جدول جو
جدول جو

معنی بیشترین - جستجوی لغت در جدول جو

بیشترین
افزون ترین، زیادترین
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
فرهنگ فارسی عمید
بیشترین
(تَ)
زیادترین. فزونترین. (ناظم الاطباء). غالب. قسمت غالب:
پدر از ملک جهان بیشترین یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترین کرده زبر.
فرخی.
مروان روی بهزیمت نهاد تا به حران و زن و فرزند برداشت و از فرات بگذشت و به قنسرین شد از زمین شام و بمرج شد و بیشترین خواسته غارت کرد. (ترجمه طبری بلعمی). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خواره و بیشترین خواستۀایشان قز است. (حدود العالم). و بیشترین از ایشان (از مردم چین) دین مانی دارند. (حدود العالم). و لشکر او را بیشترین بکشتند یا اسیر بردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 64). و بحکم آنک مردم جهان بیشترین درویش بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). و علت طاعون پدید آمد و بیشترین بزرگان و لشکر فرس بدان هلاک شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 108). و برکه ها کرد و دیه ها که بیشترین بجایست و بعضی خراب. (مجمل التواریخ والقصص). بواسطۀ آنکه بیشترین ضیاع آن (قاسان) باحوز قم گرفته اند. (تاریخ قم ص 74)، حداکثر. (یادداشت مؤلف) : کافور اگر حاجت باشد بیشترین طسوجی و کمترین جوی با آب کسنه حب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
بیشترین
زیادترین
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
فرهنگ لغت هوشیار
بیشترین
زیادترین، فزون ترین
متضاد: کمترین، غالب، اکثر
متضاد: اقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیشترین
الأكثر
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به عربی
بیشترین
Uttermost
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بیشترین
extrême
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بیشترین
estremo
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بیشترین
крайний
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به روسی
بیشترین
äußerster
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به آلمانی
بیشترین
найвищий
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بیشترین
najwyższy
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به لهستانی
بیشترین
极限的
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به چینی
بیشترین
انتہائی
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به اردو
بیشترین
máximo
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بیشترین
চরম
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به بنگالی
بیشترین
kubwa
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بیشترین
en yüksek
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بیشترین
극단적인
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به کره ای
بیشترین
máximo
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بیشترین
קצה
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به عبری
بیشترین
सर्वोत्तम
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به هندی
بیشترین
paling
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بیشترین
สุดขีด
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به تایلندی
بیشترین
uiterste
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به هلندی
بیشترین
極端の
تصویری از بیشترین
تصویر بیشترین
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ)
منسوب به بیشتر. (ناظم الاطباء). بیشترین قسمت. قسمت عمده. اکثر. اغلب: لقد حق القول علی اکثرهم (قرآن 7/36) ، و بیشتری از ایشان هرآینه که واجب شده است آتش بر ایشان. (تفسیر کمبریج). و سرهنگان بیشتری با وی رفتند. (تاریخ سیستان). هشتم باعث آن بود که چون قرآن و اخبار و لغت و تصریف و نحو می بایست و بیشتری خلق از معانی آن بهره نتوانستند گرفت. (تذکرهالاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صفت عالی مرکب از پیش و ترین. مقدم بر همه. سابق ترین (از لحاظ زمان) :
باز پسین طفل پریزادگان
پیشترین بشری زادگان.
نظامی.
، مقدمترین و سابقترین (از لحاظ مکان)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
اکثر. بیشترین: و خدای تو ای محمد خداوند فضل و رحمت است و لیکن بیشترینۀ ایشان شکر نمی گزارند. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 174). بیشترینه آنچه ایشان در آن خلاف میکنند. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 174). اما بیشترینۀ مردم آنند که نمی دانند. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 374)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیستمین
تصویر بیستمین
آنکه یا آنچه در مرتبه بیستم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشترین
تصویر پیشترین
مقدم بر همه، سابق ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیستمین
تصویر بیستمین
((تُ))
منسوب به بیستم، آن که یا آن چه در مرتبه بیست باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیشتری
تصویر بیشتری
اکثریت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوشترین
تصویر خوشترین
احسن
فرهنگ واژه فارسی سره
بیشترین، اکثر، اغلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد