جدول جو
جدول جو

معنی بیروت - جستجوی لغت در جدول جو

بیروت(بَ)
شهری است معروف به ر ساحل دریای شام و از اعمال دمشق است. فاصله میان آن تا صیدا سه فرسنگ است و بنا بگفتۀ بطلمیوس طول بیروت 65 درجه و 45 دقیقه است و عرض آن 33 درجه و 20 دقیقه است. بیروت تا هنگامی که بتصرف مسلمانان بود به بهترین وجه بود. تا آنکه در شوال 503 ه. ق. پادشاه قدس آن را بتصرف خویش درآورد و در سال 583 ه. ق. صلاح الدین ایوبی آن را بازستاند و از این شهر بسیاری از اهل علم و دانش برخاسته اند. (ازمعجم البلدان). بیروت، بیروث، بیروثای، بیروثه یا بروت، یکی از شهرهای فینیقیها و از ادوار ماقبل تاریخ یعنی از ادوار کتیبه های تل العمارنه - چهارده قرن قبل از میلاد - دارای سابقۀ تاریخی و مملکتی مستقل بوده است. در زمان دیادوشی بدست مصریان افتاد سپس آنتیوخوس سوم آن را مسترد داشت. این شهر توسط، دیودوتوس در سال 140 قبل از میلاد ویران گردید و توسط امپراطور اگست ترمیم شد و آن را یکی از مستعمرات رومی قرار داد. مدرسه حقوق و ادبیات بیروت با مدارس آتن و اسکندریه و قیصریه رقابت میکرد ودر آخر قرن چهارم بعد از میلاد یکی از مهمترین شهرهای فینیقیه و اسقف نشین بود. زلزله های سال 349 و 529 میلادی همراه با امواج دریا ویرانش کرد. درسال (635 میلادی / 14 هجری قمری) ابوعبیده آن را تصرف نمود و با استیلای حکومت اسلامی دورۀ جدیدی در آبادانی و عمران بیروت آغاز گردید. معاویه نخستین خلیفۀ بنی امیه مهاجرنشینانی از ایران به آنجا منتقل نمود و آنجا را مرکز و پایگاه حملات دریائی خود قرار داد. در جنگهای صلیبی در 27 آوریل 1110 میلادی / 503 هجری قمری بتصرف صلیبیان (بلدوین اول) درآمد. صلاح الدین ایوبی در 1199 میلادی آن را مسترد داشت اما مجدداً سقوطکرد و تا 1291 میلادی در تصرف صلیبیان بود. این شهر مدتی مورد نزاع میان مسلمانان و صلیبیان بود و سرانجام در دورۀ ممالیک مصر بتصرف قطعی مسلمانان درآمد (1291 م. / 690 هجری قمری) عثمانیها آن را از ممالیک گرفتند (1516 میلادی) و در دوران حکومت ترکها امیرفخرالدین از خاندان معن و رئیس دروزها در آنجا حکومت میکرد (1595- 1634 میلادی / 980- 1043 هجری قمری). گرچه حکومت عثمانیها موجب ویرانی این شهر گردیداما امیر فخرالدین در راه نهضت فرهنگی در این شهر کوششهای فراوان نمود. در دورۀ مبارزات بشیر شهاب ثانی و استقلال طلبی ابراهیم پاشا سرانجام ناوگان متحد اتریش و انگلستان و عثمانی آن را بمباران کردند (1840 میلادی) و اهمیت تجارتی آن از بین رفت. در 1918 میلادی فرانسویان آن را از عثمانیها گرفتند و در 1919 میلادی آن را پایتخت لبنان بزرگ که بعداً جمهوری لبنان گردید قرار دادند و بیروت جدید در سال 1953 میلادی با 250000 تن جمعیت دو ثلث مسیحی و بقیه مسلمان (در حدود 120 هزار تن) ، در کنار دریای مدیترانه و بندر عمده لبنان و در دامنۀ کوههای آن قرار دارد و دارای دانشگاههای امریکائی و فرانسوی و لبنانی و جراید و مجلات و چاپخانه ها واز مهمترین مراکز فرهنگی خاورمیانه است. فرودگاهش همرتبۀ فرودگاههای بین المللی و حلقۀ ارتباط بین شرق و غرب است. و نیز رجوع به حدود العالم، تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی، سفرنامۀ ناصرخسرو، تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1510 و ج 3 ص 2371، دائره المعارف اسلامی، و قاموس کتاب مقدس، دائره المعارف بستانی، دائره المعارف فارسی، رحلۀ ابن بطوطه، قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیرون
تصویر بیرون
(دخترانه)
پرنده ای که محل زندگی ندارد (نگارش کردی: برون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرور
تصویر بیرور
(پسرانه)
متفکر (نگارش کردی: بیرهوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوت
تصویر بیوت
بیت ها، دو مصراع از شعر، خانه ها، جمع واژۀ بیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن
بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن
بیرون رفتن: خارج شدن
بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروت
تصویر باروت
مخلوط شوره (نیترات پتاسیم)، زغال و گوگرد که خاصیت انفجاری دارد و برای ساختن مواد منفجره به کار می رود
باروت بی دود: نوعی باروت که نسبتاً بدون دود است و در ساخت گلوله های توپ و تفنگ به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
مولد ابوریحان در بیرون خوارزم بود نه به سند و نه به تون و چنانکه یاقوت در معجم الادباء آرد، بیرون کلمه ای است فارسی و بمعنی خارج و بر است و گوید از بعضی فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف ابوریحان در مولد خود خوارزم مدت کمی بود از این جهت غریب و بیرونی گفته اند، اما او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است، (از مندرجات همین لغت نامه ذیل ابوریحان بیرونی)، و نیز رجوع به بیرونی شود
لغت نامه دهخدا
چاه ها. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
فیروزه، سنگی باشد سبزرنگ شبیه به زمرد لیکن بسیار کم بها و کم قیمت، (برهان) (از رشیدی)، سنگی باشد سبزرنگ و بعضی گفته اند شیشۀ کبودرنگ که به پیروزه مشتبه شود، (انجمن آرا) :
چنان مستم چنان مستم من امروز
که فیروزه نمیدانم ز بیروز،
مولوی،
رجوع به فیروزه شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + روز،، بدبخت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معرب پیروز، رجوع به پیروز شود
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
مرکّب از: بی + روش، بیراه. بی قاعده. بیروشن
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شاهولی بخش مرکزی شهرستان شوشتر که دارای 100 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بیروت که بلدیست از بلادساحل شام. (از انساب سمعانی). رجوع به بیروت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل درون. برون مخفف آنست و بلفظ شدن و افتادن و زدن و جستن و آمدن و ماندن و دادن و کردن و کشیدن و آوردن و بردن مستعمل. (غیاث) (آنندراج). ضد درون. (انجمن آرا). برون. (شرفنامۀ منیری). بدر و خارج. خارج در. نقیض اندرون. (ناظم الاطباء). مقابل اندرون. خارج. خلاف درون. (یادداشت مؤلف). این کلمه با مصادری ترکیب شود نظیر بیرون آمدن. بیرون آوردن. بیرون افکندن. بیرون انداختن. بیرون بردن. بیرون پاشیدن. بیرون تاختن. بیرون خرامیدن. بیرون خزیدن. بیرون دادن. بیرون دویدن. بیرون راندن. بیرون رفتن. بیرون روفتن. بیرون ریختن. بیرون زدن. بیرون زهیدن. بیرون شدن. بیرون طلبیدن. بیرون فرستادن. بیرون کردن. بیرون لنجیدن. بیرون ماندن. بیرون نهادن و غیره. (یادداشت مؤلف) :
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نمانده مزه.
بوشکور.
چو شد دوخته یک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بیرون زبانش.
فردوسی.
منکه بوالفضلم و... بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). بر آنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون بازنمودندی. (تاریخ بیهقی ص 659).
در دهن پاک خویش داشت مر آنرا
وز دهنش جز بدم نیامد بیرون.
ناصرخسرو.
- بیرون از، خارج از. آنسوی:
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون.
نظامی.
چون بنسبت روش خواجه و درویشان ایشان آن جمع هیچ محل اعتراض نیافتند سخنان بیرون از جاده بسیار گفتند. (انیس الطالبین ص 189).
- بیرون از تقریر بودن، تقریر و بیان کردن نتوانستن. قدرت تقریر نداشتن: حالتی مشاهده کرده شد که از تقریر بیرون است. (انیس الطالبین ص 77).
- بیرون از چیزی بودن، نبودن جزء چیزی. داخل و ضمیمۀ آن نبودن. در عداد آن نبودن. از جنس آن نبودن. در میانۀ آن نبودن. خارج از آن بودن: موسی عصا بیفکند اژدها گشت... جادوان ایمان آوردند و گفتند این کار از جادویی بیرون است. (مجمل التواریخ والقصص). آن خورند که درشرع حرام و آن کنند که بیرون از دین اسلام بود. (راحهالصدور).
