جدول جو
جدول جو

معنی بوغند - جستجوی لغت در جدول جو

بوغند
(غَ)
عشقه و پیچه. (آنندراج). عشقه و پیچک و لبلاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باغند
تصویر باغند
پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغند
تصویر بغند
چرم، پوست حیوان، غرغن، غرغند، برای مثال روز هیجا از سر چابک سواری بردری / از برخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند (سوزنی- مجمع الفرس - بغند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوکند
تصویر بوکند
عشقه، لبلاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوغنج
تصویر بوغنج
سیاه دانه، گیاهی خودرو با برگ های بنفش و دانه های ریز سیاه که مصرف دارویی و خوراکی دارد، غرمج، سیاه تخمه، کرنج، شونیز، سیسارون، سنیز، سنز، کبودان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
عشقه و لبلاب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). بوغند
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ / وِ)
مرد آهسته.
لغت نامه دهخدا
(بُ وُ)
نرمی و ملایمت و مسالمت و حلم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). آهستگی. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
پوستی است غیر کیمخت که آنرا غرغن خوانند و کفش از آن دوزند. (برهان) (مؤید الفضلاء). پوست غیر کیمخت که غرغن و غرغند نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری) (رشیدی). غرغن که پوستی غیر کیمخت بود و از آن کفش دوزند. (ناظم الاطباء). کناره های کیمخت که غرغن نیز گویند. (سروری) :
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناچخ شش مهره از بغند.
سوزنی (از جهانگیری) (از رشیدی).
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند
سوزنی (از سروری و رشیدی) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شونیز. و آن تخمی است ریزه و سیاه رنگ و بعربی حبهالسودا خوانند. (برهان) (آنندراج). سیاه دانه. (رشیدی) (الفاظ الادویه). سیاهدانه. شونیز. (فرهنگ فارسی معین). تخم گشنیز. (ناظم الاطباء) ، قنطوریون غلیظ است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
فوشنج را گفته اند و آن قصبه ای است در خراسان نزدیک قندهار. (برهان) (آنندراج). نام موضعی است. (ناظم الاطباء). رجوع به بوشنج و فوشنج شود، آنکه کلاه بصورت بوق دارد.
- بوقی کردن کلاه کسی را، با زدن، شکل کلاه او را تباه و بدصورت وشکسته کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
فراهم آورده و بر بالای هم نهاده. (برهان) (آنندراج). جمعنموده و بالای هم نهاده و فراهم آمده. (هفت قلزم). بلغد. بلغده. بلغنده. و رجوع به بلغنده شود، سپیدی دست و پای ستور تا ران، خیمه و خرگاه بزرگ. (منتهی الارب). فسطاط و خیمه که از موی بز بافته باشند، و درمثل است: الناسک فی ملقه أعظم من الملک فی بلقه. (از اقرب الموارد) ، حمق اندک. (منتهی الارب). حمق که هنوز مستحکم نشده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، دروازه. (منتهی الارب). باب، در برخی از لغات. (از ذیل اقرب الموارد) ، رخام، سنگی است به یمن مانند آبگینه. (منتهی الارب). سنگی است در یمن که ماورای خود را چون شیشه روشن میکند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
در تداول عامه، آنکه بسیار متعفن است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
بمعنی بزغنج است و آن پسته مانندی باشد که بدان پوست را دباغت کنند، و بعضی گویند نام درختی است. (برهان). قرظ. (زمخشری). نام درختی است. درنسخۀ میرزا و در مؤید مسطور که مانند پسته چیزیست که از درخت پسته بهم رسد و مغز ندارد و بآن پوست رادباغت کنند، و بباء فارسی نیز آمده. (مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
نام قلعه ایست که سلطان ابراهیم غزنوی در آن محبوس بوده است، و بهمین جهت زندانی بودن مسعودسعد بمدت ده سال در نظر این پادشاه چندان غریب و غیرمعتاد نمی آمده است. ابوحنیفۀ اسکافی در ابیات زیر از قصیده ای که در مدح سلطان ابراهیم گفته بدان اشارت دارد:
بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم.
بزگند. نام قلعه ای که فرزندان مسعود قرار گرفته و از طغرل در امان ماندند. و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 34 و حواشی چهارمقاله ص 45 و تاریخ بیهقی چ تهران صص 389-390 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
باغنده. (برهان). پاغنده. (برهان). پنبۀ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان، ذیل باغنده) (ناظم الاطباء). رجوع به باغنده شود. گلوج. (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قریه ای از قرای واسط (الانساب سمعانی). تاج الاسلام آنرا از قرای واسط دانسته است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
ابن ابوغندر کوفی. او از امام صادق روایت دارد و صفوان بن یحیی از وی. (ذریعه ج 2 ص 147)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزغند
تصویر بزغند
بزغنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغند
تصویر بغند
پوست حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوغنج
تصویر بوغنج
سیاهدانه شونیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوگند
تصویر بوگند
آنکه بسیار متعفن است
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغند
تصویر بلغند
توده روی هم نهاده فراهم آمده فراهم آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغند
تصویر بغند
((بَ غَ))
چرم، پوست حیوان
فرهنگ فارسی معین
بلند
فرهنگ گویش مازندرانی