جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، مرغ حق، پشک، چوگک، کلیک، چغو، هامه، کول، شباویز، مرغ شباویز، بیغوش، کنگر، کوف، کوکن، کلک، پش، پژ، مرغ شب آویز، بوف، کوچ، اشوزشت، بوم، آکو، پسک، مرغ بهمن
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، مُرغ حَق، پَشک، چوگَک، کَلیک، چَغو، هامِه، کول، شَباویز، مُرغ شَباویز، بَیغوش، کُنگُر، کوف، کوکَن، کَلِک، پُش، پُژ، مُرغ شَب آویز، بوف، کوچ، اَشوزُشت، بوم، آکو، پَسَک، مُرغ بَهمَن
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامه، چغو، بایقوش، مرغ شباویز، مرغ شب آویز، اشوزشت، مرغ بهمن، پسک، پژ، کوف، کنگر، مرغ حق، آکو، پش، شباویز، بوف، کول، چوگک، کلیک، بوم، کوکن، کلک، کوچ، پشک
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامِه، چَغو، بایقوش، مُرغ شَباویز، مُرغ شَب آویز، اَشوزُشت، مُرغ بَهمَن، پَسَک، پُژ، کوف، کُنگُر، مُرغ حَق، آکو، پُش، شَباویز، بوف، کول، چوگَک، کَلیک، بوم، کوکَن، کَلِک، کوچ، پَشک
مرکّب از: بی + هوش، که هوش ندارد، که فاقد هوش است، بی فهم، بی فراست، بی شعور، (ناظم الاطباء)، کندفهم، مقابل باهوش، خنگ، دیرفهم، کندذهن، بی ذکاوت، بی حافظه، کم فراست، (یادداشت مؤلف) :ضعضع، مرد بی رای و هوش، (منتهی الارب) : سخن سپارد بیهوش را به بند بلا سخن رساند هشیار را به عهد و لوا، مولوی، - امثال: حسن بچۀ بیهوشی است و حسین بچۀ بیهوشی نیست، (یادداشت مؤلف)، - بیهوش و حواس، که فاقد هوش و حواس است، فراموشکار، ، از خود بیخود، به بیخودی: بر آن آواز خرگاهی پر از جوش سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش، نظامی، مهین بانو چو کرد این قصه را گوش فروماند از سخن بیصبر و بیهوش، نظامی، تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا، سعدی، ، مغشی علیه، غشّی، بیخود، ازخودرفته، مغمی علیه، (یادداشت مؤلف) : غمی، مغمی ّ (مغمی علیه)، مغمی ̍ (مغمی علیه)، بیهوش، (منتهی الارب)، مغشی، (منتهی الارب) : ز زین اندر آمد به روی زمین بیفتاد بیهوش مرد گزین، فردوسی، چندگاهست که از باده و از بوسه مرا نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد، فرخی، زین خبر به شد وبهوش آمد فتح بیهوش و نصرت بیمار، مسعودسعد، پس از یکدم چو مصروعان بیهوش بهوش آمد دل سنگینش از جوش، نظامی، - بیهوش و بیگوش ، سخت بیمار که هوش و سامعۀ او از کار بمانده باشد، سخت بیمار گران که توجه بخارج نتواند داشتن، بیخود از بیماری، سخت در حال اغماء از تبی سنگین چنانکه محمی علیه در تبهای صعب و سخت، (یادداشت مؤلف)، - بی هوش و گوش، بیهوش و بیگوش، سخت بیمار که هوش و سامعۀ او از کار بماند، سخت بیمار که تمیز و شنوایی ندارد، بیماری سخت در حال اغماء، (یادداشت مؤلف)، ، دیوانه، مدهوش، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بی شعور، بی عقل، مدهوش، (ناظم الاطباء) : مهلوس، عقل رفتۀ بیهوش، (منتهی الارب)، آشفته: گربخواهی بستن این بیهوش را از خرد کن قید و از دانش کمند، ناصرخسرو، همی گوید بعقل خویش هر کس را ز ما دایم که من همچون توئی بیهوش دیدستم فراوانها، ناصرخسرو، با طاقت و هوشیم ما و او خود بیطاقت و بیهوش و بی توان است، ناصرخسرو، مجنون سیاه مغز بیهوش چون کرد نصیحت پدر گوش، نظامی، - بی هوش و رای، بی فکر و اراده: چو دیوانگانست بی هوش و رای به هر باد کآید بجنبد ز جای، فردوسی، نباید که آن شاه بی هوش و رای برد مر ورا اهرمن دل ز جای، فردوسی، ، مست، ثمل، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح پزشکی) آنکه طبیعهً یا باداروی بیهوشی، حواس وی از کار افتاده باشد و درد رااحساس نکند، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به بیهش شود
