جدول جو
جدول جو

معنی تابانی - جستجوی لغت در جدول جو

تابانی
مرکّب از: تابان، درخشانی، (آنندراج)، ملاسه، خلوقه، خلاقه، خلقه، دفص، (منتهی الارب)، تلألؤ:
لعل را زآن هست گنج مقتبس
سنگ را گرمی و تابانی وبس،
مولوی،
، لغزندگی، نسوئی
لغت نامه دهخدا
تابانی
درخشانی تلا لو، لغزندگی نسویی
تصویری از تابانی
تصویر تابانی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تابان
تصویر تابان
(دخترانه و پسرانه)
تابنده، منور، روشن، درخشان، ریشه تاباندن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابناک
تصویر تابناک
(دخترانه)
جذا ب، روشن و درخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابان
تصویر تابان
تابنده، درخشان، روشن، روشنایی دهنده، بن مضارع تاباندن، برافروخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبانی
تصویر تبانی
با هم سازش کردن و هم دست شدن برای اقدام به امری
فرهنگ فارسی عمید
(گَ زُ پَ / پِ کَ دَ)
با یکدیگر قراری نهادن، و بیشتر تبانی علیه ثالثی است. مواضعۀ نهانی پیمان بستن. این کلمه برساخته از مادۀ ’ب ن ی’ است و در فرهنگهای عربی استعمال نشده. در نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز آمده: تبانی با یکدیگر قرار گذاشتن از کلمات مجعول است و در کتب لغت موجود نیست. (شمارۀ دوم از سال اول نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز)
لغت نامه دهخدا
(تَبْ با)
منسوب به تبانه. رجوع بهمین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
موسی بن حفص بن نوح بن محمد بن موسی التبانی الکسّی مکنی به ابوهارون که برای کسب علم به حجاز و عراق رفت.... وی از محمد بن عبدالله بن زیدالمقری روایت کرد، و ازو حمادبن شاکرالنسفی روایت کرده است. (از معجم البلدان ج 2 ص 358). مؤلف تاج العروس صاحب ترجمه را منسوب به تبانه قریه ای به ماوراءالنهر ذکر کرده است. رجوع به تاج العروس ج 9 ص 153 شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
منسوب به تبان. رجوع بهمین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تُبْ با)
حسین بن احمد بن علی بن محمد بن یعقوب الواسطی مکنی به ابوعبدالله معروف به ابن تبان که از وی ابومسعود احمد بن محمد بن علی بن عبدالله النحلی (کذا) الرازی الحافظ روایت کرده است. (انساب سمعانی ورق 103). رجوع به تاج العروس ج 9 صص 152-153 شود
لغت نامه دهخدا
(تُبْ با)
منسوب به تبان، شلوار کوتاهی که ملاحان پوشند. (انساب سمعانی ورق 103)
لغت نامه دهخدا
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طلق الوجه، تابان روی، زهل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ،
منجیک،
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه،
فردوسی،
بقیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت،
فردوسی،
همی باش در پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای،
فردوسی،
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار،
فردوسی،
ز گرد سواران و جوش سران
گرائیدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همی بردرید
کسی روی خورشید تابان ندید،
فردوسی،
بسان ستونی بسیم آزده
رخش رشک خورشید تابان شده،
فردوسی،
یکی چشمه ای دید تابان زدور
یکی سروبالا دلارام پور،
فردوسی،
چه گویی که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود،
فردوسی،
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارۀ دژ بکردار دشت،
فردوسی،
سیاوش چو اندر شبستان رسید
یکی تخت زرین رخشنده دید
بر آن تخت سودابۀ ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعدزلفش شکن برشکن،
فردوسی،
یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل،
فردوسی،
همی رفت منزل بمنزل سپاه
شده روی خورشید تابان سیاه،
فردوسی،
یکی نامه ای بر حریر سفید
نویسنده بنوشت تابان چو شید،
فردوسی،
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید،
اسدی،
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر،
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
آفتابم شد بمغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب،
ناصرخسرو،
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درخشان و ماه تابان را،
ناصرخسرو،
سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)،
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن
بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن،
سوزنی،
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود،
خاقانی،
چو از فرهاد خالی شد زمانه
برست آن ماه تابان از بهانه،
نظامی،
بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان
ازین ماتم سیه پوشید کیوان،
نظامی،
رخی مانند تابان بدر دارد
فزون از هر دو عالم قدر دارد،
نظامی،
روان کردند آن مه دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشیدتازان،
نظامی،
صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)،
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج،
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)،
زهی نادان که او خورشید تابان
بنور شمع جوید در بیابان،
شبستری،
نشین در دلو چون خورشید تابان
ز مغرب سوی مشرق شو شتابان،
جامی،
،
در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان،
زن زیبا، معشوق بسیار جمیل:
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان،
نظامی
لغت نامه دهخدا
امیرعبد الحی دهلوی، یکی از امراء و شعرای هندوستان است، در عصر محمد شاه می زیسته، غزلیاتش در زمان او بسیار مشهور بوده است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تاوان (تبدیل ’واو’ به ’ب’. غرامت: هابیل گفت مرا در این تابان نیست. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 2 ص 136)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 144هزارگزی جنوب میناب و بر سر راه مالرو جاسک به میناب واقع است و40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
وحشی و دشتی، (ناظم الاطباء)، بیابانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محمد بن یوسف بن ابراهیم تربانی، مکنی به ابوعلی، از قریۀ تربان سمرقند. فقیه و محدث است. از محمد بن اسحاق سمعانی الصغانی روایت داردو به سال 323 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). نقش محدث در جهان اسلام به عنوان یک محقق و محقق کننده حدیث، اساس علم حدیث و کلام اسلامی را تشکیل می دهد. محدثان با بهره گیری از حافظه قوی و ابزارهای تحلیلی، به استخراج احادیث صحیح از میان روایات متنوع پرداخته و این احادیث را برای استفاده مسلمانان در دروس فقهی، کلامی، اخلاقی و تاریخی به ثبت رساندند.
لغت نامه دهخدا
(تُ)
منسوب است به تربان که قریه ای از قراءفرمک در پنج فرسخی سمرقند در سغد. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به ’بابان’ که محلۀ بزرگی است در سمت پائین مرو، (سمعانی)، رجوع به بابان شود،
سلسله ای از سلاطین مغول هندی، مؤسس آن ظهیرالدین بابر است، رجوع به بابر (ظهیرالدین) شود
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ کَ گِ رِ تَ)
تاب دادن. پیچ دادن، به تابش داشتن. به تافتن داشتن، گرم کردن تنور و غیره
لغت نامه دهخدا
(تَبْ با)
ابوطاهر تبانی که از اعیان قضات دورۀ سلطان مسعود غزنوی بود:... و قاضی بوطاهر تبانی را که از اعیان قضات است، برسولی نامزد کرده می آید تا بدان دیار کریم حرسهالله آید و عهدها تازه کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 77). رجوع به ابوطاهر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلبانی
تصویر بلبانی
سه چنگی سازنده بلبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیابانی
تصویر بیابانی
صحرائی، صحرا نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتابای
تصویر آتابای
نام تیره های از ترکمانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبانی
تصویر تبانی
با یکدیگر قراری نهادن، نهانی پیمان بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن و براق، جلادار
فرهنگ لغت هوشیار
بتابش داشتن بتافتن داشتن، گرم کردن تنور و غیره، تاب دادن پیچ دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغبانی
تصویر باغبانی
عمل و شغل باغبان حفاظت و نگاهبانی از باغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبانی
تصویر تبانی
((تَ))
با یکدیگر هم دست شدن برای انجام کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابانیدن
تصویر تابانیدن
((دَ))
روشن ساختن، برافروختن، تاب دادن، پیچ و خم دادن، گرم کردن، تافتن، اعراض کردن، تاباندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبانی
تصویر تبانی
ساخت و پاخت، سازش
فرهنگ واژه فارسی سره
براق، تابنده، تابناک، درخشنده، درخشان، رخشان، رخشنده، روشن، فروزان، لامع، متجلی، مشعشع، مضی ء، منیر
متضاد: بی نور، تاریک، مستنیر، تاوان، خسارت، غرامت، مغرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توطئه، دسیسه، توطئه گری، دسیسه چینی، ساخت وپاخت، توافق پنهانی، هم دستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد