جدول جو
جدول جو

معنی بگنائی - جستجوی لغت در جدول جو

بگنائی(بُ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بینایی
تصویر بینایی
بینا بودن، بینندگی، بصیرت، از حواس پنجگانه که وظیفه اش دیدن چیزها است و مرکز آن چشم است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
رسوایی، بی آبرویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگالی
تصویر بنگالی
از مردم بنگال، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که مخلوطی از هندی، فارسی و عربی است و در بنگال رایج است، مربوط به بنگال مثلاً برنج بنگالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنایی
تصویر برنایی
جوانی، برای مثال گرچه برنایی از میان برخاست / چون کنم حرص همچنان برجاست (نظامی۴ - ۵۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
دهی است از دهستان دژگان بخش بستک شهرستان لار که در 10000گزی جنوب خاور بستک نزدیک راه شوسه بستک به لنگه واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش 230 تن است. آب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لطفعلی بیک درباره او نویسد: مولانا بنائی، پدرش معمار و خودش از اوساط ناس و از مردم هری و صاحب فضایل بسیار بود. وی به تحصیل علم و ادب رغبت کرد و از جملۀ اکابر شد. او از خطاطان و استادان موسیقی عصر خود گشت وبهمین جهت بر خود معجب بود و بمردم تکبر می نمود و بر اثر نفرت و بدگوئی مردم، جلای وطن کرد و از هری به عراق و از عراق به آذربایجان سفر کرد و در تبریز بمصاحبت سلطان یعقوب خان درآمد و بیشتر اشتغال وی بسرودن شعر بود. امیر علی شیر نوائی از او دل خوش نداشت و مهاجرت وی از هری بدین جهت بود. پس از درگذشت یعقوب به خراسان بازگشت و در ایام شاهی بیگ خان اوزبک مکرم شده بمرتبۀ قاضی عسکر و صدر محترم رسید و بعد از وی با طایفۀ او بود و در جنگ ازبک با طایفۀ صوفیه درگذشت. سبک وی در اواخر پیروی از سعدی و حافظ بود و بیشتر دیوانش در استقبال از غزلیات این دو شاعر بزرگ است. و در اشعار حالی تخلص نموده. این قطعه از اوست:
دخترانی که فکر بکر منند
هر یکی را بشوهری بدهم
هرکه کابین نداد و عنین بود
زو ستانم بدیگری بدهم.
(از آتشکدۀ آذر صص 151-152 و مجالس النفائس صص 232-233).
و رجوع به رجال حبیب السیر و کتاب از سعدی تا جامی و ریحانهالادب و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(بَنْ نا)
شغل بناء. ریازه. بنائی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بنّاء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
برنایی. رجوع به برنایی شود
لغت نامه دهخدا
بینایی، تیزی نظر، روشنائی چشم، (ناظم الاطباء)، دید، نیروی باصره، روشنائی چشم، دید: هرگاه که زجاجیه کوچکتر شود بینائی ضعیف تر شود و بینائی باطل شود، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
شب صفت پردۀ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است،
نظامی،
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آنکس کو نبیند،
نظامی،
بی رخت چشم ندارم که جهان را بینم
بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی،
سعدی،
همه را دیده برویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینائی هست،
سعدی،
موی در چشم بود آفت بینائی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست،
کمال،
مرد را تا نبود بینائی
چه گهر در نظر وی چه گیاه،
یغما،
- چشم بینائی، چشم بیننده، چشم دیدن:
خرد بهتر از چشم بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است،
ابوشکور،
، دیده وری، (جهانگیری)، بینش است و دیدن، (انجمن آرا) (آنندراج)، بصیرت و بینندگی، (ناظم الاطباء)،
- بینائی دل، بصیرت، چشم دل،
، به بینائی، در حضور، در مرآی، در نظر، (یادداشت مؤلف) :
بفرمای داری زدن بر درش
به بینائی لشکر و کشورش،
فردوسی،
،
چشم، (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، بصر، باصره:
دو بینائیم بازده بیشتر
که بی چشم نانی نیرزد دوسر،
شمسی (یوسف و زلیخا ص 324)،
بر معصیت گماشته ای روز و شب مدام
جان و دل و دو گوش دو بینائیت تمام،
ناصرخسرو،
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمۀ بینائی مردم،
سوزنی،
ز بهر دیدن رویت مرا ای نور بینائی
بدیده درکشم خاک در تیم پلاس ای جان،
سوزنی،
باد روشن بدین دو بینائی،
نظامی،
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینائی را،
سعدی،
- سواد بینائی، حد بینش، آغاز دید، مایۀ روشنی چشم:
بمن سلام فرستاددوستی امروز
که ای نتیجۀ کلکت سواد بینائی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از برناسی
تصویر برناسی
غافلی نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
بینندگی بصیرت، قوه باصره یکی از حواس ظاهر که مرکز آن چشم و وظیفه وی دیدن اشیا است باصره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرائی
تصویر بیرائی
بیعقلی، بیهوشی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بنگال. آنچه مربوط به بنگال باشد، از مردم بنگال اهل بنگال، زبانی که مردم بنگال بدان تکلم کنند و آن آمیخته ایست از هندی فارس و عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودائی
تصویر بودائی
پیرو آیین بودا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعنائی
تصویر رعنائی
زیبائی، حسن و جمال و دلربائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانائی
تصویر دانائی
بصیرت، دانش، ادراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینائی
تصویر بینائی
بصیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناهی
تصویر برناهی
جوانی، شباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینایی
تصویر بینایی
بینندگی، بصیرت، قوه باصره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهنابی
تصویر بهنابی
صرفا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
سوء شهرت، تهمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
Ladyship
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
Vilification
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
очернение
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
звание леди
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
Verleumdung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
Ladyship
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
наклеп
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
титул леді
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
oszczerstwo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
tytuł damy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
诽谤
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بانوئی
تصویر بانوئی
贵妇身份
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بدنامی
تصویر بدنامی
difamação
دیکشنری فارسی به پرتغالی