از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزد، بریزه، زنجرو
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، اَنزَروت، اَنجَروت، کُنجِده، کُنجیده، بارزَد، بیرزَد، بِریزه، زَنجَرو
مرکّب از: بی + روزن، بدون منفذ. بدون سوراخ. - خانه یا قبه یا گنبد بی روزن، فلک. آسمان: نیستی آگه که بروزی رسد هر که درین خانه بیروزنست. ناصرخسرو. چند گریزی ز حواصل درین قبۀ بیروزن و باب ای غراب. ناصرخسرو. گر آستان تو بالین سرکنم ز شرف رسد بگنبد پیروزه گون بیروزن. سوزنی. رجوع به روزن شود
مُرَکَّب اَز: بی + روزن، بدون منفذ. بدون سوراخ. - خانه یا قبه یا گنبد بی روزن، فلک. آسمان: نیستی آگه که بروزی رسد هر که درین خانه بیروزنست. ناصرخسرو. چند گریزی ز حواصل درین قبۀ بیروزن و باب ای غراب. ناصرخسرو. گر آستان تو بالین سرکنم ز شرف رسد بگنبد پیروزه گون بیروزن. سوزنی. رجوع به روزن شود
فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم). یکی جامۀ شهریاری بزر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر. فردوسی. یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمر. فردوسی. چنان بد که یکروز بر تخت عاج نهاده بسر بر ز پیروزه تاج. فردوسی. نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه. فردوسی. همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت پیروزه بر سان نیل. فردوسی. سدیگر فرستادن تخت عاج برین ژنده پیلان و پیروزه تاج. فردوسی. نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج. فردوسی. یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل. فردوسی. همان تخت [طاقدیس] پیروزه ده لخت بود جهان روشن از فرّ آن تخت بود برو نقش زرین صد و چل هزار ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. همان شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. سه دختر بر او نشسته چو عاج بسر برنهاده ز پیروزه تاج. فردوسی. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). بلاله بدل کرد گردون بنفشه بپیروزه بخرید یاقوت اصفر. ناصرخسرو. ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه). آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم. سوزنی. کمر کن قدح را ز انگشت کوخود کمرها ز پیروزۀ کان نماید. خاقانی. بسا درجا که بینی گردفرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای. نظامی. به پیروزۀ بوسحاقیش داد. سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟). نظامی. ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر [دست] سلیمانی گشادن. نظامی. نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ گل لعل در شاخ پیروزه رنگ. سعدی. ، برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود.دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی: بیاراستندش [مادر سیاوش را] بدیبای زرد بیاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی. بهرامی. مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر. قطران. خوشست بدیدار شما عالم ازیرا حوران نکوطلعت پیرزه قبایید. ناصرخسرو. بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد. نظامی. می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده درین دخمۀ پیروزه وطائی. خاقانی. - خیمۀ پیروزه، سراپردۀ نیلی، مجازاً آسمان: بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی. - طاق پیروزه، طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان: خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی. مجیر بیلقانی. از آنگه که بردم به اندیشه راه درین طاق پیروزه کردم نگاه. نظامی. - گنبد پیروزه، از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد: الاّ که بکام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحائی. منوچهری. خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند. ناصرخسرو. این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند. ناصرخسرو. بیاتا بامدان ز اول روز شویم از گبند پیروزه پیروز. نظامی. تا بتو طغرای جهان تازه گشت گنبد پیروزه پرآوازه گشت. نظامی
فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم). یکی جامۀ شهریاری بزر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر. فردوسی. یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمر. فردوسی. چنان بد که یکروز بر تخت عاج نهاده بسر بر ز پیروزه تاج. فردوسی. نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه. فردوسی. همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت پیروزه بر سان نیل. فردوسی. سدیگر فرستادن تخت عاج برین ژنده پیلان و پیروزه تاج. فردوسی. نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج. فردوسی. یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل. فردوسی. همان تخت [طاقدیس] پیروزه ده لخت بود جهان روشن از فرّ آن تخت بود برو نقش زرین صد و چل هزار ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. همان شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. سه دختر بر او نشسته چو عاج بسر برنهاده ز پیروزه تاج. فردوسی. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). بلاله بدل کرد گردون بنفشه بپیروزه بخْرید یاقوت اصفر. ناصرخسرو. ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه). آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم. سوزنی. کمر کن قدح را ز انگشت کوخود کمرها ز پیروزۀ کان نماید. خاقانی. بسا درجا که بینی گردفرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای. نظامی. به پیروزۀ بوسحاقیش داد. سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟). نظامی. ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر [دست] سلیمانی گشادن. نظامی. نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ گُل ِ لعل در شاخ پیروزه رنگ. سعدی. ، برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود.دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی: بیاراستندش [مادر سیاوش را] بدیبای زرد بیاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی. بهرامی. مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر. قطران. خوشست بدیدار شما عالم ازیرا حوران نکوطلعت پیرزه قبایید. ناصرخسرو. بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد. نظامی. می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده درین دخمۀ پیروزه وطائی. خاقانی. - خیمۀ پیروزه، سراپردۀ نیلی، مجازاً آسمان: بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی. - طاق پیروزه، طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان: خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی. مجیر بیلقانی. از آنگه که بردم به اندیشه راه درین طاق پیروزه کردم نگاه. نظامی. - گنبد پیروزه، از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد: الاّ که بکام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحائی. منوچهری. خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند. ناصرخسرو. این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند. ناصرخسرو. بیاتا بامدان ز اول روز شویم از گبند پیروزه پیروز. نظامی. تا بتو طغرای جهان تازه گشت گنبد پیروزه پرآوازه گشت. نظامی
دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان که در کنار مرز ایران و شوروی و در باختر قراول تپه و در هشتادهزارگزی شمال شیروان واقع است. در حدود 4500 تن سکنه دارد. محصول عمده اش غله و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش شیروان شهرستان قوچان که در کنار مرز ایران و شوروی و در باختر قراول تپه و در هشتادهزارگزی شمال شیروان واقع است. در حدود 4500 تن سکنه دارد. محصول عمده اش غله و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مفلس و محتاج، (آنندراج)، آنکه قوت یومیه ندارد، (ناظم الاطباء)، محروم، (مهذب الاسماء)، بدبخت: محارف، بی بخت و روزی، (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف)، - بی روزی کردن، حرمان، (ترجمان القرآن)، حرم، حریمه، حرمان، (زوزنی) (دهار)، ، بی نصیب، بی بهره، بی رزق مقسوم، بی رزق: ز تو بیروزیم خوانند و گویم مرا آن به که من بهروز اویم، نظامی، صیاد بیروزی ماهی در دجله نگیرد، (گلستان)
مفلس و محتاج، (آنندراج)، آنکه قوت یومیه ندارد، (ناظم الاطباء)، محروم، (مهذب الاسماء)، بدبخت: مُحارَف، بی بخت و روزی، (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف)، - بی روزی کردن، حرمان، (ترجمان القرآن)، حرم، حریمه، حرمان، (زوزنی) (دهار)، ، بی نصیب، بی بهره، بی رزق مقسوم، بی رزق: ز تو بیروزیم خوانند و گویم مرا آن به که من بهروز اویم، نظامی، صیاد بیروزی ماهی در دجله نگیرد، (گلستان)
بارزد. بیرزد. بیرزی. بیرژه. بمعنی اول بیرزد باشد و آن صمغی است بغایت گنده و منتن و بعربی آنرا قنه گویند و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). بیرژه. انزروت. (ناظم الاطباء). صمغی است مانند مصطکی سبک و خشک و مثل عسل صافی و تیزبوی. طبیعت آن گرم وخشک است و در علاج عرق النساء، نقرس و راندن حیض و انداختن بچۀ مرده از شکم مفید باشد و در مرهمها داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (جهانگیری) : همچو مازو زفتشان لفج و سیه چون بیرزه چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله. مسعودسعد. و رجوع به بیرزد و مترادفات کلمه شود
بارزد. بیرزد. بیرزی. بیرژه. بمعنی اول بیرزد باشد و آن صمغی است بغایت گنده و منتن و بعربی آنرا قنه گویند و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). بیرژه. انزروت. (ناظم الاطباء). صمغی است مانند مصطکی سبک و خشک و مثل عسل صافی و تیزبوی. طبیعت آن گرم وخشک است و در علاج عرق النساء، نقرس و راندن حیض و انداختن بچۀ مرده از شکم مفید باشد و در مرهمها داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (جهانگیری) : همچو مازو زفتشان لفج و سیه چون بیرزه چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله. مسعودسعد. و رجوع به بیرزد و مترادفات کلمه شود
فیروزه، سنگی باشد سبزرنگ شبیه به زمرد لیکن بسیار کم بها و کم قیمت، (برهان) (از رشیدی)، سنگی باشد سبزرنگ و بعضی گفته اند شیشۀ کبودرنگ که به پیروزه مشتبه شود، (انجمن آرا) : چنان مستم چنان مستم من امروز که فیروزه نمیدانم ز بیروز، مولوی، رجوع به فیروزه شود
فیروزه، سنگی باشد سبزرنگ شبیه به زمرد لیکن بسیار کم بها و کم قیمت، (برهان) (از رشیدی)، سنگی باشد سبزرنگ و بعضی گفته اند شیشۀ کبودرنگ که به پیروزه مشتبه شود، (انجمن آرا) : چنان مستم چنان مستم من امروز که فیروزه نمیدانم ز بیروز، مولوی، رجوع به فیروزه شود
بمعنی بهروز است که بلور کبود صاف کم قیمت باشد. (ازبرهان). بهروج. بهروجه. بهروز. بلور کبود در نهایت صافی و لطافت و خوش رنگ و بغایت کم بها. (رشیدی) (جهانگیری). بهروجه. بهروز. بهروج. بلور کبود شفاف کم قیمت. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : شاهیم نه شهروزه طفلیم نه بهروزه عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی. مولوی.
بمعنی بهروز است که بلور کبود صاف کم قیمت باشد. (ازبرهان). بهروج. بهروجه. بهروز. بلور کبود در نهایت صافی و لطافت و خوش رنگ و بغایت کم بها. (رشیدی) (جهانگیری). بهروجه. بهروز. بهروج. بلور کبود شفاف کم قیمت. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : شاهیم نه شهروزه طفلیم نه بهروزه عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی. مولوی.
اگر بیند فیروزه به خروار داشت، دلیل که به قدر آن مال یابد. جابر مغربی فیروزه درخواب دیدن، ظفر و قوت حال روانی است. اگر بیند فیروزه از وی ضایع گردد، دلیل که مرادش برنیابد. محمد بن سیرین دیدن فیروزه درخواب بر چهار وجه است. اول: ظفر و نصرت. دوم: حاجت روائی. سوم: قدرت و قوت. چهارم: ولایت .
اگر بیند فیروزه به خروار داشت، دلیل که به قدر آن مال یابد. جابر مغربی فیروزه درخواب دیدن، ظفر و قوت حال روانی است. اگر بیند فیروزه از وی ضایع گردد، دلیل که مرادش برنیابد. محمد بن سیرین دیدن فیروزه درخواب بر چهار وجه است. اول: ظفر و نصرت. دوم: حاجت روائی. سوم: قدرت و قوت. چهارم: ولایت .