داود فرزند میرزا مهدی حسینی طوسی اصفهانی. بگفتۀ هدایت درمجمع الفصحاء از مشاهیر فضلا و معاریف اعاظم علما بوده است و شعر میسروده. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 82)
داود فرزند میرزا مهدی حسینی طوسی اصفهانی. بگفتۀ هدایت درمجمع الفصحاء از مشاهیر فضلا و معاریف اعاظم علما بوده است و شعر میسروده. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 82)
همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت. (از منتهی الارب). هرگاه بخواهیم کلمه بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جملۀ دیگری اضافه شده است، باید در این صورت ’اوقات’ را حذف نموده بجای آن ’الف’ یا ’ما’ که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد)
همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت. (از منتهی الارب). هرگاه بخواهیم کلمه بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جملۀ دیگری اضافه شده است، باید در این صورت ’اوقات’ را حذف نموده بجای آن ’الف’ یا ’ما’ که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد)
مرکّب از: بی + نوا، بی سامان. (آنندراج)، بی سر و سامان. بی سرانجام. (ناظم الاطباء) : بجای دگر خانه جویی سزاست که ایدر همه کارها بی نواست. فردوسی. اگر بنده رنجانیش نارواست چو حق رنجه شد کار بس بی نواست. فردوسی. کار عمادالدین روشن نشد و بی نوا و بی ترتیب بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 48) ، بی ساز و سامان و وسائل زندگی و نعمت و نواخت. بی قوت و غذا: و بی برگ و بی نوا بخراسان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112)، ناکسان از توبا نوا و نوال بی کسان از تو بی نوا و نژند. خاقانی. نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون. قطران. ، بی قوت و بی خوراک. (غیاث) (آنندراج) : چنین گفت لنبک به بهرام گور که شب بی نوا بد همانا ستور. فردوسی. بیچاره بسی بگردید و ره بجائی ندانست تشنه و بی نوا روی بر خاک... نهاده... (گلستان) ، گدا. (ناظم الاطباء)، بی چیز. بی برگ و نوا. تهیدست. فقیر. بی برگ. محروم: چو لشکر شد از خوردنی بی نوا کسی بی نوایی ندارد روا. فردوسی. دو مردند شاها بدین شهر ما یکی بانوا دیگری بی نوا. فردوسی. بدین خانه درویش بد میزبان زنی بی نوا شوی پالیزبان. فردوسی. برادران و رفیقان تو همه بنوا تو بی نوا و بدست زمانه داده زمام. فرخی. اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند که سخت بی نوا بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 653)، همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا. ناصرخسرو. اینجا مساز عیش که بس بی نوا بود در قحطسال کنعان دکان نانوا. خاقانی. بر زمین هر کجا فلک زده ایست بی نوائی بدست فقر اسیر. خاقانی. ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت روزی تفقدی کن درویش بی نوا را. حافظ. چو بر در تو من بی نوای بی زر و زور بهیچ باب ندارم ره خروج و دخول. حافظ. به میوه کام جهان گر نمیکنی شیرین چو سرو سایه ز هر بی نوا دریغ مدار. صائب. رجوع به نوا شود. - امثال: برگ سبزیست تحفۀ درویش چه کند بی نوا همین دارد. - بی نوا شدن، فقیر شدن. بی قوت و توشه و مایۀ گذران زندگی شدن: یکچندگاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوبحال و باز گهی بی نوا شدم. ناصرخسرو. - ، بی رونق و جلوه گشتن: وین چهره های خوب که در نورش خورشید بی نوا شود و