- بیرون از صدر، دور از مسند. کنار صدر. نه بالای آن. نه روی مسند: خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 794).
- بیرون از فرمان، در فرمان نبودن. زیر فرمان نبودن:
زر و نعمت اکنون بده کآن تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست.
سعدی.
- بیرون از مردی بودن، از حد مردی دور بودن:
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از داد بیرون بود.
فردوسی.
- بیرون این جهان، خارج از این دنیا: و معلوم رای ایشان گردد که بیرون این جهان صورت نمای بیمعنی عالمی دیگراست. (اسرارالتوحید ص 2).
- بیرون پارس، خارج از پارس:
نه که بیرون پارس منزل نیست
شام و روم است و بصره و بغداد.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 2).
- بیرون خرگاه، خارج از خرگاه: منصور اندر... نشسته بود و غلامان را ساخته کرد کشتن او را [ابومسلم] از بیرون خرگاه. (تاریخ سیستان).
- بیرون طاقت، فوق طاقت. دور از حد طاقت و تحمل. خارج از طاقت: خواجۀ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- بیرون نبودن از، خارج نبودن از:
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست
نه به آخر همه بفرساید
هر که انجام راست فرسدنیست.
رودکی.
وگر زانکه دریای جیحون بدی
که کشتی ز دریا نه بیرون بدی.
فردوسی.
، بیش. زیاده. علاوه. علاوه بر. (یادداشت مؤلف) : و چین را بیرون از این نود ناحیت است عظیم. (حدود العالم). و قرب صد و پنجاه هزار سوار لشکر سلطان عرض داده بودند بیرون پیاده که صد هزار دیگر بودند. (تاریخ سیستان). و تواضعی داشت از حد بیرون. (تاریخ سیستان). در مطبخ او [سلیمان] هر روز چهل هزار گاوخرج شدی بیرون گوسپند و دیگر حیوانات. (ابوالفتوح رازی). کسوت خاص بیرون از قبای بجواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل... (راحهالصدور راوندی). و شصتهزار چهارپای بیرون گوسفند که تراکمه از دروازها رانده بودند. (جهانگشای جوینی).
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد.
سعدی.
- بیرون از، بیرون ، بعلاوه. علاوه بر. گذشته از. علاوه بر این. جز از. غیر از. خارج از. بیش از: با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق نهر طاب... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). ذکر نهرهای معروف بزرگ اینست که یاد کرده آمد و بیرون از این بسیار نهرها هست و جویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بیرون از انوشیروان او را [قباد را] پسری بود قارن نام. (مجمل التواریخ والقصص). بیرون ازین هیچ نیافتم. (مجمل التواریخ والقصص). و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین کسانی که به پیغمبر ماننده بودند... (مجمل التواریخ والقصص). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود بیرون از جواهر که قیمت آن بینهایت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). بدانکه پیغمبران را و پادشاهان... را هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص). پنجاه هزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو. (تاریخ طبرستان).
درویش و پادشه نشنیدم که کرده اند
بیرون ازین دو لقمۀ روزی تناولی.
سعدی.
حاصل مال اجارت ازین بازار هر سال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از تکلفات عمال و توقعات حمال و... (ترجمه محاسن اصفهان ص 56).
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ام.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
- ، غیر از. بغیر از. بجز از. عدای. به استثنای: ولیدبن مغیره را پسری بود نام او عماره و بزرگ و ریش آور شده و اندر جوانان قریش ازو عاقلتر و نیکوروی تر نبود... و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش بدو ناز می کردی. (ترجمه طبری بلعمی). و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسپ ننشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نامها و عدد ایشان [ساسانیان] آنانک پادشاه شدند سی و یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز که هردو خارجی بودند... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 19). رگها و شریانها که یاد کرده آمد چهل وهشت است، بیرون از این رگها که اندر دست و پای و سر و گردن است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم. (چهارمقاله). پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست ویکسال و هفت ماه و اند روز بوده بیرون از کیومرث. (مجمل التواریخ والقصص).
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا به سی پدر همه دین دار و دین خرم.
سوزنی.
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون از این دو عمر ترا یک پشیز نیست.
خاقانی.
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام.
نظامی.
