جدول جو
جدول جو

معنی بیابانک - جستجوی لغت در جدول جو

بیابانک
(نَ)
صحرای خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیابانک
(نَ)
دهی از دهستان سرخ بخش مرکزی شهرستان سمنان است و دارای 200 تن سکنه است. نام ایستگاه راه آهن نیز میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) ، نام موضعی است. ازآنجاست علاءالدولۀ سمنانی. (رشیدی). ناحیه ای در کویر نمک مشتمل بر چندین قریه مهمترین آنها جندق است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیابان
تصویر بیابان
دشت، صحرا، زمین پهناور و بی آب و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیابانی
تصویر بیابانی
مربوط به بیابان مثلاً جانوران بیابانی،
کنایه از وحشی مثلاً غول بیابانی،
مربوط به خارج شهر مثلاً اتوبوس بیابانی،
کسی که در بیابان به سر می برد
فرهنگ فارسی عمید
پهلوی ’ویاپان’، سمنانی ’بیه بون’، سنگسری ’بیه بن’، سرخه ای ’بیه ون’، شهمیرزادی ’بیه بون’، بی آب و علف، لاسگردی ’بیه بن’ گیلکی ’بیابان’ دشت و صحرا، صحرای بی آب و علف، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بفتح اول هم آمده است و بعضی محققین نوشته اند بکسر اول اصح باشد زیرا که در اصل بی آبان بود یعنی بی آب شونده یعنی صحرای بی آب، چون به الف ممدوده آب که در حقیقت دو الف است لفظ دیگر مرکب شود الف اول ساقط گردد چنانکه در سیماب و گلاب و الف و نون در آخر برای فاعلیت است، (آنندراج) (غیاث)، صحرایی که در آن هیچ نروید، (فرهنگستان)، فلات، (دهار)، بیداء، (دهار)، دشت و صحرا و صحرای بی آب و علف و غیرمزروع، (ناظم الاطباء) :
بسا شکسته بیابان که باغ خرم گشت
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود،
رودکی،
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان،
بوشکور،
شبی دیریاز و بیابان دراز
نیازم بدان بارۀ راهبر،
دقیقی،
هر زمینی که آنجا ریگ دارد یا شوره و اندر او کوه نباشد و آب روان نباشد و کشت و برز نبود آنجای را بیابان خوانند، (حدود العالم)،
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل به گل اندر غژید،
کسایی،
همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب
همه بومره بخوی و همه چون کاک خدنگ،
قریعالدهر،
نشیب و فراز و بیابان و کوه
بهر سو شدند انجمن هم گروه،
فردوسی،
دگر سو سرخس و بیابان به پیش
گله گشته بر دشت آهو و میش،
فردوسی،
بیابان از آن آب دریا شود
که ابراز بخارش به بالا شود،
عنصری،
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
بروی دشت و بیابان فروشده ست آغاز،
عنصری،
هرچه جز از شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و یباب،
ناصرخسرو،
هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را
بو که به پایان رسد راه بیابان من،
عطار،
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و باد و گرد و غبار،
سعدی،
شبی در بیابان مکه از بیخوابی پای رفتنم نماند، (گلستان)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101)
لغت نامه دهخدا
بدوی و صحرایی، (ناظم الاطباء)، بدوی، صحرایی، صحرانشین، (فرهنگ فارسی معین)، بادی، (ترجمان القرآن) :
کرد صحرانشین کوه نبرد
چون بیابانیان بیابان گرد،
نظامی،
، وحشی و بی تربیت، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه در غانی،
ابوالعباس،
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی،
نظامی،
، دراصطلاح نجوم، ستارگان ثابت یا بعضی از آنها، بیابانیات در کتاب ’منتخب الموالید’ احمد بن محمد بن عبدالجلیل سجزی نوزده ستاره ثبت شده ولی در رسالۀ اصول القوانین و تحصیل القوانین لاستنباط الاحکام از همان مؤلف گوید که بیابانیات کواکب قدر اول و دوم و سوم منازل قمر است، (گاه شماری ص 335 متن و شرح از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بیابانیات، ستاره هایی که در غیر مدارآفتاب و ماه واقع شوند، (ناظم الاطباء)، کواکب بیابانی، فرارون، (صحاح الفرس)، ستاره: بیابانی ثابت، ستارگان بیابانی را که ثابته خوانند ایشان رایعنی ایستاده، (التفهیم)، ستارۀ بیابانی، ستارگان ایستاده: آنند که بر همه آسمان پراکنده اند، و دوری ایشان همیشه یکسان است ... و بپارسی بیابان خوانند زیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر، (التفهیم)، بطلمیوس اندر مجسطی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو ... حساب کواکب بیابانی برین کرده است، (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیابانیه
تصویر بیابانیه
مونث بیابانی، جمع بیابانیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیابان
تصویر بیابان
زمین پهناور و بی آب و علف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیابانی
تصویر بیابانی
صحرائی، صحرا نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیابان
تصویر بیابان
صحرای بی آب و علف، دشت لم یزرع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیابان
تصویر بیابان
صحرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیابانی
تصویر بیابانی
وحشی
فرهنگ واژه فارسی سره
صحرایی، کویری، ریگ زاد
متضاد: دشتی، باغی، وحشی، غیراهلی، نامتمدن، بدوی، بیابان نشین، راننده برون شهری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوره زار، بادیه، بدو، برهوت، تیه، دشت، صحرا، صحرای بی آب وعلف، فلات، قفر، نجد، وادی، هامون
متضاد: آبادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیابان در خواب قسمت و روزی است به قدر بزرگی و فراخی آن. اگر بیند در بیابان ها تنها بود، دلیل که از کسب خویش مال فراوان یابد. اگر بیند با گروهی در بیابان می گشت، دلیل که مال و نعمت بسیار از سفر یابد و روزی بر وی گشاده شود. حضرت دانیال
اگر کسی بیند که از بیابان بیرون آمد، دلیل که از غم و اندوه رسته شود. اگر بیند در بیابان شد، دلیل که غمگین و مستمندگردد. محمد بن سیرین
دیدن بیابان در خواب بر چهاروجه است. اول: روزی و قسمت. دوم: حیرت و سرگشتی. سوم: عناد و رنج. چهارم: بیم و خطر و هلاک، مگر از وی زود بیرون آید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
Street
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
de rue
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
거리의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
通りの
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
רחוב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
सड़क
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
jalanan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
ถนน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
уличный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
straat-
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
callejero
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
di strada
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
de rua
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
街道的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
uliczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
вуличний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
straßen-
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
mtaa
دیکشنری فارسی به سواحیلی