جدول جو
جدول جو

معنی بینایی - جستجوی لغت در جدول جو

بینایی
بینا بودن، بینندگی، بصیرت، از حواس پنجگانه که وظیفه اش دیدن چیزها است و مرکز آن چشم است
تصویری از بینایی
تصویر بینایی
فرهنگ فارسی عمید
بینایی
چشم، عین، (برهان)، رجوع به بینائی شود،
بینائی، دیده وری و بینندگی باشد، (برهان)، قدرت دید، نیروی چشم، رجوع به بینائی شود، بصیرت
لغت نامه دهخدا
بینایی
بینندگی بصیرت، قوه باصره یکی از حواس ظاهر که مرکز آن چشم و وظیفه وی دیدن اشیا است باصره
فرهنگ لغت هوشیار
بینایی
بینندگی، بصیرت، قوه باصره
تصویری از بینایی
تصویر بینایی
فرهنگ فارسی معین
بینایی
دید، رویت، باصره، اطلاع، بصیرت، بینش، دانایی
متضاد: شنوایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بینوایی
تصویر بینوایی
تهیدستی، بیچارگی، بی سر و سامانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنایی
تصویر برنایی
جوانی، برای مثال گرچه برنایی از میان برخاست / چون کنم حرص همچنان برجاست (نظامی۴ - ۵۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به مینا، لاجوردی، همچون مینا، به رنگ مینا، سبزرنگ، مینائی:
تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی
تا ابر فروبارد ثاد و نم آزاری،
منوچهری،
رجوع به مینائی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
برنائی. جوانی. (غیاث) (آنندراج). برناهی. حداثه. (از دهار). شباب. شبیبه:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسائی.
برین کار او پیشدستی کند
به برنایی و تندرستی کند.
فردوسی.
نیکوست بچشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری.
منوچهری.
تا کی خوری دریغ ز برنایی
زین چاه آرزو ز چه برنائی.
ناصرخسرو.
نشیبی بود برنایی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی.
ناصرخسرو.
هرکه دنیا را بنادانی و برنایی بخورد.
ناصرخسرو.
هر کرا دولتست و برنایی
تو بدان کس مچخ که برنایی.
سنائی.
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری.
صبح شب برنایی من بوالعجب است
یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است.
خاقانی.
نقد برناییست دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنایی فرست.
خاقانی.
گرچه برنایی از میان برخاست
چکنم حرص همچنان برجاست.
نظامی.
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی.
سعدی.
کدام قوت و مردانگی و برنایی
که خشم گیری و با طبع خویش برنایی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
سست رایی، ضیلولت، (نصاب الصبیان)، ناصوابی رای:
وگر بگذری زین و جنگت هواست
سرت پر ز بیرایی و کیمیاست،
فردوسی،
از سر بیخودی و بیرایی
در سر کار شد به رسوایی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بیضوی. مأخوذ از بیضوی تازی، نوعی خط. دوایربیضی شکل حروف. (ناظم الاطباء). رجوع به بیضوی شود
لغت نامه دهخدا
بینایی، تیزی نظر، روشنائی چشم، (ناظم الاطباء)، دید، نیروی باصره، روشنائی چشم، دید: هرگاه که زجاجیه کوچکتر شود بینائی ضعیف تر شود و بینائی باطل شود، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
شب صفت پردۀ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است،
نظامی،
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آنکس کو نبیند،
نظامی،
بی رخت چشم ندارم که جهان را بینم
بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی،
سعدی،
همه را دیده برویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینائی هست،
سعدی،
موی در چشم بود آفت بینائی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست،
کمال،
مرد را تا نبود بینائی
چه گهر در نظر وی چه گیاه،
یغما،
- چشم بینائی، چشم بیننده، چشم دیدن:
خرد بهتر از چشم بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است،
ابوشکور،
، دیده وری، (جهانگیری)، بینش است و دیدن، (انجمن آرا) (آنندراج)، بصیرت و بینندگی، (ناظم الاطباء)،
- بینائی دل، بصیرت، چشم دل،
، به بینائی، در حضور، در مرآی، در نظر، (یادداشت مؤلف) :
بفرمای داری زدن بر درش
به بینائی لشکر و کشورش،
فردوسی،
،
چشم، (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، بصر، باصره:
دو بینائیم بازده بیشتر
که بی چشم نانی نیرزد دوسر،
شمسی (یوسف و زلیخا ص 324)،
بر معصیت گماشته ای روز و شب مدام
جان و دل و دو گوش دو بینائیت تمام،
ناصرخسرو،
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمۀ بینائی مردم،
سوزنی،
ز بهر دیدن رویت مرا ای نور بینائی
بدیده درکشم خاک در تیم پلاس ای جان،
سوزنی،
باد روشن بدین دو بینائی،
نظامی،
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینائی را،
سعدی،
- سواد بینائی، حد بینش، آغاز دید، مایۀ روشنی چشم:
بمن سلام فرستاددوستی امروز
که ای نتیجۀ کلکت سواد بینائی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از بینوایی
تصویر بینوایی
بیچیزی تهیدستی، بیچارگی بی سر و سامانی، ناتوانی درماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینائی
تصویر بینائی
بصیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنایی
تصویر بنایی
گلکاری
فرهنگ واژه فارسی سره
جوانی، شباب، نوجوانی
متضاد: کهولت، پیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سبز مایل به آبی، از جنس مینا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
Optometrist
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
optométriste
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بینایی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
検眼士
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
אוֹפְּטוֹמֶטְרִיסט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
दृष्टि विशेषज्ञ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
optometris
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
จักษุแพทย์วัดสายตา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
optometrist
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
optometrista
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
optometrista
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
optometrista
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
验光师
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
optometrysta
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
оптометрист
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
Optometrist
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
оптометрист
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بینایی سنج
تصویر بینایی سنج
검안사
دیکشنری فارسی به کره ای