بیرون جماعتی که از حکم چنگیزخان و قاآن از زحمات مؤنات معافند. (جهانگشای جوینی). اگرامراء دولت... نیز رغبت خانه نمایند و عرصۀ گرمسیرخالی ماند غز را دیگر خصوم باشند بیرون از پادشاه اسلام. (المضاف الی بدایعالازمان ص 41).
- بیرون (از) اعراض، علاوه بر اعراض. غیر از اعراض: و بیرون اعراض که یاد کرده شد بسیارعرضهای ظاهر است که بر احوال باطن نشان دهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بیرون از اندازه، زیاده از اندازه. بیش از اندازه: سخنان مزاح بیرون از اندازه میگویند با یکدیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599).
- بیرون از حساب، اضافه و علاوه برشماره. بیشمار:
بنوری کز خلایق در حجابست
به انعامی که بیرون از حسابست.
نظامی.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
سعدی.
- بیرون از حسد چیزی، علاوه و جز از حسد چیزی: و ایشان را بیرون از حسد فضل با او دشمنی بودی. (راحهالصدور راوندی).
- بیرون از ظریفی، علاوه و اضافه بر ظریفی:
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی.
نظامی.
- بیرون از علم چیزی، علاوه بر دانش آن چیز: بوصادق در علم آیتی بود و بسیار فضل بیرون از علم شرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله).
- بیرون از مزد، علاوه بر اجرت. غیر از مزد: و دایه را از پدر کودک منفعت بود گونه گونه و بیرون از مزد. (ترجمه طبری بلعمی).
- بیرون یکروزه، علاوه از چیز لازم برای یک روز: آتش... اندرزد وهر جامه که داشتند بسوخت و هر طعامی که بیرون یکروزه بود بسوخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
، به استثنای. جز. عدای . سوای . ورای. غیر از. (یادداشت مؤلف) :
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش بکوشش گذر چون بود.
فردوسی.
زانکه این حال از دو بیرون نیست
یا قضا هست یا قضا نبود.
ابن یمین.
- بیرون از آنکه، بغیر از آنکه. بغیر از. بجز. علاوه بر: هزار و چهارصد تا استر همه اختیار.... بود بیرون از آنک به هرشهری و نواحی بود. (راحهالصدور).
- ، بدون اینکه. (یادداشت مؤلف).
- بیرون از سال، غیر از سال. به استثنای سال: خلافت معتصم چهارده سال و نه ماه و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید. (مجمل التواریخ).
، مقابل خانگی: نان بیرون، که در خانه پخته نشود. که خانگی نباشد، بیگانه. اجنبی. خارجی. (ناظم الاطباء)، مبال. مستراح. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیرون رفتن شود، مقابل درون. مقابل اندرون. بیرونی. خانه مردان. مقابل اندرون و اندرونی. (یادداشت مؤلف) : پنج دینار باقیست و بیرون از آن از حطام دنیا در اندرون و بیرون خانه چیزی ذخیره نمانده. (جهانگشای جوینی)، ظاهر. ظاهری. (ناظم الاطباء). مقابل باطن و درون. (یادداشت مؤلف) : درون من در این یکیست با بیرونم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بموبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنکه خوانی همیش اندرون
دگر آنکه بیرونش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی.
فردوسی.
سمعانی در کتاب الانساب خود ذیل بیرونی نویسد: نسبت باشد بخارج خوارزم و در خوارزم آنکه را از خود شهر نبود و از خارج آن باشد بیرونی گویند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + روی، بی وجه، بی دلیل، بی مورد:
کسی کو دیگران را برگزیند بر چنین میری
بپرسد روز حشر ایزد از آن بیروی بهتانش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
ف تنه، مادر ژاک اول (پسرعم الیزابت) کاتولیک بود و او خود در مذهب پوری تنی تربیت یافت اما چون میخواست پادشاهی مستبد باشد مذهب انگلیکانی را پذیرفت و مخالف کاتولیک ها و پوری تنیها گشت چنانکه در نخستین سال پادشاهی او شش هزار کاتولیک را بمحاکمه کشیدند و محکوم کردند، پس جمعی بر آن شدند که وی را بقتل رسانند و زیر طالار چلیکهای باروت قرار دادند تا روز افتتاح جلسه، شاه و خانوادۀ او و لردها و وکلا را یک باره از میان بردارند لیکن شب روزی که باید مقصود انجام یابد (1605 میلادی) پرده از روی کار برافتاد، این پیش آمد که بنام ف تنه باروت معروف است درتاریخ انگلستان عواقبی وخیم بیادگار گذاشت و تصور اجرای این خیال که ممکن بود خلقی بسیار را نیست و نابود سازد وحشتی عظیم ایجاد کرد، آنگاه جنایت چندین تن از کاتولیک ها را بمذهب کاتولیکی منسوب نمودند و مدتی دراز انگلیس ها دشمن آن بودند و ایشان را بیشتر از دو قرن یعنی تا سال 1839 میلادی از مشاغل عمومی محروم کردند و مانند پروتستانهای فرانسه