جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامه، چغو، بایقوش، مرغ شباویز، مرغ شب آویز، اشوزشت، مرغ بهمن، پسک، پژ، کوف، کنگر، مرغ حق، آکو، پش، شباویز، بوف، کول، چوگک، کلیک، بوم، کوکن، کلک، کوچ، پشک
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامِه، چَغو، بایقوش، مُرغ شَباویز، مُرغ شَب آویز، اَشوزُشت، مُرغ بَهمَن، پَسَک، پُژ، کوف، کُنگُر، مُرغ حَق، آکو، پُش، شَباویز، بوف، کول، چوگَک، کَلیک، بوم، کوکَن، کَلِک، کوچ، پَشک
بلغور، گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، فروشه، فروشک، افشهبرای مثال آسیای صبوریم که مرا / هم به برغول و هم به سرمه کنند (حکاک - شاعران بی دیوان - ۲۸۶)
بَلغور، گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، فُروشِه، فَروشَک، اَفشِهبرای مِثال آسیای صبوریم که مرا / هم به برغول و هم به سرمه کنند (حکاک - شاعران بی دیوان - ۲۸۶)
یبغو. ابن سلجوق ملقب به ارسلان. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 480). در شجره نامۀ راحهالصدور بیغو نامی غیر از موسی بیغو پسر سلجوق و عم سلطان طغرل و چغری بنظر نمی رسد و در تاریخ سلاجقۀ عمادالدین محمد بن حامد بیغو ارسلان را یکی از رؤسای سلاجقه که با مسعود میجنگیدند نوشته و اشاره به اسارت وی بدست سلطان مسعود کرده است. در تاریخ بیهقی نام بیغو در ضمن رؤساست لیکن از اسارت وی ذکری نیست. ابن اثیر نویسد که از سلجوق سه پسر ماند، ارسلان ومیکائیل و موسی لیکن بعد میگوید: بیغو و طغرل بک محمد و چغری بک داود پسران میکائیل بن سلجوق اند و بیغو رابرادر طغرل و چغری میشمارد و غلبۀ تاریخ در این است که بیغو همان موسی پسر سلجوق است که بعد از قسمت شدن خراسان بین سلاجقه مملکت سیستان هرات و پوشنج و غور بنام او افتاد و از اینکه در اوایل امر سلاجقه خبر این بیغو بیکباره منقطع میشود پیداست که مردی پیر و فرتوت بوده و دیر نمانده است. راوندی صاحب راحهالصدور که شجره نامۀ سلاجقه از اوست بعد از فتح خراسان بدست سلاجقه گوید: پس هر دو برادر چغری و طغرل و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو (بتقدیم یا بر با) کلان گفتند و عم زادگان.... الخ. و باز در صفحۀ 104 در تقسیم ممالک گوید: و موسی یبغو کلان بولایت بست و هرات و سیستان... نامزد شد... الخ و خواجه فضل اﷲ رشیدالدین نیز در جامع عین این اخبار را کلمه به کلمه از راحهالصدور گرفته و روایت کرده است. (حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 265، 367). رجوع به بیغوی سلجوقی شود
یبغو. ابن سلجوق ملقب به ارسلان. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 480). در شجره نامۀ راحهالصدور بیغو نامی غیر از موسی بیغو پسر سلجوق و عم سلطان طغرل و چغری بنظر نمی رسد و در تاریخ سلاجقۀ عمادالدین محمد بن حامد بیغو ارسلان را یکی از رؤسای سلاجقه که با مسعود میجنگیدند نوشته و اشاره به اسارت وی بدست سلطان مسعود کرده است. در تاریخ بیهقی نام بیغو در ضمن رؤساست لیکن از اسارت وی ذکری نیست. ابن اثیر نویسد که از سلجوق سه پسر ماند، ارسلان ومیکائیل و موسی لیکن بعد میگوید: بیغو و طغرل بک محمد و چغری بک داود پسران میکائیل بن سلجوق اند و بیغو رابرادر طغرل و چغری میشمارد و غلبۀ تاریخ در این است که بیغو همان موسی پسر سلجوق است که بعد از قسمت شدن خراسان بین سلاجقه مملکت سیستان هرات و پوشنج و غور بنام او افتاد و از اینکه در اوایل امر سلاجقه خبر این بیغو بیکباره منقطع میشود پیداست که مردی پیر و فرتوت بوده و دیر نمانده است. راوندی صاحب راحهالصدور که شجره نامۀ سلاجقه از اوست بعد از فتح خراسان بدست سلاجقه گوید: پس هر دو برادر چغری و طغرل و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو (بتقدیم یا بر با) کلان گفتند و عم زادگان.... الخ. و باز در صفحۀ 104 در تقسیم ممالک گوید: و موسی یبغو کلان بولایت بست و هرات و سیستان... نامزد شد... الخ و خواجه فضل اﷲ رشیدالدین نیز در جامع عین این اخبار را کلمه به کلمه از راحهالصدور گرفته و روایت کرده است. (حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 265، 367). رجوع به بیغوی سلجوقی شود
یبغو. این کلمه درجهانگشای جوینی (ج 2 ص 14 و 39) به همین صورت آمده ونیز در مجمل التواریخ و القصص (ص 102) و تاریخ بیهق (ص 71) و تاریخ بیهقی چ ادیب (ص 478، 500، 538، 562، 563، 582، 633، 637 و 641) و مرحوم دکتر فیاض در تعلیقات تاریخ بیهقی (ص 703) چنین نویسد: این کلمه همه جا در نسخه های ما به همین شکل است یعنی به تقدیم باء بر یاء و در بعضی کتابها به تقدیم یاء آمده از جمله در اخبارالدولهالسلجوقیه چاپ مصر و در راحهالصدور. استاد بارتلد این کلمه را بیغو با باء فارسی مقدم بر یاء میخواند ولی یبغو را هم احتمال میدهد. اجمال آنکه حال این کلمه هنوز معلوم نیست و محتاج به تحقیقات لغوی دیگری است. رجوع به یبغو و حاشیۀ برهان ذیل کلمه پیغو شود: ملوک خلخ را جیغوی خواندندی اندر قدیم و یبغو نیز خواندندی. (حدود العالم). بر امید آنکه ترکی مر ترا خدمت کند بندۀ خانی و خاک زیر پای بیغوی. ناصرخسرو. ، در بیت ذیل از مسعودسعد این کلمه آمده است اما می نماید که دگرگون شدۀ کلمه ای دیگر و مفید معنی وصفی برای زر باشد مانند کلمه ’مکنون’ برای کلمه ’در’: حلیۀ گوش و گردن مدحت زر بیغو و در مکنون باد. مسعودسعد
یبغو. این کلمه درجهانگشای جوینی (ج 2 ص 14 و 39) به همین صورت آمده ونیز در مجمل التواریخ و القصص (ص 102) و تاریخ بیهق (ص 71) و تاریخ بیهقی چ ادیب (ص 478، 500، 538، 562، 563، 582، 633، 637 و 641) و مرحوم دکتر فیاض در تعلیقات تاریخ بیهقی (ص 703) چنین نویسد: این کلمه همه جا در نسخه های ما به همین شکل است یعنی به تقدیم باء بر یاء و در بعضی کتابها به تقدیم یاء آمده از جمله در اخبارالدولهالسلجوقیه چاپ مصر و در راحهالصدور. استاد بارتلد این کلمه را بیغو با باء فارسی مقدم بر یاء میخواند ولی یبغو را هم احتمال میدهد. اجمال آنکه حال این کلمه هنوز معلوم نیست و محتاج به تحقیقات لغوی دیگری است. رجوع به یبغو و حاشیۀ برهان ذیل کلمه پیغو شود: ملوک خلخ را جیغوی خواندندی اندر قدیم و یبغو نیز خواندندی. (حدود العالم). بر امید آنکه ترکی مر ترا خدمت کند بندۀ خانی و خاک زیر پای بیغوی. ناصرخسرو. ، در بیت ذیل از مسعودسعد این کلمه آمده است اما می نماید که دگرگون شدۀ کلمه ای دیگر و مفید معنی وصفی برای زر باشد مانند کلمه ’مکنون’ برای کلمه ’در’: حلیۀ گوش و گردن مدحت زر بیغو و دُر مکنون باد. مسعودسعد
حلوایی را گویند که از آرد پزند و آنرا افروشه نیز خوانند. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حلوایی که از گندم و جو درست کنند و آنرا افروشه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری).
حلوایی را گویند که از آرد پزند و آنرا افروشه نیز خوانند. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حلوایی که از گندم و جو درست کنند و آنرا افروشه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری).
