زمینی است در مدینه و در آن چهار لغت دیگر است بیرحاء و بیرحاء، بیرحاء و بیرحاء و مد در تمام وجوه و نزد صاحب قاموس همه از تصحیفات محدثین است. رجوع به بیرحا شود
زمینی است در مدینه و در آن چهار لغت دیگر است بَیْرَحاء و بیرَحاء، بَیْرُحاء و بیرُحاء و مد در تمام وجوه و نزد صاحب قاموس همه از تصحیفات محدثین است. رجوع به بیرحا شود
مرکّب از: بی + رای = رأی، بیرأی، بی تدبیر، بی اراده، بی فکر، بی اندیشه، بی وقوف: چو آگاهی آمد سوی سوفرای ز پیروز بیرای و بی رهنمای، فردوسی، ترا ناسزا خواند و سرسبک ورا شاه بیرای مغزی تنک، فردوسی، شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید شه مخالف بیرای کم هش گمراه، فرخی، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود وبیدل هست بیرای، نظامی، برد تا حق تربت بیرای را تا بمکتب آن گریزان پای را، مولوی، فسون و قوت بیرای جهل است و فسون، (گلستان)، که ای نفس بیرای و تدبیرو هش بکش بار تیمار و خود را مکش، بوستان، و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود، - بیرای شدن، بی اندیشه و بیفکر شدن، بی تدبیر و بی اراده شدن: بیرای مشوکه مرد بیرای بی پایه بود چو کرم بی پای، نظامی، - بیرای و هوش، ضعضع، (منتهی الارب)، بی عقل و فکر، بی تدبیر: تو مردم بین که چون بیرای و هوشند که جانی را بنانی میفروشند، نظامی، ، احمق، نادان، (آنندراج)، بی عقل، بیهوش، جبراً، قسراً، کرهاً، برخلاف میل، (یادداشت مؤلف)، بدون اراده: چو آگاه شد باربد زانکه شاه بپرداخت ناکام و بیرای گاه، فردوسی، ، بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر: مرا گر نخواهید بیرای من چرا کس نشانید بر جای من، فردوسی
مُرَکَّب اَز: بی + رای = رأی، بیرأی، بی تدبیر، بی اراده، بی فکر، بی اندیشه، بی وقوف: چو آگاهی آمد سوی سوفرای ز پیروز بیرای و بی رهنمای، فردوسی، ترا ناسزا خواند و سرسبک ورا شاه بیرای مغزی تنک، فردوسی، شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید شه مخالف بیرای کم هش گمراه، فرخی، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود وبیدل هست بیرای، نظامی، برد تا حق تربت بیرای را تا بمکتب آن گریزان پای را، مولوی، فسون و قوت بیرای جهل است و فسون، (گلستان)، که ای نفس بیرای و تدبیرو هش بکش بار تیمار و خود را مکش، بوستان، و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود، - بیرای شدن، بی اندیشه و بیفکر شدن، بی تدبیر و بی اراده شدن: بیرای مشوکه مرد بیرای بی پایه بود چو کرم بی پای، نظامی، - بیرای و هوش، ضعضع، (منتهی الارب)، بی عقل و فکر، بی تدبیر: تو مردم بین که چون بیرای و هوشند که جانی را بنانی میفروشند، نظامی، ، احمق، نادان، (آنندراج)، بی عقل، بیهوش، جبراً، قسراً، کرهاً، برخلاف میل، (یادداشت مؤلف)، بدون اراده: چو آگاه شد باربد زانکه شاه بپرداخت ناکام و بیرای گاه، فردوسی، ، بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر: مرا گر نخواهید بیرای من چرا کس نشانید بر جای من، فردوسی
مرکّب از: بی + رحم، درشت و ظالم. بی شفقت. سنگدل. (ناظم الاطباء)، قسی. قاسی. جبار. سخت دل. غلیظ القلب. قسی القلب. دل سخت: و ایشان با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بیرحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم)، از گناه بازگردید و توبه کنید تا از دست او نجات یابید و وی نزدیک است ببلوغ رسد و سخت بیرحم و بی شفقت است. (قصص الانبیاء ص 179)، نهنگی بدخویست این زو حذر کن که بس پرخشم و بیرحم است و ناهار. ناصرخسرو. بیرحمی و درشت که از دستبند تو نه نیک سام رست و نه بدحام بیرحام. ناصرخسرو. کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی. (سندبادنامه ص 75)، مهامط و مصاعد آن از خوف صیادان بیرحم منزه. (سندبادنامه ص 120)، چون دشمن بیرحم فرستادۀ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست. سعدی. بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری. سعدی. چنان بیرحم زد تیغ جدایی که گوئی خود نبوده ست آشنایی. حافظ. و رجوع به رحم شود، وحشی. بیابانی. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + رحم، درشت و ظالم. بی شفقت. سنگدل. (ناظم الاطباء)، قسی. قاسی. جبار. سخت دل. غلیظ القلب. قسی القلب. دل سخت: و ایشان با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بیرحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم)، از گناه بازگردید و توبه کنید تا از دست او نجات یابید و وی نزدیک است ببلوغ رسد و سخت بیرحم و بی شفقت است. (قصص الانبیاء ص 179)، نهنگی بدخویست این زو حذر کن که بس پرخشم و بیرحم است و ناهار. ناصرخسرو. بیرحمی و درشت که از دستبند تو نه نیک سام رست و نه بدحام بیرحام. ناصرخسرو. کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی. (سندبادنامه ص 75)، مهامط و مصاعد آن از خوف صیادان بیرحم منزه. (سندبادنامه ص 120)، چون دشمن بیرحم فرستادۀ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست. سعدی. بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری. سعدی. چنان بیرحم زد تیغ جدایی که گوئی خود نبوده ست آشنایی. حافظ. و رجوع به رحم شود، وحشی. بیابانی. (ناظم الاطباء)
صفت بیرحم. قساوت قلب. سنگدلی. بی مروتی. (ناظم الاطباء). قساوت: و این چه ناجوانمردی و بیرحمی بود که از شره نفس من بر این حیوان برفت. (سندبادنامه ص 153). دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری. فرخی. هنوزش دست بیرحمی دراز است هنوزش تکیه بر بالین ناز است. نظامی. به بیرحمی از بیخ و بارش مکن که نادان کند حیف بر خویشتن. سعدی
صفت بیرحم. قساوت قلب. سنگدلی. بی مروتی. (ناظم الاطباء). قساوت: و این چه ناجوانمردی و بیرحمی بود که از شره نفس من بر این حیوان برفت. (سندبادنامه ص 153). دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری. فرخی. هنوزش دست بیرحمی دراز است هنوزش تکیه بر بالین ناز است. نظامی. به بیرحمی از بیخ و بارش مکن که نادان کند حیف بر خویشتن. سعدی
مخفف بیراهی. ضلالت. گمراهی: پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بیرهی. فردوسی. ، مخالفت با قاعده و قانون. قانون شکنی: چنین گفت کای بخت پیشت رهی تو دانی که ناید ز من بیرهی. اسدی. چو از تو بود کژی و بیرهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی. علم و حکمت بهر راه و بیرهیست چون همه ره باشد آن حکمت تهیست. مولوی. رجوع به بیراهی شود
مخفف بیراهی. ضلالت. گمراهی: پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بیرهی. فردوسی. ، مخالفت با قاعده و قانون. قانون شکنی: چنین گفت کای بخت پیشت رهی تو دانی که ناید ز من بیرهی. اسدی. چو از تو بود کژی و بیرهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی. علم و حکمت بهر راه و بیرهیست چون همه ره باشد آن حکمت تهیست. مولوی. رجوع به بیراهی شود