هر یک از دو غدۀ ترشح کنندۀ هورمون های جنسی مهره داران که در یک کیسه قرار دارند و اسپرماتوزوئید می سازند، خایه، تخم، تخم مرغ، کنایه از میانۀ هر چیز، مرکز، برای مثال بیضۀ اسلام بیضه نهادن (برآوردن): تخم گذاشتن
هر یک از دو غدۀ ترشح کنندۀ هورمون های جنسی مهره داران که در یک کیسه قرار دارند و اسپرماتوزوئید می سازند، خایه، تخم، تخم مرغ، کنایه از میانۀ هر چیز، مرکز، برای مِثال بیضۀ اسلام بیضه نهادن (برآوردن): تخم گذاشتن
تخم مرغ. ج، بیض، بیوض، بیضات. (منتهی الارب). یکی بیض. تخم پرنده و جز آن. (از اقرب الموارد). تخم مرغ. خاگ. مرغانه. چوزی. تخم (از مرغ و مرد). (یادداشت مؤلف). - بیضهالدیک، تخم خروس، گویند بمعنی بیضهالعقر است چه تازیان را گمان این بود که خروس سالی یک مرتبه تخم میکند. و آن مثل گردید برای بخیلی که یک مرتبه احسان کند و دیگر تکرار ننماید و بشار بن برد در بیت زیر به همین مضمون اشاره کرده است: قد زرتنی زوره فی الدهر واحده ثنی و لاتجعلیها بیضهالدیک. رجوع به امثال میدانی ج 1 ص 96، ترکیب بیضهالعقر و مادۀ عقر در تاج العروس شود. - بیضهالعقر، این مثل را در هرچه که نادر بود و عطیه وتحفه ای که یک بار اتفاق افتد از جایی که امید نداشته باشد و مانند آن استعمال کنند. (از منتهی الارب). ضرب المثلی است برای آنکه یک بار کار نیکی کند و دیگر آن را تکرار ننماید. (از لسان العرب). - ، بیضه ای که بدان دوشیزه را بیازمایند وقت دوشیزگی بردن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به عقر شود. - ، اول تخم ماکیان یاتخم پسین آن یا تخم خروس که در سال یک بار نهد. (منتهی الارب). یگانه تخمی که خروس گذارد. (از لسان العرب). رجوع به عقر شود. - ، آخرین اولاد. (از اقرب الموارد). ، خایه. خصیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - بیضهالخصیه، (لسان العرب) خایۀ مرد. گند. جند. تثنیۀ آن بیضتین. (یادداشت مؤلف). - بیضهالجنین، اصل او. (از لسان العرب). - بیضهالبلد (از کنایات و اضدادست) ، گاه برای مدح و گاه برای ذم بکار رود: هو بیضهالبلد، یگانه و مهتر شهر که به او روی آورند و نظر او خواهند و در شرف یگانه است: هوبیضهالبلد، یعنی تنها و مطرود و بی یار و یاور است. (از لسان العرب). مهتر شهر که مردم بر وی گرد آیند و سخن او پذیرند و این مدح باشد (از اضداد است). (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). یگانه شهری. (یادداشت مؤلف). عاجز و منفرد و نامور فتکون مدحاً و ذماً. (مهذب الاسماء). - ، شخصی گمنام که نسبت او دانسته نباشد، و منه المثل: اذل من بیضهالبلد. (از اقرب الموارد) ، یعنی بمنزلۀ تخمی است که شترمرغ دل از خیر و نفع آن کنده و آن را در بیابان رهانموده است. (از لسان العرب). - ، تخم شترمرغ و منه المثل: اذل من بیضهالبلد (خوارتر از تخم شترمرغ) ، چه شترمرغ تخم خویش را ترک کند و بدان بازگشت نکند و این ذم باشد. و نیز گویند اعز من بیضهالبلد، نیازی تر از تخم شترمرغ یعنی دیر بدست افتد و از اضداد است. (منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف). - ، کنایه از حضرت علی بن ابی طالب سلام اﷲ علیه، یعنی اوچون بیضه ای یگانه در شرف همتایی ندارد. (از لسان العرب). - ، سید. (لسان العرب). مهتر. آقا. ، جماعت مسلمانان. (منتهی الارب). - بیضهالاسلام، جماعت مسلمانان. (از لسان العرب). ، میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نشسته گوهری در بیضۀ سنگ بهشتی پیکری در دوزخ تنگ. نظامی. - بیضهالقوم، ساحت قوم یعنی مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان. (از لسان العرب) : أفرخ بیضهالقوم، آشکارشد سر ایشان. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). - ، میان قوم. (از لسان العرب). - ، میانۀ خانه و معظم آن. (از لسان العرب). میانۀ سرای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - ، میانۀ شهر. (منتهی الارب). - بیضهالحر، سختی گرما. (از تاج العروس). - بیضهالسنام، شحمته . (لسان العرب). - بیضهالقیظ، سختی گرمای تابستان. (ازذیل اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء). - بیضهالنهار، سپیدی روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ، بمعنی ارض بیضاء، زمینی که رستنی در آن نباشدمقابل سوده که زمینی گیاهناک است. (از لسان العرب). زمین سپید هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگی از رنگهای خرما. ج، بیض. (منتهی الارب). رنگی از رنگهای خرمابن. (ناظم الاطباء) ، یکی بیض است و آن شی ٔ بوده است که از آن بجای پول در داد و ستد استفاده میشده است. (از النقود العربیه ص 42). رجوع به بیض در همین معنی شود، نوعی از سماروغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کلاه دیو. خایۀ دیو، نام گونه ای از انگور بادانۀ بسیار درشت در طائف است. (از لسان العرب) ، کلاه خود. خود. (منتهی الارب). و وجه تسمیه اش به بیضه بدین مناسبت است که شبیه تخم شترمرغ است. (از لسان العرب). از آلات جنگ و از آهن است که برای جلوگیری از ضربت و مانند آن بر روی سر گذارند و در آن چیزی که بر پشت آویزان شود وجود ندارد و گاهی بیضه از زره می باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135). سرپایان. مغفر، کرۀ منجمین و جغرافیین. (یادداشت مؤلف) ، بیضهالخدر، دختر پرده نشین. (منتهی الارب) (از لسان العرب). کنایه از دختر است چرا که او در حجاب خویش پوشیده است. (از ذیل اقرب الموارد). کنیزک دوشیزه. (مهذب الاسماء) ، قسمی از بیماری سردرد و پزشکان در آن اختلاف کرده اند با اینکه اتفاق دارند بر اینکه این قسم بیماری سردرد بر تمام سر عارض میشود و به همین مناسبت آن را به نام بیضه و خوذه نام نهاده اند. پاره ای از پزشکان که صاحب موجز نیز از آنان است گفته اند که این نوع در دردسر مزمن باشد و با کوچکترین سببی از حرکت و شرب خمر و استعمال انواع بخورات به هیجان آید. حتی بانگ سخت و آواز بلند تهییج کند آن را، روشنایی و آمیزش با مردم همچنین باعث هیجان آن گردد. بیماری که مبتلا به این نوع سردرد است از آواز، از روشنایی، از سخن گفتن با مردم سخت گریزان است تنهایی را دوست دارد آسایش و بر پشت خوابیدن و تاریکی را طالب است. هر ساعت اندیشه و احساس کند که با چکشی سر او را میکوبند یا سر او را میکشند و یا میخواهند سر او را بشکافند و سبب آن خلطردی ٔ، یا ورم توأم با ضعف دماغ و سستی حواس باشد واگر علت در حجاب داخل و در قحف باشد احساس درد را تا اعماق تخم چشم میکند و اگر علت در حجاب خارج باشد درد را در خارج از دماغ احساس می نماید و پوست سر او درد مینماید. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
تخم مرغ. ج، بیض، بیوض، بیضات. (منتهی الارب). یکی بیض. تخم پرنده و جز آن. (از اقرب الموارد). تخم مرغ. خاگ. مرغانه. چوزی. تخم (از مرغ و مرد). (یادداشت مؤلف). - بیضهالدیک، تخم خروس، گویند بمعنی بیضهالعقر است چه تازیان را گمان این بود که خروس سالی یک مرتبه تخم میکند. و آن مثل گردید برای بخیلی که یک مرتبه احسان کند و دیگر تکرار ننماید و بشار بن برد در بیت زیر به همین مضمون اشاره کرده است: قد زرتنی زوره فی الدهر واحده ثنی و لاتجعلیها بیضهالدیک. رجوع به امثال میدانی ج 1 ص 96، ترکیب بیضهالعقر و مادۀ عقر در تاج العروس شود. - بیضهالعقر، این مثل را در هرچه که نادر بود و عطیه وتحفه ای که یک بار اتفاق افتد از جایی که امید نداشته باشد و مانند آن استعمال کنند. (از منتهی الارب). ضرب المثلی است برای آنکه یک بار کار نیکی کند و دیگر آن را تکرار ننماید. (از لسان العرب). - ، بیضه