جدول جو
جدول جو

معنی بیزو - جستجوی لغت در جدول جو

بیزو
نوعی خرما در حاجی آباد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازو
تصویر بازو
(دخترانه)
نام آهنگی (نگارش کردی: بازو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیلو
تصویر بیلو
(دخترانه)
جویبار کوتاه مدت (نگارش کردی: بلو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیشو
تصویر بیشو
(دخترانه)
بی حد، بی اندازه (نگارش کردی: بش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیسو
تصویر بیسو
(دخترانه)
بی گمان، کمینگاه شکارچی (نگارش کردی: بس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزو
تصویر برزو
(پسرانه)
بلند قامت، بلند بالا، کنایه از عظمت، پسر سهراب و نوه رستم دستان، نام پسر سهراب پسر رستم زال (نگارش کردی: بهرزو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمت بالای دست انسان از شانه تا آرنج، برای مثال به بازوان توانا و قوّت سر دست / خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست (سعدی - ۶۶)
بازو افراختن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی
بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن
بازو افراشتن: بلند کردن دست و بازو برای انجام دادن کاری یا گرفتن چیزی، بازو افراختن
بازو دادن: کنایه از یاری دادن، یاری کردن، کمک کردن
بازو گشادن: کنایه از گشودن بازو، دست برآوردن برای یاری دادن و کمک کردن به کسی
فرهنگ فارسی عمید
پینو، پینوک، (برهان)، دوغ ترش خشک را گویند، (فرهنگ خطی)، کشک، اقط، قروت، و رجوع به پینو شود، یک قسم ماهی خوراکی است که در گیلان صید میشود، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شاید معرب اسب پد، جوالیقی گوید: ’فارسی عربه طرفه، و الاصل ’اسب’ و هو ذکرالبراذین’ یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی ’عبیدالعصا’ نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیۀ اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفه در عتاب قوم خویش گوید:
فاقسمت عندالنصب انی لهالک
بملتفه لیست بغیظ و لاخفض
خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا
عبید اسبذ و القرض یجری من القرض
ستصبحک الغلباء تغلب غاره
هنالک لاینجیک عرض من العرض
و تلبس قوماً بالمشقر والصفا
شآبیب موت تستهل و لاتغضی
تمیل علی العبدی فی جو داره
و عوف بن سعد تخترمه من المحض
هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا
علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض.
ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی ’اسبیدویه’ (شاید اسپیدرویه) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمه اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است و دیگری گفته: ’عبید اسبذ’ قومی از اهل بحرین بودند که براذین ’اسبها’ میپرستیدند و طرفه گفته که ’عبید اسبذ’ یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جره که در بخش مرکزی شهرستان کازرون واقع و دارای 149 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کام فیروز که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع و دارای 381 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز است و 112 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیز. هلاک گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به بیز شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ژرژ. آهنگساز فرانسوی متولد بسال 1838 میلادی در پاریس و متوفی بسال 1875 میلادی در کنسرواتوار پاریس تحصیل کرد و در 1857 میلادی جایزۀ بزرگ رم را برد. مصنف ’صیادان مروارید’ و ’دختر زیبای پرت’ و ’کارمن’ که شاهکارهایی است مشحون از حیات و سمفونی. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
پیرو، کیسه و خریطۀ زر و پول و غیر آن، (برهان)، کیسه و خریطه را گویند که در آن زر و امثال آن نهند، (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، رجوع به پیرو شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
آلت بیختن. قیاساً از کلمه بیز که مفرد امر حاضر بیختن است با ’ه’ علامت اسم آلت. چون کلمه مناسبی در اول این حرف درآید از آن اسم آلت توان ساخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان مزینان بخش داورزن شهرستان سبزوار است و 758 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مخفف بیزنده: بادبیزن. (یادداشت مؤلف). ممکن است ’بیزن’ در کلمه بادبیزن (در تداول عامه) در اصل بادبزن (از زدن) باشد یعنی بادزننده که در لهجۀ عامیانه ’بزن’ مبدل به بیزن شده است. و رجوع به بادبزن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بیژن. نام پهلوانی پسر گیو و خواهرزادۀ رستم. وی بر منیژه دخترافراسیاب عشق داشت. (از غیاث). رجوع به بیژن شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
قریه ای است هفت فرسنگی شمال دیر بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
