پستاندار سمدار شاخ کوتاه وابسته به گاو اهلی، از نوع بیسون (Bison) دارای یالی انبوه بر روی شانه که تا پهلوها پیش میرود. بیزون اصلاً از برّ قدیم است و فعلاً دو جنس از آن باقی است، یکی بیزون اروپائی بوناسوس دیگری بیزون آمریکایی یا بوفالو. (از دائره المعارف فارسی)
پستاندار سمدار شاخ کوتاه وابسته به گاو اهلی، از نوع بیسون (Bison) دارای یالی انبوه بر روی شانه که تا پهلوها پیش میرود. بیزون اصلاً از برّ قدیم است و فعلاً دو جنس از آن باقی است، یکی بیزون اروپائی بوناسوس دیگری بیزون آمریکایی یا بوفالو. (از دائره المعارف فارسی)
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن بیرون رفتن: خارج شدن بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن بیرون رفتن: خارج شدن بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
مردی صاحب اقتدار و با حسن اخلاق بود. گالبه وی را بمعاونی برگزید و سپس به امپراطوری رسید ولی فقط پنج روز از این مقام برخوردار شد، پرتوریانها بتحریک اوتو ویرا با گالبه از میان برداشتند. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از مورخان رومی. وی در علم حقوق دست داشت و بفصاحت و بلاغت اشتهار پیدا کرده بود. بعض از قوانین و نظامات مفیده را وضع کرده و در سنۀ 133 میلادی کنسول بوده است. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود پیسون. از خانوادۀ پیزون مورخ روم بود. و در کنسول تاریخ 58 قبل از میلاد و والی مقدونیه در سنۀ 57. وی در سال 48 قبل از میلاد بر اثر نفی سیسرون مشهور باکلودیوس اتحاد کرد و بیاری داماد خود قیصر از مجازات محکومیتی رهایی یافت. نطقی که سیسرون علیه او کرده باقیست. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از خانوادۀ پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود کنئوس کالپورنیوس. سیاستمدار مشهور رومی. وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئۀ وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 میلادی). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود پسر پیزونی است که در 58 قبل از میلاد کنسول بود. وی در15 قبل از میلاد کنسول بود و در عصر اوگوستوس امین شهر روم شد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود
مردی صاحب اقتدار و با حسن اخلاق بود. گالبه وی را بمعاونی برگزید و سپس به امپراطوری رسید ولی فقط پنج روز از این مقام برخوردار شد، پرتوریانها بتحریک اوتو ویرا با گالبه از میان برداشتند. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از مورخان رومی. وی در علم حقوق دست داشت و بفصاحت و بلاغت اشتهار پیدا کرده بود. بعض از قوانین و نظامات مفیده را وضع کرده و در سنۀ 133 میلادی کنسول بوده است. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود پیسون. از خانوادۀ پیزون مورخ روم بود. و در کنسول تاریخ 58 قبل از میلاد و والی مقدونیه در سنۀ 57. وی در سال 48 قبل از میلاد بر اثر نفی سیسرون مشهور باکلودیوس اتحاد کرد و بیاری داماد خود قیصر از مجازات محکومیتی رهایی یافت. نطقی که سیسرون علیه او کرده باقیست. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از خانوادۀ پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود کنئوس کالپورنیوس. سیاستمدار مشهور رومی. وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئۀ وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 میلادی). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود پسر پیزونی است که در 58 قبل از میلاد کنسول بود. وی در15 قبل از میلاد کنسول بود و در عصر اوگوستوس امین شهر روم شد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود
مقابل درون. برون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) : چو خورشید آید ببرج بزه جهان را ز بیرون نمانده مزه. بوشکور. چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش. فردوسی. منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659). در دهن پاک خویش داشت مر آنرا وز دهنش جز بدم نیامد بیرون. ناصرخسرو. - بیرون از، خارج از. آنسوی: که بیرون ازین پیکر قیرگون نشانی دگر میدهد رهنمون. نظامی. چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189). - بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77). - بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور). - بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794). - بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن: زر و نعمت اکنون بده کآن تست که بعد از تو بیرون ز فرمان تست. سعدی. - بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از داد بیرون بود. فردوسی. - بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2). - بیرون پارس، خارج از پارس: نه که بیرون پارس منزل نیست شام و روم است و بصره و بغداد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 2). - بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان). - بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). - بیرون نبودن از، خارج نبودن از: آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنیست یا زدنیست نه به آخر همه بفرساید هر که انجام راست فرسدنیست. رودکی. وگر زانکه دریای جیحون بدی که کشتی ز دریا نه بیرون بدی. فردوسی. ، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی). گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد در طلب کاهلی نشاید کرد. سعدی. - بیرون از، بیرون ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان). درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی. سعدی. حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56). بیرون ز آه سینه و از آتش جگر بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). - ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم. سوزنی. روز و شب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست. خاقانی. گفت بیرون ازین ندارم نام خواه تیغم نمای و خواهی جام. نظامی. بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41). - بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599). - بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار: بنوری کز خلایق در حجابست به انعامی که بیرون از حسابست. نظامی. لطف او لطفی است بیرون از حساب فضل او فضلی است افزون از شمار. سعدی. - بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی). - بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی: ظریفی کرد و بیرون از ظریفی نشاید کرد با مستان حریفی. نظامی. - بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله). - بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی). - بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی). ، به استثنای. جز. عدای . سوای . ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) : هر آن بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش بکوشش گذر چون بود. فردوسی. زانکه این حال از دو بیرون نیست یا قضا هست یا قضا نبود. ابن یمین. - بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور). - ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف). - بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ). ، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). بموبد چنین گفت کای رهنمون چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون دگر آنکه بیرونش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی. فردوسی. سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
مقابل درون. بِرون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) : چو خورشید آید ببرج بُزه جهان را ز بیرون نمانده مزه. بوشکور. چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش. فردوسی. منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659). در دهن پاک خویش داشت مر آنرا وز دهنش جز بدم نیامد بیرون. ناصرخسرو. - بیرون از، خارج از. آنسوی: که بیرون ازین پیکر قیرگون نشانی دگر میدهد رهنمون. نظامی. چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189). - بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77). - بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور). - بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794). - بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن: زر و نعمت اکنون بده کآن تست که بعد از تو بیرون ز فرمان تست. سعدی. - بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از داد بیرون بود. فردوسی. - بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2). - بیرون پارس، خارج از پارس: نه که بیرون پارس منزل نیست شام و روم است و بصره و بغداد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 2). - بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان). - بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). - بیرون نبودن از، خارج نبودن از: آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنیست یا زدنیست نه به آخر همه بفرساید هر که انجام راست فرسدنیست. رودکی. وگر زانکه دریای جیحون بدی که کشتی ز دریا نه بیرون بدی. فردوسی. ، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی). گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد در طلب کاهلی نشاید کرد. سعدی. - بیرون از، بیرون ِ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان). درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی. سعدی. حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56). بیرون ز آه سینه و از آتش جگر بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). - ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم. سوزنی. روز و شب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست. خاقانی. گفت بیرون ازین ندارم نام خواه تیغم نمای و خواهی جام. نظامی. بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41). - بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599). - بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار: بنوری کز خلایق در حجابست به انعامی که بیرون از حسابست. نظامی. لطف او لطفی است بیرون از حساب فضل او فضلی است افزون از شمار. سعدی. - بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی). - بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی: ظریفی کرد و بیرون از ظریفی نشاید کرد با مستان حریفی. نظامی. - بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله). - بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی). - بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی). ، به استثنای. جز. عدای ِ. سوای ِ. ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) : هر آن بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش بکوشش گذر چون بود. فردوسی. زانکه این حال از دو بیرون نیست یا قضا هست یا قضا نبود. ابن یمین. - بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور). - ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف). - بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ). ، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). بموبد چنین گفت کای رهنمون چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون دگر آنکه بیرونش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی. فردوسی. سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
نام دژی عظیم که در یمن نزدیک صنعاء بوده است و گویند آن را سلیمان بن داود (ع) ساخته و صحیح آن است که بوسیلۀ گروهی از تبابعه بنا شده است و از این دژ در اخبار حمیر و اشعار آنان ذکری بمیان آمده است و عبدالرحمن اندلسی گوید که بینون و سلحین دو شهربودند که اریاط حبشی فرمانده سپاه نجاشی هنگامی که بر یمن دست یافت بینون و سلحین را ویران ساخت. و در کتاب معجم ما استعجم آمده که آن را بنیونه نیز گویندزیرا میان عمان و بحرین قرار داشته است. و یاقوت افزاید که: این رأی توهمی بیش نیست و بینون از اعمال صنعاء است و اما آنکه میان عمان و بحرین قرار داشته بینونه (به هاء) است و بنا بر قول مؤلف معجم مااستعجم باید بر وزن فعلون از مادۀ بین، و یاء آن اصلی باشد و حال آنکه قیاس نحویان برخلاف این مطلب است زیراهرگاه ’ن’ دارای اعراب گردید یاء از اسم حذف نمیگردد مانند قنسرین و فلسطین. بنابراین از مادۀ بین نبوده بلکه بر وزن فیعول و یاء زائد است از: ابن ّ بالمکان و بن ّ، اذا أقام به. آنگاه یاقوت آراء دیگری در این باره بتفصیل ذکر میکند. (از معجم البلدان)
نام دژی عظیم که در یمن نزدیک صنعاء بوده است و گویند آن را سلیمان بن داود (ع) ساخته و صحیح آن است که بوسیلۀ گروهی از تبابعه بنا شده است و از این دژ در اخبار حمیر و اشعار آنان ذکری بمیان آمده است و عبدالرحمن اندلسی گوید که بینون و سلحین دو شهربودند که اریاط حبشی فرمانده سپاه نجاشی هنگامی که بر یمن دست یافت بینون و سلحین را ویران ساخت. و در کتاب معجم ما استعجم آمده که آن را بنیونه نیز گویندزیرا میان عمان و بحرین قرار داشته است. و یاقوت افزاید که: این رأی توهمی بیش نیست و بینون از اعمال صنعاء است و اما آنکه میان عمان و بحرین قرار داشته بینونه (به هاء) است و بنا بر قول مؤلف معجم مااستعجم باید بر وزن فعلون از مادۀ بین، و یاء آن اصلی باشد و حال آنکه قیاس نحویان برخلاف این مطلب است زیراهرگاه ’ن’ دارای اعراب گردید یاء از اسم حذف نمیگردد مانند قنسرین و فلسطین. بنابراین از مادۀ بین نبوده بلکه بر وزن فیعول و یاء زائد است از: اَبَن َّ بالمکان و بَن َّ، اذا أقام به. آنگاه یاقوت آراء دیگری در این باره بتفصیل ذکر میکند. (از معجم البلدان)
مخفف بیزنده: بادبیزن. (یادداشت مؤلف). ممکن است ’بیزن’ در کلمه بادبیزن (در تداول عامه) در اصل بادبزن (از زدن) باشد یعنی بادزننده که در لهجۀ عامیانه ’بزن’ مبدل به بیزن شده است. و رجوع به بادبزن شود
مخفف بیزنده: بادبیزن. (یادداشت مؤلف). ممکن است ’بیزن’ در کلمه بادبیزن (در تداول عامه) در اصل بادبزن (از زدن) باشد یعنی بادزننده که در لهجۀ عامیانه ’بزن’ مبدل به بیزن شده است. و رجوع به بادبزن شود
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
نامی از نام های حق سبحانه و تعالی، (آنندراج)، خدای تعالی، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از وی تفسیر نتوان کرد و نعتش نتوان نمود، (ناظم الاطباء) : حضرت بیچون، قادر بی چون، خدای تبارک و تعالی، خدای تعالی، نامی از نامهای خدای تعالی: زنده به آن زندگان که چنین گفت ایزد سبحان بی چگونه و بی چون، ناصرخسرو، ملک العرش بی چون جواب داد که یا محمد اگر تو نبودی یوسف را نیافریدمی، (قصص الانبیاء ص 61) ... سرای باقی هفتاد و چندان بتو رسد و بدیدار بیچون مشرف گردی، (قصص الانبیاء ص 157)، نگار ایزد بیچونی ای نگاررهی زهی نگارنگار و زهی نگار گری، سوزنی، عمری که میرود همه حال جهد کنی تا در رضای خالق بیچون بسر بری، سعدی، توان در بلاغت به سحبان رسید نه در کنه بیچون سبحان رسید، سعدی، ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرود آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد، (گلستان)، سپاس از خداوند بی مثل و بیچون که با طالع سعد و با بخت میمون، ؟ - بی چون وچرا، جاوید و مقدس، (ناظم الاطباء)، که بر اواعتراضی نتوان کرد، خودمختار و این صفت باریتعالی است: بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن، سوزنی
نامی از نام های حق سبحانه و تعالی، (آنندراج)، خدای تعالی، (فرهنگ فارسی معین)، آنکه از وی تفسیر نتوان کرد و نعتش نتوان نمود، (ناظم الاطباء) : حضرت بیچون، قادر بی چون، خدای تبارک و تعالی، خدای تعالی، نامی از نامهای خدای تعالی: زنده به آن زندگان که چنین گفت ایزد سبحان بی چگونه و بی چون، ناصرخسرو، ملک العرش بی چون جواب داد که یا محمد اگر تو نبودی یوسف را نیافریدمی، (قصص الانبیاء ص 61) ... سرای باقی هفتاد و چندان بتو رسد و بدیدار بیچون مشرف گردی، (قصص الانبیاء ص 157)، نگار ایزد بیچونی ای نگاررهی زهی نگارنگار و زهی نگار گری، سوزنی، عمری که میرود همه حال جهد کنی تا در رضای خالق بیچون بسر بری، سعدی، توان در بلاغت به سحبان رسید نه در کنه بیچون سبحان رسید، سعدی، ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرود آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد، (گلستان)، سپاس از خداوند بی مثل و بیچون که با طالع سعد و با بخت میمون، ؟ - بی چون وچرا، جاوید و مقدس، (ناظم الاطباء)، که بر اواعتراضی نتوان کرد، خودمختار و این صفت باریتعالی است: بهار گشت پدیدار و دل تقاضا کرد کمال قدرت بیچون و بی چرا دیدن، سوزنی
معرب یونانی ’ائیزون’. همیشک. (فرهنگ فارسی معین). لغت یونانی و به معنی دائم الحیاه و به عربی حی العالم و بفارسی همیشه بهار نامند. از جملۀ ریاحین و همیشه سبز است. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به حی العالم و گل همیشه بهار شود، قرار گرفتن. جایگزین شدن: چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص). - بازایستادن، توقف کردن. واماندن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن: راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. (تاریخ بیهقی). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. (چهارمقاله). و رجوع به همین کلمه شود. - ، منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن: که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). ، بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن: صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شدن. گشتن. گردیدن: امیر گفت الحمدﷲ، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. (تاریخ بیهقی). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه) ، برپا شدن و قایم شدن. (آنندراج). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن، ضد نشستن. (ناظم الاطباء). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. (فرهنگ فارسی معین). اصلخمام. اصلخداد. (منتهی الارب). نهوض. انتهاض: به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سردباد. فردوسی. سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد ایستاد. فردوسی. سپاه ایستاده چنین بر دو میل جهانی پر از اسب و مردست و پیل. فردوسی. ، بازماندن. (آنندراج). توقف. (المصادر زوزنی). متوقف شدن و ماندن. (ناظم الاطباء). سکون در مقابل حرکت نکردن. جمد. جمود: ایستادن بخشم بر در او این بنفرین سیاه روخ چکاد. حکاک. ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما پیش از این که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود نه کامگار من از ایستادن و رفتار. ناصرخسرو. فرعون آوازی شنید که این رود نیل را در فرمان تو کردم اگر گویی بایستد. (قصص الانبیاء ص 89). او را بگوی که این زمستان نخواهد آسیای تو ایستادن و این زمستان یخ نخواهد کرد. (انیس الطالبین) ، توکل کردن: و گفت مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش. (تذکره الاولیاءعطار) ، ثبات ورزیدن. پافشاری کردن. ثبوت. ثبات. (دهار). (فرهنگ فارسی معین). مقاومت کردن. جد کردن. پایداری کردن. ثابت ماندن. استوار گردیدن: صف دشمن ترا ناستد پیش ور همه آهنین ترا باشد. شهید. از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمان بایستادتا کشته شد و طاهر سرش برگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردمان سواد را دل با عجم بود هرکسی بایستادند و آن کس که در سرای او بود بکشتند و بچاه فروافکندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس در تمام کردن بنافرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر یا بنا تمام گشتی. (نوروزنامه). هر که با جان نایستاد برزم وانکه در پیشگه بحق ننشست. مسعودسعد. ، دوام یافتن. بر جای ماندن: و قوت سقمونیا سی چهل سال بایستد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، اقدام در کاری کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن. مشغول شدن. سرگرم گردیدن: به امر خدای عزوجل از میان وی شتری بیرون آمد ماده سرخ موی و بچه از عقب وی دوان بود چون بچه بیامد بانگی کرد و به علف خوردن ایستاد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ساسان بمرد و بابک بکار پدر ایستاد بمهتری آن روستاها و نگاه داشتن آتش خانه و همه اصطخر. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). چون گورواردایم بر خوردن ایستادی ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. بنی اسرائیل همه اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند. (مجمل التواریخ و القصص). هر پنج برادر با هم برفتند بکوه برهمنان و آنجا بتعبد بایستادند تا آخر عمر. (مجمل التواریخ و القصص). پس چون در کار ایستادند (در کار بناء کعبه) ابراهیم بسریانی گفت هب لی کبیا، یعنی سنگ مرده، اسماعیل گفت هاک الحجر. (مجمل التواریخ و القصص). چون نزدیک اورسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).... غوغا دو گروه شدند و با لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). در چارۀ کارش ایستادند وز کار وی آن گره گشادند. نظامی. در جستن گوهر ایستادم کان گندم و کیمیا گشادم. نظامی. - درایستادن، شروع کردن: امیر پرسید از حدیث حسنک... من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری بازگشت بر راه شام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182). رجوع به همین کلمه شود. - ، توجه کردن. عنایت نمودن. مشغول شدن: این نشان ظاهر است این هیچ نیست باطنی جوی و بظاهر درمایست. مولوی. ، فرجه دادن. امان دادن: بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست. مولوی. ، قطع شدن. بند آمدن. - ایستادن آب یا باران، بازماندن آب و باران از حرکت و ریزش. - ایستادن باد، از حرکت بازماندن هوا. آرام شدن و خوابیدن جریان هوا. - ایستادن خون یا اشک، بند آمدن آن. رق. ، اقدام کردن. گرد آمدن. تجمع کردن: ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ. فردوسی بدین ایستادند و گشتند باز فرستاده و شاه گردن فراز. فردوسی. - اندر زیادت ایستادن، رو به ازدیاد نهادن: چون بخانه رسیدم گوسپند و آنچه داشتم اندر زیادت ایستاد از نتایج و از شیر و از فربهی تا مال من بسیار شد از برکات او. (تاریخ سیستان). - ایستادن بتدبیر چیزی یا کاری، در صدد آن برآمدن. در چاره ای کوشیدن: عباسه اندر تدبیر آن ایستاد که چون کند تا بخلوت با جعفر بتواند بود. (تاریخ بخارا). - ایستادن بجای کسی، قرارگرفتن در جای او. نیابت کسی کردن. بجای کسی قرار گرفتن. - ایستادن براه، روانه شدن. راهی شدن. حرکت کردن: گسی کردش و خود براه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد. فردوسی. - ایستادن بر چیزی یا امری، قرار گرفتن. همداستان شدن. توافق کردن: و با یکدیگر میکوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادم. (تاریخ بخارا). مردمان گرد آمدند و گفتند... پس بر آن بایستادند که ملک بهرام را ندهند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - ایستادن بر کاری، مواظبت. (تاج المصادر بیهقی). - با کسی ایستادن، جانبداری کردن. طرفداری کردن: چون بنزد او [ابوالعباسXXX اندرآمدند سلام کردند و بنشستند. ابوالعباس گفت ای مردمان شام شما چرا با بنی امیه ایستادید و سوی بنی هاشم نیامدید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - برایستادن، برنشستن. سوار شدن ’: وثب عمر الی أتان فنکحها’، معنی آن است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضایح ص 274). رجوع به این کلمه شود. - در میان ایستادن، واسطه قرارگرفتن: رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند. (تاریخ سیستان). - راست ایستادن، درست شدن. اصلاح شدن. جذول. (منتهی الارب) : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد و خلق جهان بفراخی افتادند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - فروایستادن، بازایستادن. ترک کردن. اکتفا کردن: محمودیان فرونایستادند از تضریب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). تا بدانجایگاه که در باب پیری محتشم... چنین تخلیطها کرد... و پس از آن فروبایستاد و هم در باب وی و دیگران اعزاز می کرد. (تاریخ بیهقی). - کس بر کس نایستادن، هر کس سر خود گرفتن. در اندیشۀ کار خود بودن: گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. (تاریخ بیهقی). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند کس مر کس را نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). ، دست کشیدن. ترک کردن. - از جنگ ایستادن، دست کشیدن از آن. خودداری کردن از آن: عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). - از گناه بازایستادن، ترک گناه کردن. گناه نورزیدن. خودداری کردن از ارتکاب گناه: و گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به بازایستادن شود
معرب یونانی ’ائیزون’. همیشک. (فرهنگ فارسی معین). لغت یونانی و به معنی دائم الحیاه و به عربی حی العالم و بفارسی همیشه بهار نامند. از جملۀ ریاحین و همیشه سبز است. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به حی العالم و گل همیشه بهار شود، قرار گرفتن. جایگزین شدن: چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص). - بازایستادن، توقف کردن. واماندن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن: راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. (تاریخ بیهقی). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. (چهارمقاله). و رجوع به همین کلمه شود. - ، منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن: که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). ، بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن: صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شدن. گشتن. گردیدن: امیر گفت الحمدﷲ، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. (تاریخ بیهقی). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه) ، برپا شدن و قایم شدن. (آنندراج). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن، ضد نشستن. (ناظم الاطباء). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. (فرهنگ فارسی معین). اصلخمام. اصلخداد. (منتهی الارب). نهوض. انتهاض: به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سردباد. فردوسی. سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد ایستاد. فردوسی. سپاه ایستاده چنین بر دو میل جهانی پر از اسب و مردست و پیل. فردوسی. ، بازماندن. (آنندراج). توقف. (المصادر زوزنی). متوقف شدن و ماندن. (ناظم الاطباء). سکون در مقابل حرکت نکردن. جمد. جمود: ایستادن بخشم بر در او این بنفرین سیاه روخ چکاد. حکاک. ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما پیش از این که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود نه کامگار من از ایستادن و رفتار. ناصرخسرو. فرعون آوازی شنید که این رود نیل را در فرمان تو کردم اگر گویی بایستد. (قصص الانبیاء ص 89). او را بگوی که این زمستان نخواهد آسیای تو ایستادن و این زمستان یخ نخواهد کرد. (انیس الطالبین) ، توکل کردن: و گفت مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش. (تذکره الاولیاءعطار) ، ثبات ورزیدن. پافشاری کردن. ثبوت. ثبات. (دهار). (فرهنگ فارسی معین). مقاومت کردن. جد کردن. پایداری کردن. ثابت ماندن. استوار گردیدن: صف دشمن ترا ناستد پیش ور همه آهنین ترا باشد. شهید. از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمان بایستادتا کشته شد و طاهر سرش برگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردمان سواد را دل با عجم بود هرکسی بایستادند و آن کس که در سرای او بود بکشتند و بچاه فروافکندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس در تمام کردن بنافرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر یا بنا تمام گشتی. (نوروزنامه). هر که با جان نایستاد برزم وانکه در پیشگه بحق ننشست. مسعودسعد. ، دوام یافتن. بر جای ماندن: و قوت سقمونیا سی چهل سال بایستد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، اقدام در کاری کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن. مشغول شدن. سرگرم گردیدن: به امر خدای عزوجل از میان وی شتری بیرون آمد ماده سرخ موی و بچه از عقب وی دوان بود چون بچه بیامد بانگی کرد و به علف خوردن ایستاد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ساسان بمرد و بابک بکار پدر ایستاد بمهتری آن روستاها و نگاه داشتن آتش خانه و همه اصطخر. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). چون گورواردایم بر خوردن ایستادی ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. بنی اسرائیل همه اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند. (مجمل التواریخ و القصص). هر پنج برادر با هم برفتند بکوه برهمنان و آنجا بتعبد بایستادند تا آخر عمر. (مجمل التواریخ و القصص). پس چون در کار ایستادند (در کار بناء کعبه) ابراهیم بسریانی گفت هب لی کبیا، یعنی سنگ مرده، اسماعیل گفت هاک الحجر. (مجمل التواریخ و القصص). چون نزدیک اورسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).... غوغا دو گروه شدند و با لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). در چارۀ کارش ایستادند وز کار وی آن گره گشادند. نظامی. در جستن گوهر ایستادم کان گندم و کیمیا گشادم. نظامی. - درایستادن، شروع کردن: امیر پرسید از حدیث حسنک... من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری بازگشت بر راه شام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182). رجوع به همین کلمه شود. - ، توجه کردن. عنایت نمودن. مشغول شدن: این نشان ظاهر است این هیچ نیست باطنی جوی و بظاهر درمایست. مولوی. ، فرجه دادن. امان دادن: بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست. مولوی. ، قطع شدن. بند آمدن. - ایستادن آب یا باران، بازماندن آب و باران از حرکت و ریزش. - ایستادن باد، از حرکت بازماندن هوا. آرام شدن و خوابیدن جریان هوا. - ایستادن خون یا اشک، بند آمدن آن. رَق. ، اقدام کردن. گرد آمدن. تجمع کردن: ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ. فردوسی بدین ایستادند و گشتند باز فرستاده و شاه گردن فراز. فردوسی. - اندر زیادت ایستادن، رو به ازدیاد نهادن: چون بخانه رسیدم گوسپند و آنچه داشتم اندر زیادت ایستاد از نتایج و از شیر و از فربهی تا مال من بسیار شد از برکات او. (تاریخ سیستان). - ایستادن بتدبیر چیزی یا کاری، در صدد آن برآمدن. در چاره ای کوشیدن: عباسه اندر تدبیر آن ایستاد که چون کند تا بخلوت با جعفر بتواند بود. (تاریخ بخارا). - ایستادن بجای کسی، قرارگرفتن در جای او. نیابت کسی کردن. بجای کسی قرار گرفتن. - ایستادن براه، روانه شدن. راهی شدن. حرکت کردن: گسی کردش و خود براه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد. فردوسی. - ایستادن بر چیزی یا امری، قرار گرفتن. همداستان شدن. توافق کردن: و با یکدیگر میکوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادم. (تاریخ بخارا). مردمان گرد آمدند و گفتند... پس بر آن بایستادند که ملک بهرام را ندهند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - ایستادن بر کاری، مواظبت. (تاج المصادر بیهقی). - با کسی ایستادن، جانبداری کردن. طرفداری کردن: چون بنزد او [ابوالعباسXXX اندرآمدند سلام کردند و بنشستند. ابوالعباس گفت ای مردمان شام شما چرا با بنی امیه ایستادید و سوی بنی هاشم نیامدید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - برایستادن، برنشستن. سوار شدن ’: وثب عمر الی أتان فنکحها’، معنی آن است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضایح ص 274). رجوع به این کلمه شود. - در میان ایستادن، واسطه قرارگرفتن: رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند. (تاریخ سیستان). - راست ایستادن، درست شدن. اصلاح شدن. جذول. (منتهی الارب) : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد و خلق جهان بفراخی افتادند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - فروایستادن، بازایستادن. ترک کردن. اکتفا کردن: محمودیان فرونایستادند از تضریب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). تا بدانجایگاه که در باب پیری محتشم... چنین تخلیطها کرد... و پس از آن فروبایستاد و هم در باب وی و دیگران اعزاز می کرد. (تاریخ بیهقی). - کس بر کس نایستادن، هر کس سر خود گرفتن. در اندیشۀ کار خود بودن: گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. (تاریخ بیهقی). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند کس مر کس را نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). ، دست کشیدن. ترک کردن. - از جنگ ایستادن، دست کشیدن از آن. خودداری کردن از آن: عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). - از گناه بازایستادن، ترک گناه کردن. گناه نورزیدن. خودداری کردن از ارتکاب گناه: و گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به بازایستادن شود
یک نوع پارچۀ گلابتون دوزی و زربفت و کیمخواب. (ناظم الاطباء). نوعی از ابریشم نفیس. (آنندراج). سندس. دیبا. و احتمال دارد معرب پرنون باشد. (یادداشت بخط دهخدا)
یک نوع پارچۀ گلابتون دوزی و زربفت و کیمخواب. (ناظم الاطباء). نوعی از ابریشم نفیس. (آنندراج). سندس. دیبا. و احتمال دارد معرب پرنون باشد. (یادداشت بخط دهخدا)
نام ولیعهد و قائم مقام فلیودیوس یکی از امپراتوران روم در زمان حضرت عیسی است که سیزده سال پادشاهی کرد، او اسقیناس را به فتح اورشلیم مأمور گردانید و اسقیناس بدان جانب شتافت و به محاصرۀ نصاری کوشید و چون نزدیک بدان رسید که شهرمسخر گردد، شنید که بازون جنون پیدا کرده و زوجه خود را بقتل رسانیده و خود را نیز پس از چند روز هلاک ساخته است، بنابر این پسرش را به محاصرۀ اورشلیم بازداشت و خود به رومیه بازگشت و بر تخت سلطنت متمکن شد، در تحفهالملکیه مسطور است که آیت: ’اذ ارسلنا الیهم اثنین فکذبوهما فعززنا بثالث (قرآن 14/36)’، در شأن رسولانی است که به اشارات حضرت عیسی نزد بازون رفته بودند، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 216 شود معروف به بازون الصغیر، نام یکی از امپراتوران روم که بعد از ذومنطانس مالک تاج و تخت شد، سیرتی پسندیده داشت و هر کس را ذومنطاس اخراج کرده بود باز به رومیه طلبید، ایام سلطنتش بیک سال و چهار ماه کشید، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 216 شود
نام ولیعهد و قائم مقام فلیودیوس یکی از امپراتوران روم در زمان حضرت عیسی است که سیزده سال پادشاهی کرد، او اسقیناس را به فتح اورشلیم مأمور گردانید و اسقیناس بدان جانب شتافت و به محاصرۀ نصاری کوشید و چون نزدیک بدان رسید که شهرمسخر گردد، شنید که بازون جنون پیدا کرده و زوجه خود را بقتل رسانیده و خود را نیز پس از چند روز هلاک ساخته است، بنابر این پسرش را به محاصرۀ اورشلیم بازداشت و خود به رومیه بازگشت و بر تخت سلطنت متمکن شد، در تحفهالملکیه مسطور است که آیت: ’اذ ارسلنا الیهم اثنین فکذبوهما فعززنا بثالث (قرآن 14/36)’، در شأن رسولانی است که به اشارات حضرت عیسی نزد بازون رفته بودند، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 216 شود معروف به بازون الصغیر، نام یکی از امپراتوران روم که بعد از ذومنطانس مالک تاج و تخت شد، سیرتی پسندیده داشت و هر کس را ذومنطاس اخراج کرده بود باز به رومیه طلبید، ایام سلطنتش بیک سال و چهار ماه کشید، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 216 شود