بعد از الغای فرمان نانت، کاتولیکهای انگلیسی نیز در پرورش فرزندان خویش مختار و آزاد نبودند و اولادشان به آداب پروتستانها تربیت می یافتند، مذهب انگلیکانی هم که بعضی از ظواهرمذهب کاتولیکی را حفظ کرده بود از آسیب برکنار نماند و جمعی انگلیکانی به پوری تنیها پیوستند و همچنین فکر اتحاد با دول کاتولیکی و علی الخصوص با فرانسه در نظر انگلیسها ناپسند آمد و یکی از علل منفور شدن استوارت ها آن بود که خواهان اتفاق با مملکت فرانسه گشتند، (ترجمه تاریخ قرون جدید آلبرماله صص 346 - 347)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مهرگیاه. (ناظم الاطباء). اما کلمه مصحف یبروح است. رجوع به یبروح شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). درز. سبا. سباله. سبلتان. سبله. سبیل. سودل. شارب:
تیز در ریش و کفل در گه شد
خنده ها رفت بربروتانم.
مسعودسعد.
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب.
خاقانی.
خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود.
خاقانی.
قومی همه مرد لات و لوتند
باد جبروت در بروتند.
خاقانی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
تفث، آنچه محرم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صهب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب).
- از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن:
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.
نظامی.
- از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن:
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن.
سعدی (گلستان).
- باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت:
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان.
خاقانی.
تا چه خواهی کرد آن باد بروت
که بگیرد همچو جلادان گلوت.
مولوی.
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود.
- باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن:
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت.
جلال فراهانی.
بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان).
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت.
اوحدی.
- باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن:
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی براو خواند تموت.
مولوی.
- باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت:
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت.
مولوی.
و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود.
- بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن:
علم از این بارنامه مستغنی است
تو برو بر بروت خویش بخند.
سنائی.
فلکش گفت بر بروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند.
انوری.
نگر تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی.
شیخ محمود شبستری.
- بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن:
پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت
زآتش موسی فروریزد بروت.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) :
هرکه از ما بروت می تابد
ما به ریشش فراغتی داریم.
؟ (از آنندراج).
- بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا).
- بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن:
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار.
عطار.
- بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی:
با نرمی حشوهای شانت
برکنده قدر بروت قاقم.
انوری (از آنندراج).
سرمطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند.
عطار.
فلک را گوش سفتی نالۀ تیر
بروت مهر کندی برق شمشیر.
زلالی (از آنندراج).
- بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) :
شکوفه از تبسمهای شادی
بروت بادرا پنبه نهادی.
زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). برّ. برّ. و رجوع به بر شود
لغت نامه دهخدا
بارود، یمسو، (برهان)، بارو، (در کلام قدما و اکابردیده نشده و مستحدث است)، (رشیدی)، شوره، دارو، (اسدی)، اشوش، (تذکرۀ داود ضریر انطاکی)، ملح البارود، (دزی ج 1)، ملح صینی، (تذکرۀ داود ضریر انطاکی)، حجر آسیوس، اسیوس، اسیوش، حجرالسیوس، (فهرست مخزن الادویه)، بارود، و به لغت سریانی شوره را گویند که جزو اعظم باروت باشد و آن را نمک چینی هم گویند، (برهان، ذیل بارود)، در اصل بمعنی شوره است و بمعنی داروی تفنگ مجاز است زیرا که جزواعظم آن شوره باشد، (غیاث)، شوره را گویند که جزو اعظم باروت است و آن را نمک چینی هم گفته اند، (انجمن آرا)، نمک مخصوص است که نامهای دیگرش شوره و نمک چین است، (فرهنگ نظام)، بمعنی باروت که داروی تفنگ است، (انجمن آرا) ... و بارو مخفف بارود است، میرزا عبدالقادر تونی در ذکر تسخیر قلعۀ بست گوید:
همی سوخت هندو در آن کارزار
چو باروت کاندر وی افتد شرار،
سعید اشرف در تعریف تیغ گوید:
دشمنان را داده از یک جلوه در باد فنا
خرمن باروت را کافی بود برق شرار،
(آنندراج)،
به اصطلاح اهل مغرب اسم زهرۀ اسیوس و به اصطلاح اهل عراق اسم شوره است و در ابقر مذکور شد و او بخار مائیست که در شوره زار منعقد گردد بعد از رفع اجزاء کثیفه شبیه بنمک سفید میشود و بجهت تحریک اشیاء ثقیله و تغییر معادن، صقلبی (سالبه) استخراج نموده و بالفعل مرکب او را با گوگرد و زغال چوب بید بارود نامند، از سموم و در طب غیر مستعمل است و ذرور او حابس خون جراحات تازه است با کمال سوزش و از خواص ابقر است که چون آهن را به زرنیخ بیالایند و با مثل آن و مس بگدازند و بعد از آن شوره را بدان بپاشند مس از آهن صعود نموده آهن در کمال نرمی گردد، (تحفۀ حکیم مؤمن: بارود)، مؤلف مخزن الادویه پس از نقل متن تحفه افزاید: و بالفعل اسم چیزی است مرکب از گوگرد و زغال چوب بید و یابادنجان و یا بید انجیر و یا عشر و یا عروسه و یا امثال اینها و بالجمله چوب هر درختی که زود به آتش درگیرد و آتش آن تند باشد، و شورۀ قلمی به اوزان مختلفه مثلاً اگر از برای توپ و تفنگ باشد در یک آثار هندی شوره پنج توله گوگرد و هفت ونیم توله زغال داخل میکنند و بسیار نرم کوبیده واگر بسیار تند خواهند با بول انسان و یا با شراب دوآتشه یا یک آتشه خمیر کرده میکوبند و حبوب بسیار صغارساخته خشک کرده استعمال مینمایند والا با آب، طبیعت آن: گرم و خشک در سوم و چهارم نیز گفته اند، افعال و خواص آن: جالی و مقطع و مفتح سدد و جهت طحال و اوجاع ظهر نافع و ذرور آن حابس نزف الدم جروح تازه است فوراً با کمال سوزش، و چون موضع وجع مفاصل را خارها زده بارود را نرم ساییده بر آن بمالند وجع آن را زایل گرداند، مضر گرده و ریه مصلح آن کتیرا و عسل است، (مخزن الادویه ص 129)، داود ضریر انطاکی در تذکرۀ خود گوید: گرم خشک است در چهارم یا در وسط و سوم بهترین آن براق زرین تازه و سفید است که زود از هم بپاشد، بلغم را ریشه کن کند ... قدر استعمال آن تا نیم درهم است وبدل آن ملح اندرانی است و نخستین کسی که آن را برای جلا و تقطیع استخراج کرد طبیب ’بقراط’ و برای تحریک اثقال و تغییر معادن سالیسوس صقلبی است، (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی)، و رجوع به ص 70 همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناحیه ای است میان اهواز و شهرالطیب و چون دارای نخیل بسیار است آنرا بصرۀ صغری نیز گفته اند و گویند که در گذشته قصبۀ کوره بوده و یاقوت نویسد من آن را دیده ام و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان). بیرود. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مرآت البلدان ج 1 ص 326 شود
لغت نامه دهخدا
گردی سیاه رنگ که از شوره و گوگرد زغال چوب درست کنند و در ساختن گلوله توپ و تفنگ بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبیل، موی پشت لب مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوت
تصویر بیوت
جمع بیت، خانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرو
تصویر بیرو
بی آزرم بیشرم پر رو بی چشم و رو، کیسه کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیروز
تصویر بیروز
معرب پیروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، برون، ظاهر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، محلی که برای وقت گذرانی به آن جا می روند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باروت
تصویر باروت
مخلوطی از نیترات پتاسیم، گرد زغال و گوگرد که آن را در لوله تفنگ، توپ و دیگر سلاح های آتشین می گذارند و نیز در آتش بازی به کار می برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بروت
تصویر بروت
((بُ))
سبیل، مجازاً کبر و غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیوت
تصویر بیوت
((بُ))
جمع بیت، خانه ها، اتاق ها، جمع بیوتات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرو
تصویر بیرو
((هِ))
کیسه، کیسه پول، بی شرم، پررو
فرهنگ فارسی معین
برون، خارج
متضاد: درون، ظاهر
متضاد: باطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی جان، صاف روشن
فرهنگ گویش مازندرانی