ای که بدان دوشیزه را بیازمایند وقت دوشیزگی بردن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به عقر شود. - ، اول تخم ماکیان یاتخم پسین آن یا تخم خروس که در سال یک بار نهد. (منتهی الارب). یگانه تخمی که خروس گذارد. (از لسان العرب). رجوع به عقر شود. - ، آخرین اولاد. (از اقرب الموارد). ، خایه. خصیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - بیضهالخصیه، (لسان العرب) خایۀ مرد. گند. جند. تثنیۀ آن بیضتین. (یادداشت مؤلف). - بیضهالجنین، اصل او. (از لسان العرب). - بیضهالبلد (از کنایات و اضدادست) ، گاه برای مدح و گاه برای ذم بکار رود: هو بیضهالبلد، یگانه و مهتر شهر که به او روی آورند و نظر او خواهند و در شرف یگانه است: هوبیضهالبلد، یعنی تنها و مطرود و بی یار و یاور است. (از لسان العرب). مهتر شهر که مردم بر وی گرد آیند و سخن او پذیرند و این مدح باشد (از اضداد است). (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). یگانه شهری. (یادداشت مؤلف). عاجز و منفرد و نامور فتکون مدحاً و ذماً. (مهذب الاسماء). - ، شخصی گمنام که نسبت او دانسته نباشد، و منه المثل: اذل من بیضهالبلد. (از اقرب الموارد) ، یعنی بمنزلۀ تخمی است که شترمرغ دل از خیر و نفع آن کنده و آن را در بیابان رهانموده است. (از لسان العرب). - ، تخم شترمرغ و منه المثل: اذل من بیضهالبلد (خوارتر از تخم شترمرغ) ، چه شترمرغ تخم خویش را ترک کند و بدان بازگشت نکند و این ذم باشد. و نیز گویند اعز من بیضهالبلد، نیازی تر از تخم شترمرغ یعنی دیر بدست افتد و از اضداد است. (منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف). - ، کنایه از حضرت علی بن ابی طالب سلام اﷲ علیه، یعنی اوچون بیضه ای یگانه در شرف همتایی ندارد. (از لسان العرب). - ، سید. (لسان العرب). مهتر. آقا. ، جماعت مسلمانان. (منتهی الارب). - بیضهالاسلام، جماعت مسلمانان. (از لسان العرب). ، میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نشسته گوهری در بیضۀ سنگ بهشتی پیکری در دوزخ تنگ. نظامی. - بیضهالقوم، ساحت قوم یعنی مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان. (از لسان العرب) : أفرخ بیضهالقوم، آشکارشد سر ایشان. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). - ، میان قوم. (از لسان العرب). - ، میانۀ خانه و معظم آن. (از لسان العرب). میانۀ سرای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - ، میانۀ شهر. (منتهی الارب). - بیضهالحر، سختی گرما. (از تاج العروس). - بیضهالسنام، شَحْمَتُه ُ. (لسان العرب). - بیضهالقیظ، سختی گرمای تابستان. (ازذیل اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء). - بیضهالنهار، سپیدی روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ، بمعنی ارض بیضاء، زمینی که رستنی در آن نباشدمقابل سوده که زمینی گیاهناک است. (از لسان العرب). زمین سپید هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنگی از رنگهای خرما. ج، بیض. (منتهی الارب). رنگی از رنگهای خرمابن. (ناظم الاطباء) ، یکی بیض است و آن شی ٔ بوده است که از آن بجای پول در داد و ستد استفاده میشده است. (از النقود العربیه ص 42). رجوع به بیض در همین معنی شود، نوعی از سماروغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کلاه دیو. خایۀ دیو، نام گونه ای از انگور بادانۀ بسیار درشت در طائف است. (از لسان العرب) ، کلاه خود. خود. (منتهی الارب). و وجه تسمیه اش به بیضه بدین مناسبت است که شبیه تخم شترمرغ است. (از لسان العرب). از آلات جنگ و از آهن است که برای جلوگیری از ضربت و مانند آن بر روی سر گذارند و در آن چیزی که بر پشت آویزان شود وجود ندارد و گاهی بیضه از زره می باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135). سرپایان. مغفر، کرۀ منجمین و جغرافیین. (یادداشت مؤلف) ، بیضهالخدر، دختر پرده نشین. (منتهی الارب) (از لسان العرب). کنایه از دختر است چرا که او در حجاب خویش پوشیده است. (از ذیل اقرب الموارد). کنیزک دوشیزه. (مهذب الاسماء) ، قسمی از بیماری سردرد و پزشکان در آن اختلاف کرده اند با اینکه اتفاق دارند بر اینکه این قسم بیماری سردرد بر تمام سر عارض میشود و به همین مناسبت آن را به نام بیضه و خوذه نام نهاده اند. پاره ای از پزشکان که صاحب موجز نیز از آنان است گفته اند که این نوع در دردسر مزمن باشد و با کوچکترین سببی از حرکت و شرب خمر و استعمال انواع بخورات به هیجان آید. حتی بانگ سخت و آواز بلند تهییج کند آن را، روشنایی و آمیزش با مردم همچنین باعث هیجان آن گردد. بیماری که مبتلا به این نوع سردرد است از آواز، از روشنایی، از سخن گفتن با مردم سخت گریزان است تنهایی را دوست دارد آسایش و بر پشت خوابیدن و تاریکی را طالب است. هر ساعت اندیشه و احساس کند که با چکشی سر او را میکوبند یا سر او را میکشند و یا میخواهند سر او را بشکافند و سبب آن خلطردی ٔ، یا ورم توأم با ضعف دماغ و سستی حواس باشد واگر علت در حجاب داخل و در قحف باشد احساس درد را تا اعماق تخم چشم میکند و اگر علت در حجاب خارج باشد درد را در خارج از دماغ احساس می نماید و پوست سر او درد مینماید. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
قراردادی که طی آن شخص هر گونه خطر، زیان و خسارتی را که ممکن است به جان یا مال او وارد شود، با پرداخت حق معینی به عهدۀ شرکت ها یا بنگاه های مخصوص این کار می گذارد که هرگاه آن خطر یا خسارت به او رسید بیمه کننده غرامت آن را بدهد، شرکت بیمه گر
قراردادی که طی آن شخص هر گونه خطر، زیان و خسارتی را که ممکن است به جان یا مال او وارد شود، با پرداخت حق معینی به عهدۀ شرکت ها یا بنگاه های مخصوص این کار می گذارد که هرگاه آن خطر یا خسارت به او رسید بیمه کننده غرامت آن را بدهد، شرکت بیمه گر
گروهی است از ثنویه از اصحاب مقنع بدان جهت که جامه های سپید پوشیدندی. ضد مسوده از عباسیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (یادداشت دهخدا). یکی از فرق ده گانه مشبهه. (بیان الادیان). رجوع به سپیدجامگان و ابن مقنع و ثنویه و مفاتیح العلوم و آثارالباقیه و تاریخ بخارا و خاندان نوبختی اقبال ص 262 شود
گروهی است از ثنویه از اصحاب مقنع بدان جهت که جامه های سپید پوشیدندی. ضد مسوده از عباسیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (یادداشت دهخدا). یکی از فرق ده گانه مشبهه. (بیان الادیان). رجوع به سپیدجامگان و ابن مقنع و ثنویه و مفاتیح العلوم و آثارالباقیه و تاریخ بخارا و خاندان نوبختی اقبال ص 262 شود
آفتاب سپیده، زن سپید پوست، تازی شده ی: پی زاو شهری در پارس، انبان، دیگ، گندم، سختی، زمین ویران مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید، مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید
آفتاب سپیده، زن سپید پوست، تازی شده ی: پی زاو شهری در پارس، انبان، دیگ، گندم، سختی، زمین ویران مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید، مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید
مبیضه در فارسی مونث مبیض: سپید پوش: زن، سپید کننده سپید گر، نا نوشته سپید مانده، سپید جامگان پیروان هاشم بن حکیم مروزی مقنع (فضل بن شادان) سپید زای مونث مبیض جمع مبیضات، زنی که فرزندان سفید زاید مقابل مسوده
مبیضه در فارسی مونث مبیض: سپید پوش: زن، سپید کننده سپید گر، نا نوشته سپید مانده، سپید جامگان پیروان هاشم بن حکیم مروزی مقنع (فضل بن شادان) سپید زای مونث مبیض جمع مبیضات، زنی که فرزندان سفید زاید مقابل مسوده