مُرَکَّب اَز: بی + هوش، که هوش ندارد، که فاقد هوش است، بی فهم، بی فراست، بی شعور، (ناظم الاطباء)، کندفهم، مقابل باهوش، خِنگ، دیرفهم، کندذهن، بی ذکاوت، بی حافظه، کم فراست، (یادداشت مؤلف) :ضعضع، مرد بی رای و هوش، (منتهی الارب) : سخن سپارد بیهوش را به بند بلا سخن رساند هشیار را به عهد و لوا، مولوی، - امثال: حسن بچۀ بیهوشی است و حسین بچۀ بیهوشی نیست، (یادداشت مؤلف)، - بیهوش و حواس، که فاقد هوش و حواس است، فراموشکار، ، از خود بیخود، به بیخودی: بر آن آواز خرگاهی پر از جوش سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش، نظامی، مهین بانو چو کرد این قصه را گوش فروماند از سخن بیصبر و بیهوش، نظامی، تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا، سعدی، ، مغشی علیه، غَشّی، بیخود، ازخودرفته، مغمی علیه، (یادداشت مؤلف) : غمی، مَغْمی ّ (مغمی علیه)، مُغْمی ̍ (مغمی علیه)، بیهوش، (منتهی الارب)، مغشی، (منتهی الارب) : ز زین اندر آمد به روی زمین بیفتاد بیهوش مرد گزین، فردوسی، چندگاهست که از باده و از بوسه مرا نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد، فرخی، زین خبر به شد وبهوش آمد فتح بیهوش و نصرت بیمار، مسعودسعد، پس از یکدم چو مصروعان بیهوش بهوش آمد دل سنگینش از جوش، نظامی، - بیهوش و بیگوش ، سخت بیمار که هوش و سامعۀ او از کار بمانده باشد، سخت بیمار گران که توجه بخارج نتواند داشتن، بیخود از بیماری، سخت در حال اغماء از تبی سنگین چنانکه محمی علیه در تبهای صعب و سخت، (یادداشت مؤلف)، - بی هوش و گوش، بیهوش و بیگوش، سخت بیمار که هوش و سامعۀ او از کار بماند، سخت بیمار که تمیز و شنوایی ندارد، بیماری سخت در حال اغماء، (یادداشت مؤلف)، ، دیوانه، مدهوش، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بی شعور، بی عقل، مدهوش، (ناظم الاطباء) : مهلوس، عقل رفتۀ بیهوش، (منتهی الارب)، آشفته: گربخواهی بستن این بیهوش را از خرد کن قید و از دانش کمند، ناصرخسرو، همی گوید بعقل خویش هر کس را ز ما دایم که من همچون توئی بیهوش دیدستم فراوانها، ناصرخسرو، با طاقت و هوشیم ما و او خود بیطاقت و بیهوش و بی توان است، ناصرخسرو، مجنون سیاه مغز بیهوش چون کرد نصیحت پدر گوش، نظامی، - بی هوش و رای، بی فکر و اراده: چو دیوانگانست بی هوش و رای به هر باد کآید بجنبد ز جای، فردوسی، نباید که آن شاه بی هوش و رای برد مر ورا اهرمن دل ز جای، فردوسی، ، مست، ثمل، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح پزشکی) آنکه طبیعهً یا باداروی بیهوشی، حواس وی از کار افتاده باشد و درد رااحساس نکند، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به بیهش شود
امید، فروتنی. کلمه در این دو معنی ممکن است دگرگون شدۀ بیوس باشد، شنوایی. دراین معنی ممکن است کلمه دگرگون شدۀ نیوش باشد، خجالت از افلاس و تنگدستی. (ناظم الاطباء)
امید، فروتنی. کلمه در این دو معنی ممکن است دگرگون شدۀ بیوس باشد، شنوایی. دراین معنی ممکن است کلمه دگرگون شدۀ نیوش باشد، خجالت از افلاس و تنگدستی. (ناظم الاطباء)