ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر، برای مثال رها کن ظلم و عدل و داد بگزین / که باشد بی گمان بیداد، بی دین (ناصرخسرو - لغت نامه - بی داد) بیداد کردن: ظلم کردن، ستم کردن
ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر، برای مِثال رها کن ظلم و عدل و داد بگزین / که باشد بی گمان بیداد، بی دین (ناصرخسرو - لغت نامه - بی داد) بیداد کردن: ظلم کردن، ستم کردن
ظلم و ستم، (برهان) (انجمن آرا)، تعدی و ظلم، (ناظم الاطباء)، ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است، (آنندراج)، ظلم، (شرفنامۀ منیری)، جور، بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ ’اد’ که کلمه نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند، (غیاث)، اما این گفته براساسی نیست، جفا، مقابل داد و عدل، (یادداشت مؤلف) : گر این جنگ بیداد بینی همی ز من ساوه را برگزینی همی، فردوسی، ورا کندرو خواندندی بنام بکندی زدی پیش بیداد گام، فردوسی، داد و نیکوئی از تو دارم چشم چون ز تو جور بینم و بیداد، فرخی، زلف او حاجب لبست و لبش نپسندد بهیچکس بیداد، فرخی، منم آزاد و هرگز هیچ آزاد چو بنده برنگیرد جور و بیداد، (ویس و رامین)، دلا گر عاشقی ناله بیاور که بیداد هوا را نیست داور، (ویس و رامین)، زمانه نه بیداد داند نه داد، اسدی، از بس که شب و روز کشم بیدادت چون موم شدم زان دل چون پولادت، ابوحنیفۀ اسکافی، گر البته نگشتی گرد این در ز تو بر جان تو جورست و بیداد، ناصرخسرو، هرگز نپسندد ز خلق بیداد آنک این فلک او آفریده و اجرام، ناصرخسرو (دیوان ص 266)، چه بود زین شنیعتر بیداد لحن داود و کر مادرزاد، سنایی، فر انصاف و زیب شید یکی است بیخ بیداد و شاخ بید یکی است، سنایی، از تو و بیداد تو ننالم کاول دل بتو من دادم و گناه مرا بود، خاقانی، ملک گفتا نمیدانم گناهش بگفتند آنکه بیداد است راهش، نظامی، اگرچه ناشکیبی ای پریزاد نشاید خویشتن کشتن به بیداد، نظامی، جهان را کرده ای از نعمت آباد خرابش چون توان کردن به بیداد، نظامی، سلیمان گفت نیست از باد بیداد ولیکن پشه می نتواند استاد، عطار، آنچه کاری بدروی آن آن تست ورنه این بیداد بر تو شد درست، مولوی، نه بیداد از او بهره مند آمدم نه نیز از تو غیبت پسند آمدم، سعدی، نبینی در ایام او رنجه ای که نالد ز بیداد سرپنجه ای، سعدی، - به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن، - به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن، ، که داد و عدل ندارد، فاقد عدل، ظالم، ستمگر، کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است، (ناظم الاطباء)، ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند، (آنندراج)، اما این گفته براساسی نیست، جائر، بیدادگر: بسلم و بتور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی، دل هر دو بیداد شد پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب، فردوسی، بگوی آن دو بی شرم ناپاک را دو بیداد بدمهر بی باک را، فردوسی، کنم زنده بردار بیداد را که آزارد او مرد آزاد را، فردوسی، بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار، ابوحنیفۀ اسکافی، رها کن ظلم و عدل و داد بگزین که باشد بی گمان بیداد بی دین، ناصرخسرو، ملک ویران و گنج آبادان نبود جز طریق بیدادان، سنائی، نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد، (تاریخ سیستان)، داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند، هندوشاه نخجوانی، - به بیداد، ظالمانه، ستمگرانه، ، سخت دور، (یادداشت مؤلف)، سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: درۀ بیداد، بسیار عمیق، بی فریاد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به بی فریاد شود، (اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون، (ایرانشهر ج 1 ص 889)، لحنی و آوازی است، (یادداشت مؤلف)
ظلم و ستم، (برهان) (انجمن آرا)، تعدی و ظلم، (ناظم الاطباء)، ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است، (آنندراج)، ظلم، (شرفنامۀ منیری)، جور، بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ ’اد’ که کلمه نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند، (غیاث)، اما این گفته براساسی نیست، جفا، مقابل داد و عدل، (یادداشت مؤلف) : گر این جنگ بیداد بینی همی ز من ساوه را برگزینی همی، فردوسی، ورا کندرو خواندندی بنام بکندی زدی پیش بیداد گام، فردوسی، داد و نیکوئی از تو دارم چشم چون ز تو جور بینم و بیداد، فرخی، زلف او حاجب لبست و لبش نپسندد بهیچکس بیداد، فرخی، منم آزاد و هرگز هیچ آزاد چو بنده برنگیرد جور و بیداد، (ویس و رامین)، دلا گر عاشقی ناله بیاور که بیداد هوا را نیست داور، (ویس و رامین)، زمانه نه بیداد داند نه داد، اسدی، از بس که شب و روز کشم بیدادت چون موم شدم زان دل چون پولادت، ابوحنیفۀ اسکافی، گر البته نگشتی گرد این در ز تو بر جان تو جورست و بیداد، ناصرخسرو، هرگز نپسندد ز خلق بیداد آنک این فلک او آفریده و اجرام، ناصرخسرو (دیوان ص 266)، چه بود زین شنیعتر بیداد لحن داود و کر مادرزاد، سنایی، فر انصاف و زیب شید یکی است بیخ بیداد و شاخ بید یکی است، سنایی، از تو و بیداد تو ننالم کاول دل بتو من دادم و گناه مرا بود، خاقانی، ملک گفتا نمیدانم گناهش بگفتند آنکه بیداد است راهش، نظامی، اگرچه ناشکیبی ای پریزاد نشاید خویشتن کشتن به بیداد، نظامی، جهان را کرده ای از نعمت آباد خرابش چون توان کردن به بیداد، نظامی، سلیمان گفت نیست از باد بیداد ولیکن پشه می نتواند استاد، عطار، آنچه کاری بدروی آن آن تست ورنه این بیداد بر تو شد درست، مولوی، نه بیداد از او بهره مند آمدم نه نیز از تو غیبت پسند آمدم، سعدی، نبینی در ایام او رنجه ای که نالد ز بیداد سرپنجه ای، سعدی، - به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن، - به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن، ، که داد و عدل ندارد، فاقد عدل، ظالم، ستمگر، کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است، (ناظم الاطباء)، ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند، (آنندراج)، اما این گفته براساسی نیست، جائر، بیدادگر: بسلم و بتور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی، دل هر دو بیداد شد پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب، فردوسی، بگوی آن دو بی شرم ناپاک را دو بیداد بدمهر بی باک را، فردوسی، کنم زنده بردار بیداد را که آزارد او مرد آزاد را، فردوسی، بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار، ابوحنیفۀ اسکافی، رها کن ظلم و عدل و داد بگزین که باشد بی گمان بیداد بی دین، ناصرخسرو، ملک ویران و گنج آبادان نبود جز طریق بیدادان، سنائی، نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد، (تاریخ سیستان)، داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند، هندوشاه نخجوانی، - به بیداد، ظالمانه، ستمگرانه، ، سخت دور، (یادداشت مؤلف)، سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: درۀ بیداد، بسیار عمیق، بی فریاد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به بی فریاد شود، (اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون، (ایرانشهر ج 1 ص 889)، لحنی و آوازی است، (یادداشت مؤلف)
نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار، رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت، (برهان) (آنندراج)، نام شهری در ترکستان، (ناظم الاطباء)، نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزاردر آن مستولی بود و رستم زال بدانجا رسیده او را گرفته کشت و شهر و قلعه را مفتوح ساخت، (انجمن آرا) : دژی بود، از مردم آباد بود کجا نام آن شهر بیداد بود، فردوسی
نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار، رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت، (برهان) (آنندراج)، نام شهری در ترکستان، (ناظم الاطباء)، نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزاردر آن مستولی بود و رستم زال بدانجا رسیده او را گرفته کشت و شهر و قلعه را مفتوح ساخت، (انجمن آرا) : دژی بود، از مردم آباد بود کجا نام آن شهر بیداد بود، فردوسی
کسی که در خواب نباشد، کنایه از آگاه، هوشیار بیدار شدن: از خواب برخاستن، کنایه از هوشیار شدن بیدار کردن: کسی را از خواب برانگیختن، کنایه از هوشیار ساختن، آگاه کردن بیدار ماندن: نخوابیدن، به خواب نرفتن
کسی که در خواب نباشد، کنایه از آگاه، هوشیار بیدار شدن: از خواب برخاستن، کنایه از هوشیار شدن بیدار کردن: کسی را از خواب برانگیختن، کنایه از هوشیار ساختن، آگاه کردن بیدار ماندن: نخوابیدن، به خواب نرفتن
حالت بیداد. ظلم. جور. جفا و ستم. (آنندراج). بیدادگری. (ناظم الاطباء). ستمکاری. عدوان. ستم. اعتداء. (یادداشت مؤلف) : ازین پس گر آید ز جایی خروش ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بیرهی. فردوسی. ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوئیها شود در نهان. فردوسی. ای جهانی ز تو به آزادی بر من از تو چراست بیدادی. فرخی. ز عدل و داد تو گم گشته نام جور و بیدادی همیشه همچنین بودی همیشه همچنین بادی. فرخی. خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی شاخی که ز گلزاری بردند به غداری. منوچهری. ز دلها گشت بیدادی فراموش توانگر شد هر آنکو بود دریوش. (ویس و رامین). یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد. (تاریخ بیهقی ص 565 چ ادیب). نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد فروساید اگر سنگی که پر تیز است سوهانش. ناصرخسرو. و آشفته کنی بدست بیدادی احوال بنظم و نغز و رامش را. ناصرخسرو. بودم آزادزاده ای آزاد بنده گشتم به بند بیدادی. مسعودسعد. چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارۀ کهن کنند. (تاریخ سیستان). گریۀ تو ز ظلم و بیدادی به که بیوقت خنده و شادی. سنائی. دست حسد سرمۀ بیدادی در چشم وی [دمنه کشید. (کلیله و دمنه). داد میخواهم ز بیدادی که گویی بردلش نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند. هندوشاه نخجوانی. رجوع به بیداد شود
حالت بیداد. ظلم. جور. جفا و ستم. (آنندراج). بیدادگری. (ناظم الاطباء). ستمکاری. عدوان. ستم. اعتداء. (یادداشت مؤلف) : ازین پس گر آید ز جایی خروش ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش. فردوسی. پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت بیدادی و بیرهی. فردوسی. ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوئیها شود در نهان. فردوسی. ای جهانی ز تو به آزادی بر من از تو چراست بیدادی. فرخی. ز عدل و داد تو گم گشته نام جور و بیدادی همیشه همچنین بودی همیشه همچنین بادی. فرخی. خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی شاخی که ز گلزاری بردند به غداری. منوچهری. ز دلها گشت بیدادی فراموش توانگر شد هر آنکو بود دریوش. (ویس و رامین). یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد. (تاریخ بیهقی ص 565 چ ادیب). نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد فروساید اگر سنگی که پر تیز است سوهانش. ناصرخسرو. و آشفته کنی بدست بیدادی احوال بنظم و نغز و رامش را. ناصرخسرو. بودم آزادزاده ای آزاد بنده گشتم به بند بیدادی. مسعودسعد. چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارۀ کهن کنند. (تاریخ سیستان). گریۀ تو ز ظلم و بیدادی به که بیوقت خنده و شادی. سنائی. دست حسد سرمۀ بیدادی در چشم وی [دمنه کشید. (کلیله و دمنه). داد میخواهم ز بیدادی که گویی بردلش نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند. هندوشاه نخجوانی. رجوع به بیداد شود
پاره ای لغت نامه های فارسی این کلمه را معنی بیداد داده و به بیت ذیل سوزنی تمسک کرده اند، و شاهد دیگری دیده نشده است: ستمکاره یار است و من مانده عاجز که تا با ابیداد او چون کنم چون. سوزنی. لیکن در تذکرۀ تقی الدین و نیز دو نسخۀ سوزنی کهن که در کتاب خانه من هست بیت بصورت ذیل آمده است: ستمکار یار است و من مانده عاجز که تا بار بیداد او چون کشم چون. ، موضعی است به بلاد غطفان. و گویند آبیست بنی القین بن حسر را. (مراصد) ، نام ابن العلاء محدّث
پاره ای لغت نامه های فارسی این کلمه را معنی بیداد داده و به بیت ذیل سوزنی تمسک کرده اند، و شاهد دیگری دیده نشده است: ستمکاره یار است و من مانده عاجز که تا با ابیداد او چون کنم چون. سوزنی. لیکن در تذکرۀ تقی الدین و نیز دو نسخۀ سوزنی کهن که در کتاب خانه من هست بیت بصورت ذیل آمده است: ستمکار یار است و من مانده عاجز که تا بار بیداد او چون کشم چون. ، موضعی است به بلاد غطفان. و گویند آبیست بنی القین بن حسر را. (مراصد) ، نام ابن العلاء محدّث
در بعض فرهنگها بمعنی پیدا و ظاهر گرفته این بیت فرخی را شاهد آورده اند: بر بساط ملک شرق ازو فاضل تر کس بننشست وکسی کردنتاند پیداد. مصراع اخیر در دیوان فرخی. د. 460 چنین است: کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد و در نسخه بدل: کسی کرد نیارد بیداد و در نسخه بدل لغت نامه نتاند بیداد. مرحوم دهخدا در لغت نامه پس از نقل بیت مذکور نوشته اند: اما گمان نمیکنم درست باشد
در بعض فرهنگها بمعنی پیدا و ظاهر گرفته این بیت فرخی را شاهد آورده اند: بر بساط ملک شرق ازو فاضل تر کس بننشست وکسی کردنتاند پیداد. مصراع اخیر در دیوان فرخی. د. 460 چنین است: کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد و در نسخه بدل: کسی کرد نیارد بیداد و در نسخه بدل لغت نامه نتاند بیداد. مرحوم دهخدا در لغت نامه پس از نقل بیت مذکور نوشته اند: اما گمان نمیکنم درست باشد