جدول جو
جدول جو

معنی بیسره - جستجوی لغت در جدول جو

بیسره
پرنده ای شکاری از نوع باشه
تصویری از بیسره
تصویر بیسره
فرهنگ فارسی عمید
بیسره
(سَ رَ)
بیسر. نام جانوری است. رجوع به بیسر و بیسران شود، استر که عربان بغل گویند. (از برهان). استر و قاطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیسره
آنکه یا آنچه سر ندارد، بی اساس بی اصل، پرنده ایست شکاری از نوع باشه شبیه به پیغو بیسره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیاره
تصویر بیاره
(پسرانه)
نام روستایی (نگارش کردی: بیاره)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیاره
تصویر بیاره
گیاهی که ساقۀ راست و بلند نداشته باشد و شاخه های آن روی زمین بیفتد مانند بوتۀ کدو، خربزه، خیار و مانند آن
جلونک، جلنگ، چلونک، بیاج،
بوته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
دام پزشکی، شغل و عمل دامپزشک، بیطره، محلی که در آن دربارۀ امراض جانوران مطالعه و تحقیق می کنند مثلاً دانشکدۀ دامپزشکی، رشته ای دانشگاهی که روش معالجۀ جانوران بیمار را تعلیم داده و دام پزشک تربیت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسره
تصویر باسره
زمینی آماده شده برای کشت و زرع، کشتزار، باسرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میسره
تصویر میسره
جناح چپ، طرف چپ، مقابل میمنه، جناح ایسر، جرانغار
در امور نظامی طرف چپ میدان جنگ، سربازان طرف چپ میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
(وِ)
مأخوذ از هندی، یک ششم جریب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
شهری و قلعه ای است از توابع سرقسطه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ رَ)
شهر و حصنی از اعمال سرقسطه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ طَ رَ / رِ)
مأخوذ از ارتیشتر پهلوی، لشکری و سپاهی را گویند. (جهانگیری) (برهان قاطع) :
هنرورزند شاد ارتیشداران
سلح پرور پیاده با سواران.
زراتشت بهرام پژدو
لغت نامه دهخدا
(اِلِ)
تیمار کردن ستور و میخ زدن به نعل آن: بیطر الدابه فهو بطیر و بیطار و مبیطر. و چه بسا که بیطر هم گویند. (از اقرب الموارد). بیطاری کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). عمل بیطار. (از اقرب الموارد). بجشکی کردن. (دهار).
- علم بیطره، دانشی است که درباره اسبان از جهت صحت و مرض بحث کند همانگونه که علم پزشکی درباره انسان. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ رَ)
سوی دست چپ، خلاف میمنه. (ناظم الاطباء). سوی چپ. (آنندراج) (منتهی الارب). دست چپ. (مهذب الاسماء) (دهار). خلاف میمنه. (از اقرب الموارد). سمت چپ. سوی دست چپ. یسر. میسره. مقابل میمنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ ری ی)
یکی بیاسره. گروهی در سند که ناخداها آنها را برای محاربه با دشمن نوکر دارند. (ناظم الاطباء). رجوع به بیاسره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
امیری بود در مصر و به او منسوب است قصر عالی که در قاهره است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انبارانبار کردن گندم. (از منتهی الارب) : بیدر الطعام بیدره، انبارانبار کرد گندم را. (منتهی الارب). خرمن خرمن کرد گندم را. (ناظم الاطباء). کومه ای توده کرد گندم را. (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ رَ)
عصای سطبر دلنگ. چماق. بیزاره. ج، بیازر. (یادداشت مؤلف). عصای ستبر. (ناظم الاطباء). رجوع به بیزاره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ رَ)
بازداری. (از دزی ج 1 ص 135).
- اصحاب البیزره، بازداران. (دزی ج 1 ص 135). رجوع به بیزر شود.
- علم البیزره، علمی است که درباره پرندگان گوشتخوار و راه نگاهداری و نیرو و ضعف آنها بر صید و تیمارداری آن گفتگو میکند. (از کشف الظنون). دانش بازیاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ رَ)
کثرت مال و متاع. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، فساد. تباهی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هلاک گردیدن، فاسد ساختن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). اصل بیقره بمعنای فساد و تباهی است: و بیقر الرحل فی ماله، اذا اسرع فیه و افسده. (ازلسان العرب) ، شک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردن، قوم را ببادیه گذاشتن و خود بشهر مقیم شدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). و بعضی آن را اختصاص به رفتن به عراق داده اند. (از لسان العرب) ، حریص گشتن به گرد آوردن مال و بازداشتن آن از مردم. (منتهی الارب). حریص گشتن بر جمع کردن ثروت و بازداشتن آن. (از لسان العرب) ، رفتن به عراق از شام. (منتهی الارب). رفتن به عراق. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از شهری بشهر دیگر. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از زمینی به زمین دیگر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، شگفت داشتن اسب به دیدن گاو. شگفت داشتن سگ به دیدن گاو، فروکش شدن در خانه: بیقر الدار. (منتهی الارب). خانه را مسکن و منزل خود قرار دادن. (از لسان العرب) ، برداشتن اسب دست را. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، رفتن بجایی که خبرش معلوم نمیشود. (از منتهی الارب). رفتن بجائی که خود نمیداند. (از لسان العرب) ، رفتن با شتاب و سرجنبان. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، راه رفتن چون کسی که سر را بزیر افکنده. (از لسان العرب) ، متکبرانه رفتن. (منتهی الارب) : بیقر الرجل فی العدو، اذا اعتمدفیه. (از لسان العرب) ، مانده و درمانده شدن. (منتهی الارب). مانده شدن. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
ساقۀ گیاه، ریشه یک قسم گیاه طبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
آبی است متعلق به بنی ابی بکر بن کلاب در نواحی علیای نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ رَ)
از قرای بخاراست و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
تبذیر. (از لسان العرب). رجوع به تبذیر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
کشتزار. (فرهنگ اوبهی). کشت و زراعت. (برهان قاطع). باسرم. (از انجمن آرای ناصری). زمین کشتزار. (شرفنامۀ منیری). کشت. زراعت. (ناظم الاطباء). کشتزار. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192) :
پیوسته کشتزار امیدش ز آب کام
سیراب باد تا که بود نام باسره.
شمس فخری. (از شعوری و جهانگیری).
و رجوع به باسرم شود.
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
تأنیث باسر. روی ترش و بدهیأت و غمگین. (منتهی الارب) (آنندراج). تیره. کریه اللقاء شدیدالعبوس: و وجوه یومئذ باسره، رویهاست درآن روز تیره. (قرآن 24/75). و رجوع به باسر شود، سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشور فرانسه که شامل حوزۀ لابورد و ناوار سفلی وسول میشود و دردامنۀ پیرنه واقع است و محل سکونت قوم باسک است
لغت نامه دهخدا
میسره در فارسی (جرانغار در مغولی)، چپگاه ،طرف چپ، جانب چپ میدان جنگ، جناح ایسر، مقابل میمنه، قسمتی از لشکریان که در جانب چپ میدان جنگ جای گیرند مقابل میمنه: (اصحاب مشامه درعرصات حضرت حشرگشته و میمنه بیخبر احزاب شیطان پیرامن جناب سلطان فرو گرفته و میسره غافل، جمع میاسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسره
تصویر باسره
کشتزار، کشت و زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
دام پزشکی ستور پزشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاره
تصویر بیاره
بوته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میسره
تصویر میسره
((مَ سَ رِ))
طرف چپ، سمت چپ لشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
((بَ یا بِ طَ رَ یا رِ))
دام پزشکی
فرهنگ فارسی معین
((بَ رَ یا رِ))
گیاهی که ساقه بلند و مستقیم ندارد و شاخه های آن روی زمین افتد مانند کدو، خربزه و غیره، بوته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسره
تصویر باسره
((سَ رَ))
زمینی که برای کشت و زرع آماده کرده باشند، کشتزار
فرهنگ فارسی معین