شیدا. ناصرخسرو. - بی نوا گشتن، بی چیز گشتن. بی توشه و بی برگ و ساز و آزوقه ماندن: من و مانند من... ماهی را مانستیم از آب بیفتاده در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته. (تاریخ بیهقی)، ، درمانده و عاجز وبدبخت. (ناظم الاطباء) : وگربرگزینی ز گیتی هوا بمانی بچنگ هوا بی نوا. فردوسی. بودند تا نبود نزولش در این سرای این چار مادر و سه موالید بینوا. خاقانی. تو نیایی و نگویی مر مرا که خرت را می برند ای بی نوا. مولوی. ، بدون نوا. بدون آوا. ساکت. (ناظم الاطباء) : هر که او از همزبانی شد جدا بی نوا شد گرچه دارد صد نوا. (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: بی + نوا، بی سامان. (آنندراج)، بی سر و سامان. بی سرانجام. (ناظم الاطباء) : بجای دگر خانه جویی سزاست که ایدر همه کارها بی نواست. فردوسی. اگر بنده رنجانیش نارواست چو حق رنجه شد کار بس بی نواست. فردوسی. کار عمادالدین روشن نشد و بی نوا و بی ترتیب بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 48) ، بی ساز و سامان و وسائل زندگی و نعمت و نواخت. بی قوت و غذا: و بی برگ و بی نوا بخراسان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112)، ناکسان از توبا نوا و نوال بی کسان از تو بی نوا و نژند. خاقانی. نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون. قطران. ، بی قوت و بی خوراک. (غیاث) (آنندراج) : چنین گفت لنبک به بهرام گور که شب بی نوا بد همانا ستور. فردوسی. بیچاره بسی بگردید و ره بجائی ندانست تشنه و بی نوا روی بر خاک... نهاده... (گلستان) ، گدا. (ناظم الاطباء)، بی چیز. بی برگ و نوا. تهیدست. فقیر. بی برگ. محروم: چو لشکر شد از خوردنی بی نوا کسی بی نوایی ندارد روا. فردوسی. دو مردند شاها بدین شهر ما یکی بانوا دیگری بی نوا. فردوسی. بدین خانه درویش بد میزبان زنی بی نوا شوی پالیزبان. فردوسی. برادران و رفیقان تو همه بنوا تو بی نوا و بدست زمانه داده زمام. فرخی. اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند که سخت بی نوا بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 653)، همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا. ناصرخسرو. اینجا مساز عیش که بس بی نوا بود در قحطسال کنعان دکان نانوا. خاقانی. بر زمین هر کجا فلک زده ایست بی نوائی بدست فقر اسیر. خاقانی. ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت روزی تفقدی کن درویش بی نوا را. حافظ. چو بر در تو من بی نوای بی زر و زور بهیچ باب ندارم ره خروج و دخول. حافظ. به میوه کام جهان گر نمیکنی شیرین چو سرو سایه ز هر بی نوا دریغ مدار. صائب. رجوع به نوا شود. - امثال: برگ سبزیست تحفۀ درویش چه کند بی نوا همین دارد. - بی نوا شدن، فقیر شدن. بی قوت و توشه و مایۀ گذران زندگی شدن: یکچندگاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوبحال و باز گهی بی نوا شدم. ناصرخسرو. - ، بی رونق و جلوه گشتن: وین چهره های خوب که در نورش خورشید بی نوا شود و شیدا. ناصرخسرو. - بی نوا گشتن، بی چیز گشتن. بی توشه و بی برگ و ساز و آزوقه ماندن: من و مانند من... ماهی را مانستیم از آب بیفتاده در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته. (تاریخ بیهقی)، ، درمانده و عاجز وبدبخت. (ناظم الاطباء) : وگربرگزینی ز گیتی هوا بمانی بچنگ هوا بی نوا. فردوسی. بودند تا نبود نزولش در این سرای این چار مادر و سه موالید بینوا. خاقانی. تو نیایی و نگویی مر مرا که خرت را می برند ای بی نوا. مولوی. ، بدون نوا. بدون آوا. ساکت. (ناظم الاطباء) : هر که او از همزبانی شد جدا بی نوا شد گرچه دارد صد نوا. (یادداشت مؤلف)
