جدول جو
جدول جو

معنی بکردی - جستجوی لغت در جدول جو

بکردی
(بِ کَ)
منسوبست به بکرد که قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بردی
تصویر بردی
پاپیروس، گیاهی از خانوادۀ جگن با ساقۀ بی برگ که در مصر باستان از ریشه اش به عنوان سوخت و مغزش به عنوان خوراک و ساقه اش برای تهیۀ طناب و پارچه استفاده می کردند، ورقه های شبیه مقوا که از این درخت تهیه و به جای کاغذ تا قرن هشتم میلادی برای نوشتن استفاده می شد، کلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
باخردی، هوشمندی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
منسوب به ابوبکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 257 شود، آمیزش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دی ی)
نباتی است که در آب روید و در مصر از آن کاغذ سازند. (منتهی الارب). پیزر. لوخ. (بحر الجواهر). و بعربی حلفا می گویندو در اصفهان آن گیاه را پیزر می گویند و آن نباتی باشد ساقش غلیظ و زیاده برذرعی و مدور و نرم و آنرا ریزه کرده ریسمان ترتیب دهند و در تحفه گفته قرطاس مصری از آن است که آنرا با نشنین که نوعی نیلوفر است مخلوط کرده کاغذ سازند. (از انجمن آرا). گیاهی است که از آن حصیر سازند. (از اقرب الموارد). و کتب اهل مصرفی القرطاس المصری و یعمل من قصب البردی. (ابن الندیم). لخ. لوخ. گیاهی که از آن حصیر بافند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به فهرست مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و بحرالجواهر و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود، برشده. بالا رفته. ارتقاء یافته. صعود کرده:
همتی دارد بررفته بجایی که مگر
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق برآن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گونه ایست از آب آوردن چشم: و اختلاف که اندرین لون (لون چشم آب آورده) افتد چنان باشد که بعضی به لون هوا باشد و بعضی به لون آبگینه و بعضی سپید چون یخ و این را بردی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مست. (آنندراج) :
باز خم باده پریخانه شد
دختر رز، بکری پیمانه شد.
میرزا معز فطرت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی است از دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 458 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
منسوب به قوم کرد. (از یادداشت مؤلف) ، لهجۀ کرد. (یادداشت مؤلف). زبان کردان. (فرهنگ فارسی معین) ، نیم تنه ای که در قدیم روی قبا می پوشیدند و آن یا آستین نداشت و یا دارای آستینی کوتاه و نیز گاه بلند و تمام آستین بود و در این صورت آن را ’کدبی’ می گفتند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
یا جان اوغلان باردی، فرزند شاهرخ بود که در صغر سن درگذشت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 639 و جان اوغلان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بکراهی. بکروی. بکرایی:
بخانه درون بود با بکرهی
نهاده برش نار و سیب و بهی.
فردوسی (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از جهانگیری).
رجوع به بکروی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. سکنۀ آن 1062تن. آب آن از قنات و چشمه سار. محصول آن غلات و انگور و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی آن جاجیم، گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ اَ تَ)
کردن:
مادر می را بکرد باید قربان
بچۀ او را گرفت و کرد بزندان.
رودکی.
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
و رجوع به کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بمعنی بکرایی است که آن میوه ای باشد شیرین میان نارنج و لیمو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (از آنندراج) (از مؤید الفضلاء). رجوع به بکرایی شود، گنگ و کر و کور پیدا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گنگی و کری و کوری مادرزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. (فرهنگ نظام). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. (ناظم الاطباء). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. (شرفنامۀ منیری). دانایی. (غیاث اللغات) :
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی.
فردوسی.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
فردوسی.
مرا بخردی هست اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست.
فردوسی.
ای همه حرّی و همه مردمی
و ای همه رادی و همه بخردی.
فرخی.
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.
ناصرخسرو.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
(از نوروزنامه).
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی.
نظامی.
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم.
نظامی.
طبیعت شودمرد را بخردی.
سعدی.
- نابخردی، نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
منسوب است به برکد. (الانساب سمعانی). رجوع به برکد شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دوشیزگی. بکر بودن.
- بکری داشتن، دوشیزگی داشتن. بکارت داشتن:
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکروی
تصویر بکروی
توسرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکری
تصویر بکری
بکر داشتن، بکر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
پیزر (درگویش اسپهانی) تک جگن نیل از گیاهان ذوخ گیاهی از تیره جگن ها جزو رده تک لپه ییها که ارتفاعش از 2 تا 4 متر میرسد و جزو گیاهان نی مانند و بسیار زیباست. در انتهای ساقه هایش انشعابات چتر مانند جالبی بوجود آمده است. اصل این گیاه محتوی مواد ذخیره ییست که بمصرف تغذیه زارعان و دهقانان میرسد. از الیاف ساقه های قابل انعطاف این گیاه یک نوع کاغذ می سازند پاپیروس بابیروس ابردی درخت کاغذ مصری جگن نیل پاپروس حقی حفاء. نوعی خرمای خوب سنگ اشکنک
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کرد از قوم کرد، زبان کردان، نیمتنه ای که در قدیم روی قبا می پوشیدند و آن یا آستین نداشت و یا دارا آستینی کوتاه بود و نیز گاه بلند و تمام آستین بود و درین صورت آنرا} کدبی {میگفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
خردمندی، هوشمندی
فرهنگ لغت هوشیار
خردمندی، عاقلی، هوشمندی، هوشیاری
متضاد: بی خردی، حماقت، ابلهی، نادانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زاییدن، بچه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جادو
فرهنگ گویش مازندرانی
قابل استفاده، مفید
فرهنگ گویش مازندرانی
رتبه، دفعه مثل کادوم بادری به معنی کدام مرتبه
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم تنه ای که با نمد درست کنند، دیگی بزرگ که چوپانان در آن شیر جوشانند
فرهنگ گویش مازندرانی