه برست آن ماه تابان از بهانه، نظامی، بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان ازین ماتم سیه پوشید کیوان، نظامی، رخی مانند تابان بدر دارد فزون از هر دو عالم قدر دارد، نظامی، روان کردند آن مه دلنوازان چو مه تابان و چون خورشیدتازان، نظامی، صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)، عظیم است پیش تو دریا به موج بلند است خورشید تابان به اوج، سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)، زهی نادان که او خورشید تابان بنور شمع جوید در بیابان، شبستری، نشین در دلو چون خورشید تابان ز مغرب سوی مشرق شو شتابان، جامی، ، در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان، زن زیبا، معشوق بسیار جمیل: بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان، نظامی