جدول جو
جدول جو

معنی بپات - جستجوی لغت در جدول جو

بپات
پراکنده، پاشیده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوشته ای که به موجب آن دریافت یا پرداخت پولی را به دیگری واگذار می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغات
تصویر بغات
باغی ها، سرکش ها، نافرمان ها، گردنکش ها، ستمگرها، ظالم ها، بیدادگرها، جبّارها، ستمکارها، گرداس ها، جائرها، ستم کیش ها، ظلم پیشه ها، جفا پیشه ها، جمع واژۀ باغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنات
تصویر بنات
بنت ها، دختران، جمع واژۀ بنت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپات
تصویر چپات
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیات
تصویر بیات
ویژگی نان شب مانده
در موسیقی گوشه هایی در چند دستگاه مثلاً بیات اصفهان، بیات ترک
بیات ترک: در موسیقی از متعلقات دستگاه شور
بیات زند: در موسیقی از متعلقات دستگاه شور، بیات ترک
بیات کرد: در موسیقی از متعلقات دستگاه شور
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
جمع واژۀ ابنه، یعنی دختر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بازی. (یادداشت بخط دهخدا). بزاه. رجوع به بزاه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم:
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
فردوسی.
نشست آن سه پرمایۀ نیکرای
همی بود خراد برزین بپای.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
یکی شیر دید از پس در بپای
ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای.
اسدی (گرشاسب نامه).
اگر بارۀ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
طلاق باین دادن که در آن رجعت جائز نیست. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابویزید گفت: طلقت الدنیا بتاتا، لارجعه لی فیها. (یادداشت مؤلف) ، جزر. مقابل مد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تا)
بت باف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طیلسان باف. (از اقرب الموارد). بتّی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ملحی که از ترکیب اسیدبوریک با یک باز حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). نمک اسیدبوریک. (از لاروس) ، سودۀ سنگ: درآن نزدیکی (نزدیکی اصطخر فارس) بر آن شکل سنگ نیست و برادۀ آن امساک خون می کند... (نزههالقلوب حمداﷲمستوفی ج 3 ص 121)
لغت نامه دهخدا
(بَ / رْ را / بِ رْ را)
اعمال نیک و خیرات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از عربی براءه، نوشته ای که بدان دولت بر خزانه یا بر حکام حوالۀ وجهی دهد. (فرهنگ فارسی معین). نوشته ایکه دولت به خزانه دار خود برای دریافت وجه و جز آن حواله می کند. چک. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج در ذیل ’براءه’ آرد: کاغذ نوشتۀ تنخواه که بموجب آن از خزانه زر طلب بدست می آید و بمعنی تنخواه مجاز است... و با لفظ نوشتن و کردن و دادن وگرفتن و ستدن و آوردن و زدن و شدن و راجع شدن و برگشتن و قبول ناشدن تنخواه و زر بوصول نیامدن مستعمل وبا لفظ راندن کنایه از دفتر گذراندن... (آنندراج). رقعۀ زر. (لغت محلی شوشتر). به پارسی چک خوانند و... عربی است. (انجمن آرا). حواله. حوالۀ کتبی. چک. صک. (یادداشت مؤلف). لفظ فارسی است، کاغذ نوشته ای که بموجب آن از خزانه زر بدست آید و با لفظ نوشتن و کردن و دادن و گرفتن و آوردن و زدن و شدن مستعمل. (بهار عجم، از غیاث اللغات). در عرف بازرگانان بمعنی نوشته ای که بواسطۀ آن دولت بر خزانه یا بر حکام یا تاجری دیگر حوالۀ وجهی دهد و آن را به بروات جمع بندندو آن عربی است و در اصل ’براءه’ بوده است بمعنی بری الذمه گردیدن از دین، و صواب در جمع آن ’برأات’ یا ’براوات’ است. (قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). گویندگان فارسی به اعتبار حوالۀ مکتوب هر حواله و یاوارد معنوی را نیز برات اصطلاح کرده اند:
ز اندروایی ار خواهی نجاتی
ترا باید ز جوداو براتی.
شاکر بخاری.
شد از رنج و از تشنگی شاه مات
چنین یافت از چرخ گردون برات.
فردوسی.
هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است
کس را نداده اند برات مسلمی.
ابوالفرج سگزی.
من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). گفت (مسعود) ما به شکار ژه خواهیم رفت... چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند پس از رفتن وی (مسعود) براتها روان شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 260).
هر عطا کاندر برات وعده افتد بی گمان
آن عطا نبود که باشد مایۀ رنج و عنا.
سنایی.
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید.
خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.
خاقانی.
سخن برای زبان در غلاف کام کشد
کجا برات نویسند نام و نافش را.
خاقانی.
ز کلک مشک نثارت همه دعاگویان
بزر و سیم بخازن همی برند برات.
سوزنی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند.
نظامی.
شبی دمسرد چون دلهای بی سوز
برات آورده از شبهای بی روز.
نظامی.
خلایق را برات شادی آورد
ز دوزخ نامۀ آزادی آورد.
نظامی.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
حاکم آمل از بهر سراج الدین قمری براتی نوشت بر دهی که نام آن پس بود. (از منتخب عبید زاکانی ص 146).
- برات آزادی، خط آزادی. (یادداشت بخط دهخدا).
- برات آور، آورندۀ حواله:
درو ره نیابد برات آوری
هزار آفرین بر چنان داوری.
نظامی.
- برات بر شاخ آهو، کنایه از دروغ گفتن و وعده دروغ کردن. (برهان) (آنندراج). وعده دروغ... (ناظم الاطباء) :
ستانند شیران برای حیات
به رمح تو بر شاخ آهو برات.
ظهوری (آنندراج).
- برات بر یخ، برات بسوی یخ، کنایه از حوالۀ تنخواه بر جایی که حاصل نداشته باشد. (از آنندراج).
- برات پیروزی، حوالۀ فتح. مژدۀ نصرت:
تویی آن کز برات پیروزی
یک بیک خلق را دهی روزی.
نظامی.
- برات راجع شدن، برات برگشتن. حواله نکول گردیدن:
نیست ممکن که بصد تیغ دو دم برگردد
خط شب رنگ براتی است که راجع نشود.
(از آنندراج).
- برات به توقیع کسی راندن، با حکم و امضاء کسی حواله کردن و از دفتر گذراندن:
مگر هوای تو اصل حیات شد که بقا
برات عمر بتوقیع او همی راند.
انوری (از آنندراج).
- برات شدن، حواله شدن.
- برات شدن چیزی به دل کسی، یا به دل کسی برات شدن، به دل وی خطور کردن. الهام شدن: به دلم برات شده بود که آن شب واقعۀ خطرناکی روی میدهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- برات کسی بر یخ نوشتن، مأیوس ساختن کسی را. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات). رجوع به ترکیب برات بر یخ شود.
- امثال:
زور قبض و برات نمیخواهد.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شب برات، لیلۀ مبارکه نیمۀ شعبان. لیله الصک. (یادداشت مؤلف). روز چهاردهم ماه شعبان. (ناظم الاطباء). شب پانزدهم شعبان. شب چک. (فرهنگ فارسی معین) :
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات.
سنایی.
و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است و او را شب برات خوانند و همی پندارم که این از قبل آن است که هر که اندرو عبادت کند و نیک بجای آرد، بیزاری یابد از دوزخ. (التفهیم بیرونی چ جلال همائی ص 252)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چَپْ پا)
طپانچه را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). سیلی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
بغاه. رجوع به بغاه شود، لقب پادشاه چین. (منتهی الارب). رجوع به بغپور شود
لغت نامه دهخدا
(بَخْ خا)
گردآورندۀ شتران بختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَهَْ ها)
دروغ باف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بهتان گوی. (ملخص اللغات). بهتان گوینده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شتران. جمع واژۀ بختی. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از مظلوم و خوار و تسلیم کردن و به خواری و زاری افگندن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج).
- بخاک افگنده، مظلوم. بخاک افتاده
لغت نامه دهخدا
تصویری از برات
تصویر برات
اعمال نیک و خیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهات
تصویر بهات
دروغباف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتات
تصویر بتات
توشه مانه هرگز گلیم باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیات
تصویر بیات
شب زنده داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنات
تصویر بنات
دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکات
تصویر بکات
گریه کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع باغی سرکشان نافرمانان، اشخاصی از تبعه اسلام را گویند که ضد پیشوایان معصوم دین قیام نمایند مانند خوارج نهروان که ضد علی ع قیام کردند. جهاد و مبارزه با این طایفه بر مسلمانان واجب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیات
تصویر بیات
گوشه ای از موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیات
تصویر بیات
((بَ))
فاقد تازگی (در مورد مواد پختنی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیات
تصویر بیات
شب ماندن در جایی، شبیخون زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنات
تصویر بنات
((بَ))
جمع بنت، دختران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغات
تصویر بغات
((بُ))
جمع باغی، سرکشان، ناف رمانان، کسانی از پیروان اسلام که ضد معصومین قیام نمایند، مانند خوارج
فرهنگ فارسی معین
((بَ))
نوشته ای است که به موجب آن دریافت یا پرداخت پول را به دیگری واگذار کنند
فرهنگ فارسی معین
متلاشی شده، پاشیده شده، خستگی تا مرز وارفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
افشاندن، پاشیده شدن، متلاشی ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی