جدول جو
جدول جو

معنی بیشکی - جستجوی لغت در جدول جو

بیشکی
(شَ)
منسوب است به بیشک. و ابومنصورعبدالرحمن بن محمد بیشکی از مردم بانفوذ و ثروتمند ودوست ابونصر اسماعیل بن حماد جوهری صاحب کتاب الصحاح از آنجاست. (از معجم البلدان). رجوع به بیشک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیشکی
تصویر شیشکی
صدایی شبیه صدای باد شکم که برای مسخره کردن کسی از دهان ایجاد می کنند
شیشکی بستن: صدای مخصوص از دهن درآوردن و کسی را مسخره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشکی
تصویر پیشکی
ویژگی کاری که پیش از وقت انجام داده شود، ویژگی پولی که پیش از موعد پرداخت به کسی بدهند، پیش از موعد
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
منسوب به بیشه. (یادداشت مؤلف) : و گوشت مرغ آبی و بیشگی فضول بسیار دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). رجوع به بیشه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ویلیام بلفور. (1825- 1864م.) جراح و محقق اسکاتلندی در افریقای غربی و عالم فقه اللغه. رود نیجر را بر روی تجارت گشود و اطلاعاتی در باب زبانهای محلی گرد آورد و کتاب مقدس را به یکی از این زبانها ترجمه کرد. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
سرقوقیتی بیکی (سرقویتی بیکی، سرقونتی بیکی یا فقط بیکی). زوجه تولی بن چنگیزخان و مادر منکوقاآن و هولاکو و قوبیلای قاآن و اریق بوکا. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 219، 250 و 256)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قصبه ای از کورۀ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع است و این ولایت و یا قسمتی از آن معروف به ’رخ’ و کرسی آن موسوم به ’بیشک’ یا شهرزاده بوده است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 381)
لغت نامه دهخدا
فزونی، زیادتی، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، افزونی، زیادت، کثرت، بسیاری، فضل، فضله، مقابل کمی و اندکی، (یادداشت مؤلف)، افزونی، خواه در کمیت و خواه در کیفیت:
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست،
کسائی (از لغت نامۀ اسدی ص 427)،
چنین است گیتی پر از آز و درد
از او تا توان گرد بیشی مگرد،
فردوسی،
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که بیشی نه خوبست بیشی مجوی،
فردوسی،
بخوبی بیارای و بیشی ببخش
مکن روز را بر دل خویش پخش،
فردوسی،
خداوند هستی و هم راستی
از اویست بیشی و هم کاستی،
فردوسی،
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری،
منوچهری،
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمی آمد،
خاقانی،
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وآنگه بدست راست بر آن بیش کم زند،
خاقانی،
ایام بنقصان و ترا کوشش بیشی
خورشید بسرطان و ترا پوشش سنجاب،
خاقانی،
بر آنکس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندرجاه و مالت،
نظامی،
بامید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد،
سعدی،
- بیشی و کاست، بیشی وکاستی، فزونی و کمی، فزونی و نقصان:
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده ست همواره بیشی و کاست،
ناصرخسرو،
رجوع به کاست شود،
- بیشی و کمی، فزونی و کمی، اندکی و بسیاری:
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا،
ناصرخسرو،
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
چو فردا این سخنگویان برون آیند زین پشکم،
ناصرخسرو،
، فراوانی، (ناظم الاطباء)، حرص بزیادتی، (یادداشت مؤلف) :
دگر گفت کز مرگ چون او بجست
به بیشی سزد گر نیازیم دست،
فردوسی،
ببهرام گفت ای دل آرای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد،
فردوسی،
، کبر، غرور، (یادداشت مؤلف) :
چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
تو زیشان مکن بیشی و برتری،
فردوسی،
ز بیشی بکژی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی،
فردوسی،
، ترقی، (ناظم الاطباء)، برتری، بزرگی، (یادداشت مؤلف) :
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فرو کلاه ...
چنویی بدست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار بیشی مدار،
فردوسی،
چو سالار توران بدل گفت من
به بیشی برآرم سر از انجمن،
فردوسی،
منزل ما کز فلکش بیشی است
منزلت عاقبت اندیشی است،
نظامی،
، سبقت جویی و برتری:
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داد پیشی،
نظامی،
چو در داد بیشی وپیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیشدست،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ کا)
زن سبک دست: امراءه بشکی الیدین و کذلک امراه بشکی العمل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قسمی گندم که در سیستان زراعت می شود و آن را بلائی نیز گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ)
عفط. آوازی چون آواز تیز که از میان دو لب فراهم کرده برآورند، تخفیف گفتار یا کردار کسی را. به عنوان مسخره و تحقیر کسی صدای تیز از دهان برآوردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیشکی بستن و شیشکی انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از پیش پیش. زودتر از گاه مقرر. دادن یا فرستادن یا ستاندن چیزی سلف قبل از موعد مقرر. سلف. قبلاً، استسلاف، بها پیشکی گرفتن، به مساعده. بطور مساعده
لغت نامه دهخدا
(لَ)
تیر که پیکان بیله دارد. (فرهنگ اسدی).
- تیر بیلکی، تیری است که بیله یعنی پیکان سرپهن در آن درنشانده باشند. (از لغت نامۀ اسدی: بیله).
رجوع به بیله شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه مشهد است. این دهستان از 57 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع سکنۀآن 6368 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
بی وقت. بی هنگام.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
حالت و کیفیت بی شک. یقین. عدم تردید. رجوع به بی شک شود، بی قید. لاابالی، رند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ جِ)
طب. (دهار). پزشکی. طبابت
لغت نامه دهخدا
(بِ زِ)
طبابت. (ناظم الاطباء) :
اگرچه بود میزبان خوش زبان
بزشکی نه خوب آید از میزبان.
اسدی (از آنندراج).
عرب بر ره شعر دارد سواری
بزشکی گزیدند مردان یونان.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از بچشکی
تصویر بچشکی
پزشکی طبابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجشکی
تصویر بجشکی
پزشکی طبابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شکی
تصویر بی شکی
یقین، عدم تردید
فرهنگ لغت هوشیار
از پیشزودتر از هنگام مقرر، آنچه که پیش دهند برای خرید یااجاره یا کرایه خانه دکان و مانند آن مساعده
فرهنگ لغت هوشیار
آوازی چون آواز تیز که از میان دو لب فراهم کرده بر آورند، بعنوان مسخره و تحقیر کسی صدای تیز از دهان بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشی
تصویر بیشی
افزونی، زیادی، کثرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکی
تصویر بیکی
مقام و رتبه بیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزشکی
تصویر بزشکی
معالجه بیماران طبابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشکی
تصویر پیشکی
((شَ))
کاری که پیش از وقت انجام شود، پولی که پیش از وقت پرداخت شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیشکی
تصویر شیشکی
((شَ))
صدایی است که برای مسخره کردن کسی از دهن برآورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیشی
تصویر بیشی
زیادی
فرهنگ واژه فارسی سره
افزونی، زیادت، فزونی، کثرت
متضاد: قلت، کمی، منقصت، نقصان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخمو ترش رو، از توابع دهستان گیل خواران شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
ته دیگ، برنج نیم سوخته ی زیردیگ
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع شهرستان رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگ گرگ، چنگال گرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
نانی با آرد برنج که به صورت حلقوی است
فرهنگ گویش مازندرانی