گوشۀ خانه. (فرهنگ اسدی). کنجی بود از خانه. بیغله. گوشه بود یعنی زاویه. پیغله و پیغوله و کنج یکی باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زاویه. (زمخشری). کنج و گوشه بود در جایی یا در خانه ای. (اوبهی). گوشه: بیغولۀ خانه، گوشۀ خانه. (یادداشت مؤلف). گوشه و کنج. بیغله. چون گوشه باشد در جایی. کنج: گروهی ایذون گویند که یعقوب را ندید ولیکن از بیغولۀ خانه آواز آمد. (ترجمه طبری بلعمی). به بیغوله ای شد فرود از جهان پر از درد بنشست خسته روان. فردوسی. به بیغوله ای شو ز پیشش نهان که کس نشنود نامت اندر جهان. فردوسی. ز هر بیغولۀ باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون کافاق دیگر شد. فرخی. گفت (خواجه احمد حسن) .... دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سردبود و در آن صفۀ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). پنج قلاشیم در بیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند. انوری. پس غولان روزگار مرو تو و بیغولۀ سرای صبوح. خاقانی. چند بیغاره که در بیغولۀ غاری شدی ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. چرا گشتی درین بیغوله پابست چنین نقد عراقی بر کف دست. نظامی. چو غولی مانده در بیغوله گاهی که آنجا بگذرد موری بماهی. نظامی. پی غولان در این بیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار. نظامی. که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای درگریخت. سعدی. ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندرین بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. سعدی. رجوع به بیغله و پیغله شود. - بیغولۀ چشم، گوشۀ چشم: آماق، بیغوله های چشم. (یادداشت مؤلف). ماق، بیغولۀ چشم از سوی بینی. (دهار). آمق و آن دو بیغوله است: بیغولۀ بزرگ که از سوی بینی است و بیغولۀ کوچک که از سوی گوش است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باقر، رگیست در بیغولۀ چشم. (منتهی الارب). شدق، بیغولۀ دهن. (دهار). ماق، بیغوله (یا) بیغولۀ چشم. (تفلیسی). - بیغولۀ ران، کش ران. کشال ران. اربیه. (یادداشت مؤلف) : پس گوش و بیغوله های ران و آنجا خراجی و آماسی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که (درد) در بیغولۀ ران فرودآید بباید دانست که سنگ در مجرای بول مانده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهم بیامیزند و بر کمرگاه و بیغوله های ران می نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، گوشه ای دور از آبادی. ویرانه. نهان جای: کدخدای غازی و قومش چون حالها بر این جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغوله ها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)
گوشۀ خانه. (فرهنگ اسدی). کنجی بود از خانه. بیغله. گوشه بود یعنی زاویه. پیغله و پیغوله و کنج یکی باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زاویه. (زمخشری). کنج و گوشه بود در جایی یا در خانه ای. (اوبهی). گوشه: بیغولۀ خانه، گوشۀ خانه. (یادداشت مؤلف). گوشه و کنج. بیغله. چون گوشه باشد در جایی. کنج: گروهی ایذون گویند که یعقوب را ندید ولیکن از بیغولۀ خانه آواز آمد. (ترجمه طبری بلعمی). به بیغوله ای شد فرود از جهان پر از درد بنشست خسته روان. فردوسی. به بیغوله ای شو ز پیشش نهان که کس نشنود نامت اندر جهان. فردوسی. ز هر بیغولۀ باغی نوای مطربی برشد دگر باید شدن ما را کنون کافاق دیگر شد. فرخی. گفت (خواجه احمد حسن) .... دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). پس از بار بدیوان شد و روزی سخت سردبود و در آن صفۀ باغ عدنانی در بیغوله ای بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). پنج قلاشیم در بیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زند. انوری. پس غولان روزگار مرو تو و بیغولۀ سرای صبوح. خاقانی. چند بیغاره که در بیغولۀ غاری شدی ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من. خاقانی. چرا گشتی درین بیغوله پابست چنین نقد عراقی بر کف دست. نظامی. چو غولی مانده در بیغوله گاهی که آنجا بگذرد موری بماهی. نظامی. پی غولان در این بیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار. نظامی. که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به بیغوله ای درگریخت. سعدی. ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندرین بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو. سعدی. رجوع به بیغله و پیغله شود. - بیغولۀ چشم، گوشۀ چشم: آماق، بیغوله های چشم. (یادداشت مؤلف). ماق، بیغولۀ چشم از سوی بینی. (دهار). آمق و آن دو بیغوله است: بیغولۀ بزرگ که از سوی بینی است و بیغولۀ کوچک که از سوی گوش است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : باقر، رگیست در بیغولۀ چشم. (منتهی الارب). شدق، بیغولۀ دهن. (دهار). ماق، بیغوله (یا) بیغولۀ چشم. (تفلیسی). - بیغولۀ ران، کش ران. کشال ران. اربیه. (یادداشت مؤلف) : پس گوش و بیغوله های ران و آنجا خراجی و آماسی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که (درد) در بیغولۀ ران فرودآید بباید دانست که سنگ در مجرای بول مانده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهم بیامیزند و بر کمرگاه و بیغوله های ران می نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، گوشه ای دور از آبادی. ویرانه. نهان جای: کدخدای غازی و قومش چون حالها بر این جمله دیدند پس بدو سه روز از بیغوله ها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)