نام دژی عظیم که در یمن نزدیک صنعاء بوده است و گویند آن را سلیمان بن داود (ع) ساخته و صحیح آن است که بوسیلۀ گروهی از تبابعه بنا شده است و از این دژ در اخبار حمیر و اشعار آنان ذکری بمیان آمده است و عبدالرحمن اندلسی گوید که بینون و سلحین دو شهربودند که اریاط حبشی فرمانده سپاه نجاشی هنگامی که بر یمن دست یافت بینون و سلحین را ویران ساخت. و در کتاب معجم ما استعجم آمده که آن را بنیونه نیز گویندزیرا میان عمان و بحرین قرار داشته است. و یاقوت افزاید که: این رأی توهمی بیش نیست و بینون از اعمال صنعاء است و اما آنکه میان عمان و بحرین قرار داشته بینونه (به هاء) است و بنا بر قول مؤلف معجم مااستعجم باید بر وزن فعلون از مادۀ بین، و یاء آن اصلی باشد و حال آنکه قیاس نحویان برخلاف این مطلب است زیراهرگاه ’ن’ دارای اعراب گردید یاء از اسم حذف نمیگردد مانند قنسرین و فلسطین. بنابراین از مادۀ بین نبوده بلکه بر وزن فیعول و یاء زائد است از: ابن ّ بالمکان و بن ّ، اذا أقام به. آنگاه یاقوت آراء دیگری در این باره بتفصیل ذکر میکند. (از معجم البلدان)
نام دژی عظیم که در یمن نزدیک صنعاء بوده است و گویند آن را سلیمان بن داود (ع) ساخته و صحیح آن است که بوسیلۀ گروهی از تبابعه بنا شده است و از این دژ در اخبار حمیر و اشعار آنان ذکری بمیان آمده است و عبدالرحمن اندلسی گوید که بینون و سلحین دو شهربودند که اریاط حبشی فرمانده سپاه نجاشی هنگامی که بر یمن دست یافت بینون و سلحین را ویران ساخت. و در کتاب معجم ما استعجم آمده که آن را بنیونه نیز گویندزیرا میان عمان و بحرین قرار داشته است. و یاقوت افزاید که: این رأی توهمی بیش نیست و بینون از اعمال صنعاء است و اما آنکه میان عمان و بحرین قرار داشته بینونه (به هاء) است و بنا بر قول مؤلف معجم مااستعجم باید بر وزن فعلون از مادۀ بین، و یاء آن اصلی باشد و حال آنکه قیاس نحویان برخلاف این مطلب است زیراهرگاه ’ن’ دارای اعراب گردید یاء از اسم حذف نمیگردد مانند قنسرین و فلسطین. بنابراین از مادۀ بین نبوده بلکه بر وزن فیعول و یاء زائد است از: اَبَن َّ بالمکان و بَن َّ، اذا أقام به. آنگاه یاقوت آراء دیگری در این باره بتفصیل ذکر میکند. (از معجم البلدان)
داروفروش. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). داروفروش و دواساز و عطار. (ناظم الاطباء). در برهان با ’پ’ آمده است و ظاهراً مصحف پیلور (پیله ور) باشد. (حاشیۀ برهان). رجوع به پیلوا و پیله ور شود
داروفروش. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). داروفروش و دواساز و عطار. (ناظم الاطباء). در برهان با ’پ’ آمده است و ظاهراً مصحف پیلور (پیله ور) باشد. (حاشیۀ برهان). رجوع به پیلوا و پیله ور شود
که نوا داشته باشد. با برگ و نوا. دارا. توانگر. (شرفنامۀ منیری). دارنده. مقابل بینوا. (فرهنگ لغات شاهنامه). باسامان. باسرانجام. (آنندراج) (هفت قلزم). نیکوحال. (ناظم الاطباء) : دو مردند شاها بدین شهر ما یکی بانوا دیگری بی نوا. فردوسی.
که نوا داشته باشد. با برگ و نوا. دارا. توانگر. (شرفنامۀ منیری). دارنده. مقابل بینوا. (فرهنگ لغات شاهنامه). باسامان. باسرانجام. (آنندراج) (هفت قلزم). نیکوحال. (ناظم الاطباء) : دو مردند شاها بدین شهر ما یکی بانوا دیگری بی نوا. فردوسی.
پینو، پینوک، (برهان)، دوغ ترش خشک را گویند، (فرهنگ خطی)، کشک، اقط، قروت، و رجوع به پینو شود، یک قسم ماهی خوراکی است که در گیلان صید میشود، (یادداشت مؤلف)
پینو، پینوک، (برهان)، دوغ ترش خشک را گویند، (فرهنگ خطی)، کشک، اقط، قروت، و رجوع به پینو شود، یک قسم ماهی خوراکی است که در گیلان صید میشود، (یادداشت مؤلف)
مرکّب از: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + ا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) : شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ شمشیر دید، فردوسی، ستاره ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش نداند که چند، فردوسی، یکی باره ای کرد گرداندرش که بینا بدیده ندیدی برش، فردوسی، چه خواهد کور جز دو چشم بینا، (ویس و رامین)، ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان، ناصرخسرو، تا چشم و گوش یافته ای بنگر تا بر شنوده است گوا بینا، ناصرخسرو، چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)، پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من، خاقانی، روضۀ ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست، نظامی، هرچه را خوب و کش و زیبا کنند از برای دیدۀ بینا کنند، مولوی، چون تو بینائی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان پرست، مولوی، - بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)، هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود، ناصرخسرو، چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرش زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن، ناصرخسرو، چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)، - بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) : صد چو عالم در نظر پیدا کند چونکه چشمت را بخود بینا کند، مولوی، که حاصل کند نیکبختی بزور بسرمه که بینا کند چشم کور، سعدی، - بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد، ناصرخسرو، - چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - نابینا، رجوع به همین ترکیب شود، ، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) : بپرسید ازو شاه نوشیروان که ای مرد بینا و روشن روان، فردوسی، کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی، ناصرخسرو، اندر مثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا، ناصرخسرو، کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست، معزی، دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود، معزی، چشم زرقا را کشیده کحل غیب هم بنور غیب بینا دیده ام، خاقانی، بسا بینا که از زر کور گردد بس آهن کو بزر بیزور گردد، نظامی، طالب حکمت شو ای مرد حکیم تا ازو گردی تو بینا و علیم، مولوی، - بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه: خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار گیتی سپاس، فردوسی، بدانست بینادل و رای و راد که دورند خاتون و خاقان ز داد، فردوسی، بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون، فردوسی، ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)، بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند کوری آن گروه که جز در حزن نیند، خاقانی، - بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)، - بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء) - بینا شدن بدل، آگاه شدن: بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان، ناصرخسرو، - بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن: ثناها همه ایزد پاک را که دانا و بینا کند خاک را، فردوسی، راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند، ناصرخسرو، کوری تو کنون بوقت نادانی آموختنت کند بحق بینا، ناصرخسرو، بینا کن دل بآشنایی روزآور شب بروشنایی، نظامی
مُرَکَّب اَز: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + َا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) : شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ شمشیر دید، فردوسی، ستاره ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش نداند که چند، فردوسی، یکی باره ای کرد گرداندرش که بینا بدیده ندیدی برش، فردوسی، چه خواهد کور جز دو چشم بینا، (ویس و رامین)، ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان، ناصرخسرو، تا چشم و گوش یافته ای بنگر تا بر شنوده است گوا بینا، ناصرخسرو، چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)، پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من، خاقانی، روضۀ ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست، نظامی، هرچه را خوب و کش و زیبا کنند از برای دیدۀ بینا کنند، مولوی، چون تو بینائی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان پرست، مولوی، - بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)، هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود، ناصرخسرو، چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرْش زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن، ناصرخسرو، چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)، - بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) : صد چو عالم در نظر پیدا کند چونکه چشمت را بخود بینا کند، مولوی، که حاصل کند نیکبختی بزور بسرمه که بینا کند چشم کور، سعدی، - بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد، ناصرخسرو، - چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - نابینا، رجوع به همین ترکیب شود، ، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) : بپرسید ازو شاه نوشیروان که ای مرد بینا و روشن روان، فردوسی، کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی، ناصرخسرو، اندر مثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا، ناصرخسرو، کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست، معزی، دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود، معزی، چشم زرقا را کشیده کحل غیب هم بنور غیب بینا دیده ام، خاقانی، بسا بینا که از زر کور گردد بس آهن کو بزر بیزور گردد، نظامی، طالب حکمت شو ای مرد حکیم تا ازو گردی تو بینا و علیم، مولوی، - بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه: خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار گیتی سپاس، فردوسی، بدانست بینادل و رای و راد که دورند خاتون و خاقان ز داد، فردوسی، بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون، فردوسی، ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)، بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند کوری آن گروه که جز در حزن نیند، خاقانی، - بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)، - بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء) - بینا شدن بدل، آگاه شدن: بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان، ناصرخسرو، - بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن: ثناها همه ایزد پاک را که دانا و بینا کند خاک را، فردوسی، راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند، ناصرخسرو، کوری تو کنون بوقت نادانی آموختنت کند بحق بینا، ناصرخسرو، بینا کن دل بآشنایی روزآور شب بروشنایی، نظامی