در ملحقات شاهنامه فرزند سهراب و نوادۀ رستم است اما این انتساب براساسی نیست
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + رو، بیشرم، پررو، کنایه از مردم بی انفعال و بی آزرم و کسی که سخنان ناخوش به روی کسی میگوید، (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از مردم بی انفعال و آزرم که سخنان ناخوش بر روی آدمی گویند و از بدی شرم نکنند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بی مروت، (غیاث)، بی حیا، بی چشم و رو، رجوع به رو و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان درز و سایه بان است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 200 تن سکنه دارد، ساکنین از طایفۀ دولتخانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، و رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
خارپشت بزرگ، (از برهان) (از آنندراج)، خارپشت، (ناظم الاطباء) : و عهد اهل سجستان باعرب این بود که چیزو نکشند که اگر چیزو را هلاک کننددر آن ولایت از افعی نتوان بود، (تاریخ بیهق ص 30)
لغت نامه دهخدا
(زُنْ)
پستاندار سمدار شاخ کوتاه وابسته به گاو اهلی، از نوع بیسون (Bison) دارای یالی انبوه بر روی شانه که تا پهلوها پیش میرود. بیزون اصلاً از برّ قدیم است و فعلاً دو جنس از آن باقی است، یکی بیزون اروپائی بوناسوس دیگری بیزون آمریکایی یا بوفالو. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان قصبه بخش حومه شهرستان سبزوار در 68 هزارگزی جنوب باختری سبزوار و 7 هزارگزی خاور شوسۀ عمومی کاشمر به سبزوار. جلگه و معتدل. سکنه 585 تن. آب از قنات و محصول غلات، زیره، بن شن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. از شمس آباد می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام آتشکدۀ عهد ساسانی در دوازده هزارگزی راهجرد اراک. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است، در اوستا بازو، درسانسکریت با هو ’بارتولمه 956’ در گیللی بازوء، یرنی و نطنزی بازو ’ک، 1 ص 338’، دزفولی و شوشتری بویی، (حاشیۀ فرهنگ برهان قاطع چ معین)، قسمتی از دست که از دوش تا آرنج بود، باهو، (ناظم الاطباء)، عضد، (ترجمان القرآن) (آنندراج)، از دوش تا مرفق، (آنندراج)، ضبع، (دهار)، مطنب، (منتهی الارب) :
به زین اندرون گرزۀ گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر،
فردوسی،
دگر چون تو ای پهلوان دلیر
بدین برزبالا و بازوی شیر،
فردوسی،
سخن راند از برزوی پیل مست
که بازوی من روز جنگ او شکست،
فردوسی،
وز آن پس بدو گفت رستم تویی
که داری بر و بازوی پهلوی،
فردوسی،
ازایرا کارگر نامد خدنگم
که بربازو کمان سام دارم،
بوطاهر،
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران،
منوچهری،
حاجب بازوی وی بگرفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 52)، و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381)، بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 378)،
هر چه به بازو نتوانیش کرد
دانش با بازو شو یار کن،
ناصرخسرو،
دست زمانه بارۀ شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیده است بار تیغ،
مسعود سعد،
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد،
سنائی،
بر زخمها که بازوی ایام میزند
سازنده تر ز صبر دوایی نیافتم،
خاقانی،
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته،
خاقانی،
بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی،
خاقانی،
اگرصد کوه دربندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو،
نظامی،
به بازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجۀ مسکین ناتوان بشکست،
سعدی،
پنجم کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، سعدی (گلستان)،
چه کند زورمندوارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت،
سعدی،
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد است و 1841 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). دیه برزه که آنرا بیزک خوانند. (تاریخ بیهق ص 211)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمتی از دست است که از دوش تا آرنج را شامل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرو
تصویر بیرو
بی آزرم بیشرم پر رو بی چشم و رو، کیسه کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوز
تصویر بیوز
هلاک گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخو
تصویر بیخو
زمینی که علف هرزه نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرو
تصویر بیرو
((هِ))
کیسه، کیسه پول، بی شرم، پررو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیخو
تصویر بیخو
((خُ یا خَ))
زمینی که از علف و گیاهان هرزه پاک شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازو
تصویر بازو
قسمتی از دست که بین آرنج و شانه قرار دارد، واحد طول برابر با بازو، قدرت، نیرو، رفیق، مصاحب، آن که در سرود با کسی همراهی کند
فرهنگ فارسی معین